بخش دوم/ گفت‌و‌گوی دفاع پرس با "محمدرضا جعفری" بسیجی تخریبچی؛

ماجرای سرگردانی شبانه در بیابان به جای اعزام به جبهه/ خیال کردم حاج همت، امام جماعت حسینیه است

شهید جعفری 40 دقیقه در سجده گریه می کرد. همین آدم وقتی مجروح شدم و به عملیات خیبر نرسیدم گفت "تو پاک شدی اگر بیایی شهید می شی و اگر نیایی می‌مانی" در صورتی که آن پاکی و مخلص شدن چیز دیگری بود که در حسین وجود داشت و در همان خیبر هم شهید شد و من ماندم.
کد خبر: ۴۹۰۳۳
تاریخ انتشار: ۰۹ تير ۱۳۹۴ - ۱۰:۵۹ - 30June 2015

ماجرای سرگردانی شبانه در بیابان به جای اعزام به جبهه/ خیال کردم حاج همت، امام جماعت حسینیه است

گروه حماسه و جهاد دفاع پرس ـ سیده فاطمه کیایی: زیباترین تعبیر از تخریبچیهای جنگ را از زبان یکی از نیروهای تخریب شنیدم که میگفت: "نیروهای تخریب مرگ را پشت سر گذاشته بودند" و جز این هم نمیشد که در خط مقدم، پیشروتر از نیروهای دیگر در یکقدمی مرگ باشی و از تعلقات دنیا دل نکنده باشی. نمیشود معبر خاکی را بازکنی اما معبر دلت همچنان درگیر و دار دنیا باشد.

سلسله گفتوگوهای دفاع پرس با نیروهای تخریبچی جنگ، سرآغازی است برای بازخوانی دوباره جنگ از نگاه نیروهای تخریبچی.

محمدرضا جعفری از نیروهای تخریبچی دوران دفاع مقدس است که با سن کم وارد این حوزه شده است. در بخش نخست مصاحبه با وی از اعتصاب غذای او و دوستانش برای حضور جبهه خواندیم.

در زیر، متن بخش دوم گفتوگو را از چگونگی ورود به جبهه تا عضویت در گردان تخریب میخوانیم.

به سمت خرمآباد حرکت کردیم. صبح بود. شخصی به نام تویسرکانی نیروها را پیاده کرد تا صبحانه بخورند. اسامی را با لیست تطبیق میداد و سوار اتوبوسها میکرد. هرچه شمارش میکرد افراد با لیست تطابق پیدا نمیکردند. شک کرده بود، برای همین اتوبوس اول را سوار کرد و لیست را خواند و به راننده گفت تو برو. دوم و سومی را خواند و به چهارمی که رسید آرام با نوک پا از در عقب اتوبوس بیرون رفتم ولی من را دید و گفت بیا پایین ببینم. پرسید تو از کجا اعزام شدی گفتم سپاه شهر ری. گفت توی لیست من نیستی. دوتا کارتها را نشان دادم.

ابتدا من را نگه داشت ولی با التماس بچهها بود که به منطقه رسیدم. آنجا برای اینکه مرا به عقب برنگرداند فرار کردم. شانسم گرفت و مسئول بسیج لشکر، از بچه محل های دولتآباد بود و من را با یکی از دوستانش به نام ناصر جعفرپور اشتباه گرفت. اتفاقاً همین اقای جعفرپور بعدها برادر خانمش شد. به من گفت تو اینجا چه میکنی؟ گلوله به کجایت خورده. گویا جعفرپور اصلی به سرش تیر خورده بود من هم در دوران کودکی به خاطر اینکه به تیر برق خورده بودم روی سرم کمی فرورفتگی داشت. گفتم من تیر نخوردم تیر به من خورده. فکر کرده بود این حرف را برای شوخی میزنم.

پرسید چه تیری خورده گفتم تیر چراغبرق باز حرفم را به شوخی گرفت، میگفت شوخی نکن. من هم به کارم ادامه دادم واقعیت را میگفتم اما به شوخی. وساطت کرد و به کسی که تقسیم نیرو میکرد گفت: این بچهمحل ماست اسمش را توی لیست اضافه کن اینجا میمونه.

به جبهه که رسیدم درسم را ادامه دادم. در جبهه درس میخواندم و برمیگشتم تهران امتحان میدادم. زمانی که در تهران بودم هم مدرسه حاجآقا مجتهدی میرفتم هم حاجآقا مجتبی تهرانی و هم آیتالله حقشناس. یکی از رؤسای حوزه میگفت تو بچه باهوشی هستی دیگر به جبهه نرو. واقعیت این بود که در حوزه قانع نمیشدیم و در جبهه گمشده خود را پیدا کرده بودیم. اگرچه در جاهای مختلفی بودم و حتی در مبارزه با منافقین تا پای درگیری هم رفته بودم، اما اینها ما را قانع نمیکرد.

وقتی به جبهه آمدیم دیدیم اینجا جایی است که میخواستیم. ما مثل نهرِ آبی بودیم که سرعت زیادی داشت و به هرچه میخورد خراب میکرد؛ وقتی به جبهه آمدیم آرام شدم. مثل رودخانهای که به دریا میریزد و آرام میشود. از اول انقلاب مثل رود پرخروشی بودیم. احساس کردیم در جبهه همه آشنا هستند. جایی هستیم که خدا است و دیگر با چیزی عوضش نکردیم و ماندیم.

سرگردانی در بیابانهای جوانمرد قصاب برای اعزام به جبهه

نزدیک عملیات بود و سپاه شهر ری برای عملیات اعزام داشت. ازدحام جمعیت  به حدی بود که برای ثبتنام همه همدیگر را هل میدادند. من هم رفتم برای ثبتنام. دو سه بار خواستم بروم جلو نمیگذاشتند. بهزور رفتیم جلو و گفتند شما اعزام ویژه هستید. اسممان را نوشتند و با چند نفر دیگر ما را سوار ماشین کردند و با اتوبوس بردند. وسط راه هم گفتند باید از یک پایگاه دیگر بروید. چند بچه کم سن و سال زیر ۱۶ سال را سوار یک پیکان وانت اتاقدار کردند. سه نفر را جلو نشاندند و بقیه هم عقب سوار شدند و به سمت بیابانهای جوانمرد قصاب حرکت کردیم.

ما را به بیابان برده بودند نمیدانستیم کجا هستیم. ساعت حدود یک نیمهشب بود که گفتند ماشین خراب شده، پیاده شوید و ماشین را حل بدید. ماهم پیاده شدیم و خواستیم که ماشین را حل بدیم ماشین روشن و شد و رفت. ما را وسط بیابان ول کرده بود و هرچه دویدیم به ماشین نرسیدیم. شب را به هر صورت که بود به صبح رساندیم نزدیک صبح که هوا روشن شد فهمیدیم در بیابانهای جوانمرد قصاب هستیم. جایی که از بچگی از آن میترسیدیم چون شنیده بودیم مار دارد  و باتلاق سبزیکارها در این جا قرار داشت. در حالت عادی اگر ما را کتک میزدند به آنجا نمیرفتیم چه رسد به اینکه شب باشد. یک ریال هم  پول توی جیب هیچ کداممان نبود.

اولین اعزام به جبهه؛ حضور در پدافند با آموزشهای تخریب

اولین اعزامم برای تخریب نبود. من باید از نیروهای علی عاصمی میشدم ولی چون با گروهی که اسمم در لیستشان بود نرفتم، من را به یگان پدافند بردند. پدافند هم من را برنمیداشت. میگفتم ما را ببرید اگر پایمان به پدال تیربار نرسید برگردانید. دقیقاً هفتخان رستم را طی کردیم تا اینکه پدافند ما را گرفت. مقرمان هم درست کنار تخریب افتاده بود و اکثر نمازهای ظهر و عصر و مغرب و عشا را با نیروهای تخریب میخواندم. از قضا چندتن از دوستان و بچههای محل هم در گردان تخریب افتاده بودند. من هم هر روز با نیروهای تخریب بودم و در آموزشهای آنان شرکت میکردم. باید بگویم اولین آموزشهای نظامی را در همان تخریب دیدم.

مقرشان در دهکده حضرت رسول (ص) به سمت چنانه در نزدیکی فکه بود. در آن منطقه و در اطراف دهکدهای که بعداً متروکه شد، لشکر ۲۷ محمد رسولالله(ص) سه تیپ عمار، ابوذر و سلمان را مستقر کرده بود و در وسط هم ستاد لشکر قرار داشت. کمی بالاتر هم تیپ ۵ رمضان مستقر بود که بعد از والفجر ۸ به ۲۰ رمضان تغییر نام داد. کمی بالاتر هم سپاه ۱۱ قدر بود.

اولین دیدار با حاج همت در صف نماز جماعت

قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود. یک شب دوستانم گفتند برویم حاج همت را ببینیم. چند کیلومتر راه رفتیم تا نزدیکی نماز مغرب و عشا به سپاه ۱۱ قدر رسیدیم. من تابهحال حاج همت را ندیده بودم. حاج همت داشت وضو میگرفت رفتم و پرسیدم شما حاج همت را میشناسید؟ گفت بله میبینیش. رفتم صف اول نماز نشستم. حاج همت کنار بغلدستی من نشست. فکر کردم امام جماعت قرار است حاج همت باشد. امام جماعتی که برای نماز آمد  قد بلند و خوشتیپ بود. بعد از نماز مغرب سریع امام جماعت آمد جای حاج همت نشست و حاجی هم قبل از اینکه اجازه دهد کسی چیزی بگوید سریع بلند شد تا صحبت کند. بعد از نماز فهمیدم که کیست. خوشصحبت بود و آنجا بار اولی بود که حاج همت را میدیدم.

عملیات بعدی عملیات والفجر ۲ بود. البته قرار بود در والفجر ۴ شرکت کنیم که اطلاع دادند ۵ گردان از لشکر ۲۷ را به سیدالشهدا(ع) دادند. خیلی به ما برخورده بود  چون از نیروهای لشکر ۲۷ بودیم و آن را میشناختیم و برایمان مهم بود که با حاج همت باشیم. ولی تصمیم گرفته شد و ما را به سمت غرب بردند. مسیر را با اتوبوس رفتیم و تحویل  سیدالشهدا شدیم.

گریه در سجده های ۴۰ دقیقه ای یک شهید/ دلت پاک شده، اگر بیایی شهید میشوی

در عملیات والفجر ۲ مجروح شدم و به خیبر نرسیدم. دوستی به نام حسین جعفری داشتم که پدرم با پدر ایشان صیغه اخوت خوانده بود و روابط خانوادگی خوبی داشتیم. با اینکه فامیلمان نبود همدیگر را پسر عمو صدا میزدیم. درست در آستانه رفتن به عملیات خیبر به من که مجروح شده بودم گفت محمدرضا عصا را بیانداز و بیا عملیات؛ اگر نیایی دیگر شهید نمی شوی. گفت تو مجروح شدی الآن پاک هستی. خود شهید جعفری ۴۰ دقیقه در سجده گریه میکرد و خلوص و پاکی باطنی داشت و سرانجام در عملیات خیبر هم به شهادت رسید.

بعد از عملیات خیبر عملیاتی به نام کمیل قرار بود انجام شود. برای این عملیات خیلی کار انجام شده بود. مدتی که در جبهه بودم برای دوتا عملیات از نظر فنی کار ویژهای انجام شد. یکی همین عملیات کمیل بود و دیگری والفجر۸ که ۴ ماه تمام کار انجام شد. برای این دو عملیات کار ویژهای انجام شد تا لو نرود.

اما در اتفاقی جالب  شهید نوریان من را به لشکر سیدالشهدا(ع) فرستاد و من جزو نیروهای تخریب سیدالشهدا شدم. ما عضو گروهان علی محمودوند در لشکر ۲۷ بودیم. یک بار سید علی کمالی به چادر ما آمد. دیدیم در چادر باز شد و یک فرد بلندقامت با لبخندی روی لب ایستاد. از قبل اسم کمالی را شنیده بودم. گفت محمدرضا بیا بیرون کارت دارم. مرا برد پشت چادر، فردی را نشانم داد و گفت میشناسیش؟ گفتم نه. معرفی کرد که ایشان برادر عبدالله هستند. همانجا فهمیدم کسی که معرفی کرده مسئول تخریب سیدالشهداست. خیلی هم از ایشان تعریف میکردند. آن موقع قرار بود تازه از فردا به آموزش تخریب لشکر ۲۷ برویم موقعیت خیلی خوبی هم برای من بود.

همانجا حاج عبدالله دست من را گرفت و صیغه برادری خواند. بعد هم گفت ساکت را بردار. انگار که هیپنوتیزم شده باشم فقط گفتم قرار است فردا برای آموزش نظامی تخریب بروم و برایم خیلی مهم است. با این حال حرف دیگری نزدم و ساکم را پشت ماشین گذاشتم.

بعد گفتم من تنها نیستم هادی دوستم هم باید بیاید. به هادی گفتم ساکت را بردار بیا، من تنها نمیروم. هادی هم گفت من بدون علی شیری جایی نمیرم. علی شیری در سومار دستش قطع شده بود و پاهایش هم کمی مشکل داشت. او خیلی از کارهای شخصیش را نمیتوانست انجام دهد برای همین هادی کمکش میکرد. به حاج عبدالله گفتم برادرم هم هست. حاج عبدالله به سید مجید گفت برو ساک دادش محمدرضا رو بردار بیار. قدمی با حاج عبدالله زدیم و مستقیم رفتیم چادر فرماندهی. آقا محسن دین شعاری که آمد حاج عبدالله گفت من این دو نفر را با خودم میبرم یک نفر دیگر هم هست که فردا کسی را میفرستم دنبالش. حاج عبدالله خیلی عظمت داشت. محسن هم تنها نگاه کرد و گفت ما ارادتمندیم هرچه شما بگویید. زیر گلوی محسن را بوسیدم و گریه کردیم. عذرخواهی کردم و گفتم مرا ببخشد، اصلاً نمیفهمم چهکار میکنم و به حاجی هم نمیتوانم نه بگویم. بعد از این ماجرا ما هم به لشکر سیدالشهدا(ع) آمدیم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها