دفاع‌پرس گزارش می‌دهد؛

شعر شهید «احمد عطایی» خطاب به مخالفان ولایت فقیه/ اقدام جالب شهید جهت آماده‌سازی خانواده برای شهادتش

«احمد اعطایی» متولد هفتم شهریور ۱۳۶۴ و ساکن محله فلاح تهران و دانشجوی مهندسی برق بود که داوطلبانه برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم (س) و مردم مظلوم سوریه، راهی آن دیار شد که ۲۱ آبان ماه ۹۴ و آخرین روز ماه محرم الحرام به شهادت رسید.
کد خبر: ۴۸۸۲۵۱
تاریخ انتشار: ۲۱ آبان ۱۴۰۰ - ۰۰:۱۷ - 12November 2021

احترام به والدین از نگاه شهید «عطایی»/ «احمد» با گریه و التماس به سوریه رفتگروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: پاسدار بسیجی شهید مدافع حرم «احمد اعطایی» متولد هفتم شهریور ۱۳۶۴ و ساکن محله فلاح تهران و دانشجوی مهندسی برق بود. او داوطلبانه برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم (س) و مردم مظلوم سوریه، راهی آن دیار می‌شود که ۲۱ آبان ماه ۹۴ و آخرین روز ماه محرم الحرام، همراه با سه تن دیگر از دوستانش «سید مصطفی موسوی»، «مسعود عسگری» و «محمدرضا دهقان امیری» به شهادت می‌رسد. از این شهید والامقام دو پسر چهار و یک و نیم ساله به یادگار مانده است.

خیلی از بچه مسلمان‌ها می‌دانند در بوسیدن دست و پای پدر و مادر راز‌های فراوانی وجود دارد. اما شکستن غرور جوانی و مبارزه با تکبری که اسم آن را عزت نفس می‌گذارند، مانع می‌شود که بتوانند از امتیازات این کار شایسته استفاده ببرند. این که خود را مقابل قامت خمیده پدر و مادر بشکنی و بر روی دست و پایشان خم شوی، روح بزرگی می‌خواهد. روح بزرگی که شهید احمد اعطایی به خوبی آن را درون خود پرورش داده بود. او اصلا ابایی نداشت که مقابل دیگران در برابر پدر و مادر زانو بزند، روی دست و پایشان بیافتد و پا‌های پیر آن‌ها را بوسه‌باران کند.

اهل تساهل و تسامح نبود که بگوید به خاطر تفکرات مخالف، سکوت می‌کنم و از ارزش‌ها نمی‌گویم. سر هر مسأله‌ای هم که کوتاه می‌آمد سر موضوع ولایت و رهبری کوتاه نمی‌آمد. ولایت فقیه را با هیچ مصلحت اندیشی معامله نمی‌کرد. همسرش می‌گوید: «به قدری به حضرت آقا ارادت داشت و ولایی بود که یک تابلو درست کرده و جلوی ورودی منزل نصب کرده بود که روی آن نوشته شده بود: «هر که دارد بر ولایت بدگمان، حق ندارد پا گذارد در این مکان» و می‌گفت: «کسی که آقا را قبول ندارد، مدیون است که نان من را بخورد. آقا یعنی علی و علی یعنی اهل بیت (ع) و همه این‌ها به هم وصل هستند.»

چون دوست نداشت ما ناراحت شویم. به ما گفته بود که برای مدت دو ماه، به ماموریت و آموزش می‌روم تا بعد از این که برگشتم، به نیروها آموزش دهم. احمد می‌گفت: «این حرف‌ها را فقط به شما می‌گویم و به هیچ کس حتی خواهرم هم نگویید.» ولی مکانی که قرار بود برود را، مشخص نکرد. بعد از این که سوریه رفته بود، متوجه شدم که با سختی و تلاش زیاد توانسته بود به سوریه برود. بعد از شهادت، فرمانده‌اش برای ما تعریف کرد که احمد با گریه و التماس، اجازه رفتن گرفته بود.

مادرش ادامه داد: برای خداحافظی پیش ما آمد ولی چند روز بعد از رفتن به علت این که نتوانسته بود راهی شود، برگشت. مرتبه بعدی که قرار شد برود، بار دیگر برای خداحافظی آمد، به من گفت: «مامان همه بچه‌ها را برای شام دعوت کن، چون دو ماه آن‌ها را نمی‌بینم و می‌خواهم خداحافظی کنم.» دو روز بعد از این مهمانی بود که به همراه همسر و بچه هایش بار دیگر به منزل ما آمدند. با گوشی همراه خود، عکس خانواده‌های شهدا را به من نشان می‌داد و می‌گفت: «مامان نگاه کن که این خانواده‌های شهدا چقدر صبور هستند!» بعد از آن دوباره آمد و همان فیلم‌ها و عکس‌های خانواده‌های شهدا را به همه ما نشان داد. بعد از آن حدود ساعت ۱۲ ظهر بود که تماس گرفت و گفت: «امروز می‌روم، برایم دعا کنید.»

احمد، خیلی با محبت بود و همیشه دست و پای من را می‌بوسید. من سعی می‌کردم مانع آن شوم، چون دلم نمی‌آمد این کار را انجام دهد، ولی معتقد بود دست و پای مادر را باید بوسید، چرا که برکت نازل می‌شود. زمانی هم که به سن ازدواج رسید، یک روز به من گفت: «تا انسان ازدواج نکند، ایمانش کامل نمی‌شود» و در مورد ازدواج خیلی راحت حرف زد. شب ازدواجش، جلوی درب منزل، در حالی که همه همسایه‌ها و فامیل ایستاده بودند، احمد روی زمین نشست و دست و پای من و پدرش را بوسید و از این کار اصلا خجالت نکشید. روزی چندین مرتبه به دیدن من و پدرش می‌آمد و این اواخر حتی بیشتر هم می‌آمد.

همسرش می‌گوید: «احمدآقا علاوه بر این که پاسدار بود، در مسجد محل هم فعالیت داشت. کتاب‌های فراوانی مثل کتاب‌های اخلاقی، عرفانی و سبک زندگی، خیلی مطالعه می‌کرد. خیلی مهمان نواز، با محبت، ساده زیست و به فکر دیگران بود. هنگامی هم که منزل بود، خیلی کمک می‌کرد. چند وقتی بود که برای دل بریدن از ما، تمرین می‌کرد و این کاملا مشخص بود. شب قبل از رفتن، بچه‌ها را خیلی بوسید. حدود یک ساعت، با بچه‌ها و سوار بر موتور در شهر، می‌گشتیم. تمام حرف‌هایی که در وصیتنامه‌اش نوشته را، آن شب به من گفت. شاید فکر می‌کرد که وصیت نامه‌اش به دست ما نرسد. می‌گفت: «به بچه‌ها خیلی محبت کن و خوب تربیت کن، دوست دارم بچه‌هایم طلبه ولایی شوند. بعد از رفتن من هم بی قراری نکنید.»

خواهر بزرگ شهید درباره آخرین تماس برادرش می‌گوید: آخرین مرتبه‌ای که برادرم تماس گرفت، به او گفتم «خواهش می‌کنم یک مرتبه برگرد و دوباره برو» که گفت «الان نمی‌توانم برگردم.» گفتم «الان سه هفته است که رفته‌ای و ما خیلی ناراحت هستیم، بچه‌هایت گناه دارند، بیا همسرت را آرام کن و برگرد.» گفت «همسرم آرام است، روز خواستگاری گفته‌ام شرایط من ویژه است و اگر روزی نیاز باشد، من حتما می‌روم. اجر شما، همسر و فرزندانم کمتر از من نیست و باور کنید اینجا جای خانم‌ها نیست. چراکه خداوند جهاد را از دوش خانم‌ها برداشته، ولی این صبر را فقط شما می‌توانید طاقت بیاورید.»

به شوخی و خنده گفتم «ان‌شاءا... شهید می‌شوی، ولی شربت شهادت را چند بار بخورتا جانباز نشوی.» احمد گفت «دعا کن شهید شوم.» گفتم «دعا کردن هزینه دارد. باید قول دهی که بعد از شهادت، زیاد به خواب من بیایی، چون من آرام و قرار ندارم.» گفت «تو اگر صبور باشی، من خیالم راحت است که می‌توانی همه را آرام کنی، ناموسم فدای ناموس حسین (ع).» از اینکه به پدر و مادرم اطلاع داده بودم که سوریه رفته هم گله کرد، چراکه نمی‌خواست آن‌ها ناراحت باشند. در آخر حرف‌هایمان، گفت «شنیده‌ام محمدحسین، «بابا» گفتن را یاد گرفته.» در این لحظه هر دو گریه کردیم.

انتهای پیام/ ۳۶۱

نظر شما
پربیننده ها