به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، انتشارات مرز و بوم در صفحه اینستاگرامی خود روایت آزاده ایرانی «علی زردبانی» از روحیه شکرگزاری در سلول انفرادی زندان الرشید بغداد را آورده است که در ادامه میخوانید.
«تمام روز را توی ذهنم میآوردم و برای هر لحظهاش شکر میکردم؛ با صدای بلند، نه آن قدر بلند که بپیچد توی راهرو. آرامش عجیبی بهم میداد، انگار از پشت این دیوارها لبخند خدا را میدیدم و گاهی هم دست پر از نوازشش را که میکشید روی سرم. چقدر کیف میکردم وقتی میگفتم «این سلول دو در دو متر بیسته، خیلی کوچیکه، ولی مگه نمیشد کوچکتر از این باشه؟ چرا میشد. مثلا یک در یک متر و هفتاد که فقط بتونم توش بایستم؛ نه راه برم، نه دراز بکشم، نه حتی راحت نفس بکشم. خدایا شکرت. این لامپ خیلی کمنوره. میشد که اصلا نباشه؛ تاریکی محض. میشد دیگه. آب اون قدر داغه یا اون قدر یخه که در دم نمیشه هیچ کاری باهاش کرد، ولی میشد این هم نباشه، اون قدر که حتی برای خوردنش لهله بزنی، نمیشد؟ میشد؛ خوبم میشد. خدایا شکرت.
یه پتو بیشتر ندارم، اونم کثیف و پاره و پر از شپش، میتونستن همین رو هم بهم ندن، نمیتونستن؟ توی این اتاق راه میرم. بعضی وقتها میخورم توی دیوار، ولی میشد دست و پام رو ببندن بندازنم یه گوشه. کی میفهمید من اینجا، توی این اتاق تاریک چی میکشم؟ دست و پا و تمام استخوانهام تیر میکشه، ولی دندونام سالمه؛ کرم نیفتاده توش، عفونت نکرده بزنه به قلبم و از پا درم بیاره. ریههام سالمه. میتونم نفس بکشم، نمیتونم؟ یه ذره برنج و یه نوک قاشق آب خورش برای ناهار، بعد هم اون پودر بیمزه که میزنن به آب با یه ذره نمک برای شام، آدم رو ضعیف میکنه، ولی همین هم غنیمته، اگه یکیش رو نمیدادن چی؟ یا حتی کمتر از این میدادن چی؟
بازجوییهای سه صبح با باتوم برقی و کابل و شلنگ و اون همه سوال که خودشون بهتر جوابش رو میدونن، سخته، خیلی هم سخته، اما میتونستن هر شب ببرن، نه، اصلا هر ساعت ببرن، نمیتونستن؟ نمیشد لخت مادرزاد ولم کنن زیر یه چادر؟ نمیتونستن آویزونم کنن؛ از پا، از کمر، سر و ته؟ همین بلوز شلوار پر از وصله پینه و شپشه و اون قدر گشاده که موقع راه رفتن باید دستت رو به شلوارت بگیری که نیافته، اگر نبود، بدنم از سرما کبود میشد. این نصف تیغی که پنجاه روز یه بار ده دقیقه میدن برا اصلاح، اگه نبود، حتما شپشها توی ریشم لونه میکردن. خدایا برای همه چی شکر، برای ایمانم که کمکم میکنه دیوونه نشم، تو رو داشته باشم، کنارم حست کنم.»
انتهای پیام/ 141