به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، شهید «فرخ سلحشور» از شهدای زیارتگاه هویزه است که ۱۶ دی سال ۱۳۵۹ در کنار همرزمانش از جمله «حسین علمالهدی» به شهادت رسید. مادر شهید روایتی از تفحص پیکر فرزندش و رضایت او برای دفن در هویزه را بیان کرده است که در ادامه میخوانید.
در حرم پیغمبر (ص) نشسته بودم که یاد فرخ افتادم. عزیزدردانهام بود. در هویزه شهید شده بود، اما خبری نبود از پیکرش. گریهام گرفت. رو کردم به ضریح پیغمبر (ص) و گفتم: «یا رسول الله (ص) من فرخم را از شما میخواهم.» یکدفعه به ذهنم رسید عکس سه در چهارش را که همیشه در کیفم داشتم، بیاندازم داخل ضریح، به نیت پیدا شدن پیکرش.
با روحانی کاروان در میان گذاشتم. گفت: «حرفی نیست. فقط هر کاری میکنید، دور از چشم مأموران سعودی بماند.» آن سالها حرم با صفای پیامبر (ص) هنوز ضریح داشت. عکس قشنگش را چسباندم به سینهام، با احتیاط دور و برم را پاییدم و انداختم داخل ضریح. عکس که رها شد از دستم، دلم آرام شد. شب در هتل گفتند تصمیمتان چیست؟ بعد از تشییع اهواز، شهیدتان را میبرید فسا یا...؟ سال ۶۲ بود؛ نه راهیان نوری در کار بود نه کسی میدانست بعدا چه خواهد شد.
نمیتوانستم دل بکنم. تردید داشتم. گیر کرده بودم سر دو راهی. دلم میخواست حالا که پیغمبر (ص) زیارت چند ماه قبلم را قبول کرده و واسطه شده که فرخ بعد از سه سال برگردد، حداقل پیکرش در کنارم باشد در شهر خودمان. با آن همه سختی، آن هم در شرایطی که پیکر پاک بیشتر شهدای هویزه به دلیل پاره پاره شدن زیر شِنی تانکها و بی پلاک بودن، شناسایی نشدند و گمنام خاک شدند، بچهات را از پیغمبر (ص) بگیری که ببری شهرت، حالا دوباره پَسَش بدهی و بگذاریاش همان جا وسط بَر و بیابان و دست خالی برگردی. سخت است دیگر ...
در مینی بوس نشستم ردیف آخر. خانمی نشست کنارم. آرام آرام زیر لب چیزی میخواند و اشک میریخت. بی مقدمه پرسیدم شما مادر شهید علمالهدی هستید؟ حاج خانم با لحن آرام و کشداری سه بار گفتند بله، بله، بله ...
همدیگر را بغل کردیم؛ با گریه به هم تبریک گفتیم پیدا شدن پسرانمان را. سید حسین و فرخ با هم پیدا شده بودند. حاج خانم علمالهدی که تردیدم را دید و قصه را شنید، گفت: «این بچهها با هم لباس رزم پوشیدند؛ دوشادوش هم جنگیدند، با هم شهید شدند و با هم پیدا شدند. حالا هم شما اجازه بدهید از هم جدا نشوند و کنار یکدیگر بمانند. شما هم هر وقت بخواهید سپاه میآوردتان اینجا زیارت. شاید بعدا خودمان هم برای همیشه آمدیم پیش بچههایمان؟!»
انگار آب ریختند روی آتش دلم. حرفی نداشتم روی حرف حاج خانم، فقط گفتم: «فرخ را همینجا کنار همرزمانش بگذارید.»
انتهای پیام/ ۱۴۱