رزمنده‌ای از دوران دفاع مقدس مطرح کرد؛

دردسر دلسوزی مادرانه برای یک رزمنده/ شایعه‌ای که خون به پا کرد!

رئیسی مبارکه با بیان خاطره‌ای به ماجراهای تلخ و شیرین برخی اتفاقات در دوران دفاع مقدس اشاره کرد.
کد خبر: ۴۸۵۵۹۲
تاریخ انتشار: ۰۵ آبان ۱۴۰۰ - ۰۴:۲۰ - 27October 2021

خاطره‌ای از یک کلاغ چهل کلاغ اخبار جبهه/ وقتی خبر شهادتم به مبارکه رسیدبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، سیده فاطمه سادات کیایی؛ جمشید رئیسی مبارکه از رزمندگان شهرستان مبارکه در دوران دفاع مقدس با نقل خاطره‌ای از آن دوران روایت کرد: روزی از روز‌های عملیات والفجر ۴ در حال پایین رفتن از تپه‌ای بودم که یکی از بچه‌های مبارکه را دیدم، گفت قاسم طاهری بالای آن تپه شهید شده و جنازش هم بالا مانده است.

من به اتفاق یکی از بچه‌های واحدمان پیاده راه افتادیم به سمت بالا، در طول مسیر چند رزمنده را دیدم که دو جنازه شهید را در حالی که لای پتو پیچیده شده بودند به پایین می‌آورند. سراغ قاسم طاهری را گرفتم، گفتند مجروح شده و الحمدلله زنده است و انتقالش داده اند پایین؛ گفتند شما هم لازم نیست بروید بالا، کمک کنید این پیکر‌ها را ببریم پایین.

آن چند رزمنده برگشتند و ما دو نفر تصمیم گرفتیم که هر کدام یک جنازه را حمل کنیم. اواسط راه به دلیل خستگی چند دقیقه‌ای پیکری که روی دوشم بود را زمین گذاشتم تا نفسی تازه کنم، در همین حین کنجکاو شدم شهید را ببینم، لای پتو را باز کردم تا شاید پیکر را بشناسم که با صحنه دلخراشی روبرو شدم، سر شهید به کلی از پیکر جدا شده بود و با ترکش یا گلوله مستقیم رفته بود. دست کردم داخل جیب و کارت شناسایی‌اش را خواندم، دیدم نوشته است «رضا اکبری اعزامی از مبارکه».

وقتی به پایین تپه رسیدم مرحوم حاج غلام صفایی را که مسئول تعاون سپاه بود، دیدم. پرسید شهید کیست؟ جریان را برایش توضیح دادم. حاج غلام هم به چند نفر دیگر از بچه‌ها گفته بود رئیسی جنازه اکبری که سر ندارد را پایین آورده و کم کم گوش به گوش خبر تحریف شده را به مبارکه انتقال داده و به خانواده‌ام رسانده بودند که رئیسی شهید شده!

آتشی در خانه ما انداخته بودند و مادرم از گریه و غصه بیچاره تا دم مرگ رفته بود. تا اینکه بعد فهمیدند که اشتباه شده. وقتی برای مرخصی به خانه برگشتم مادرم بر اساس عقاید قدیمیش اصرار داشت سه بار نردبان گوشه حیاط را بالا و پایین بروم. به خاطر اینکه دلش را نسوزانم قبول کردم. دفعه سوم بود که یکی از پله‌های نردبان شکست و افتادم پایین، بعید نبود سرم بشکند، با خنده گفتم ننه، آنجا طوریم نشد، اما اینجا مرا می‌کشی.

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها