گروه حماسه و جهاد دفاع پرس، عباس کلاهدوز، رسول بابازاده: "پرویز سروری" عضو ۵۷ سالهی چهارمین دوره شورای شهر تهران است که در مجلس هفتم شورای اسلامی نیز نماینده مردم تهران بوده است.
او از پیش از پیروزی انقلاب اسلامی نیز در تشکلها و گروههای فرهنگی فعالیت داشته و مناظرههای وی با گروههای چپی و بعضاً تندروی پیش از انقلاب قابل توجه است. سروری از اعضای کمیته پیشواز امام خمینی(ره) بوده و در دوران دفاع مقدس، دوسال در لبنان حضور داشته و مسئول انتشارات سپاه لبنان بوده است.
در زیر گفتوگوی خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس با وی را با چاشنی خاطرات او از دوران دفاع مقدس میخوانیم.
** فعالیتهای سیاسی - فرهنگی شما قبل از انقلاب به چه شکل بود؟
من از سنین ابتدای نوجوانی چیزی حدود دوازده، سیزده سالگی برای اجتماعات مختلف مردم سخنرانی داشتم و ترویج علوم فقهی و قرآنی را نفس به نفس با مردم انجام میدادم.
دوران قبل از انقلاب ویژگی خاصی داشت که کمتر در قطعات تاریخی اینگونه ظهور و بروز پیدا میکرد و آن این بود که مردم نسبت به هم رئوف بوده و به خاطر هدف بزرگی که داشتند بسیاری منافع شخصی را فدای این هدف والای خود میکردند. فشاری که زمان شاه بود باعث میشد یک عده بهصورت زیرزمینی با متون اسلامی آشنا بشوند. در خفا با آن شرایط سخت و فضای خفقانآوری که ساواک ایجاد کرده بود دور هم جمع میشدیم و مطالعه و پژوهش میکردیم.
بنده ۱۲ سالم بود که طریق جلسات قرآن با برخی دوستان در همین جلسات زیرزمینی آشنا شدم و کمکم شروع رابطه من شکل گرفت و زمینه کار گروهی مهیا شد. یکی از دوستانم بنام آقای "دکتر شیردل" سرپرستی فعالیتهای مرا بر عهده داشت؛ ایشان دکترای اقتصاد داشت و بسیار مؤمن و انقلابی بود. او مشوق من در این مسیر بود به من خط دهی میکرد و در بسیاری امور راهنمای بنده بود.
اولین سخنرانی در سیزدهسالگی برای پیرمردها
یادم است اولین سخنرانیای که من کردم در سیزده سالگی در منطقه میدان امام حسین(ع) که محلهای انقلابی نشین هم بود. که برای یک عدهای پیرمرد و میانسال سخنرانی داشتم. بعد از سخنرانی، یکی از حضار مرا کنار کشید و پیشنهاد سخنرانی در هیئتی دیگر را به من داد. بسیار جا خوردم و گفتم من که واعظ نیستم، ولی او اصرار داشت که با توجه به این سخنرانی خوبی که انجام دادی از پس آن نیز برخواهی آمد. خلاصه قبول کردم و سخنرانی آن روز را با تفسیر سوره مؤمنون شروع کردم. تختهای گذاشتیم - همراه تخته سخنرانی کردن مد شده بود ـ دومین سخنرانی من در همان سنین نوجوانی به این صورت انجام شد.
تشکیل "انجمن اسلامی فتح" برای فعالیتهای انقلابی
در حدود سالهای ۵۵-۵۶ بهطور جدی در کارهای مطالعاتی و پژوهشی وارد شدم و مسئول کتابخانه در مسجدی شدم. اوضاع مالی خوبی نداشتیم که بتوانیم کتاب بخریم و در اختیار کتابخانه قرار دهیم. مردم هم همینطور، شرایط بهگونهای نبود که بشود بودجهای برای خرید کتاب اختصاص داد؛ لذا به سبب شغلی که داشتم با انتشاراتیها مرتبط شده و از آنها خواستم که بهصورت امانی کتاب در اختیار کتابخانه مسجد قرار دهند تا مردم خرید کرده و وقف مسجد نمایند تا همگان بتوانند از آن کتب بهرهمند گردند.
از طرفی با شبکههای انتشاراتی مذهبی آشنا شدیم که بعضاً نیز انقلابی بودند. کتابهای انقلاب در ویتنام و کتابهای شریعتی و کتابهای ممنوعه را بهصورت پنهانی به ما میدادند و به این طریق با علوم اسلامی و اندیشههای امام و انقلاب آشنا شدم.
همچنین آشنایی من با رساله امام نیز به همین منوال صورت گرفت. که آن را با یک صحافی متفاوت به ما رساندند. از طریق اینگونه مطالعات و تحقیقات گروهی، یک تیم مطالعاتی و سپس یک هسته انقلابی شکل گرفت و بعدها به نام" انجمن اسلامی فتح " شناخته شد. این گروه ضمن پوشش فرهنگی در توزیع اعلامیهها و فعالیتهای انقلابی نقش داشت.
در این میان جا دارد یادی کنیم از شهدای انجمن اسلامی فتح؛ شهید کریم صیامی، ناصر شیردل، رحیم زینالی. راهشان پر رهرو باد.
بیانیه سراسری برای مناظره با چپیها
خودباوریای که امام در جوانان ایجاد کرده بود تا حدی بود که ما در همان روزهای اول انقلاب بیانیهای سراسری در تمام ایران منتشر کردیم که "آمادگی بحث آزاد با تمامی گروهها و شخصیتها را داریم".
مناظره به این شکل بود که به دانشگاه تهران رفته و شروع به بحث آزاد میکردیم. از اولین مناظرههای ما با آقای " فرخ نگهدار" از اعضای فداییان اکثریت از گروههای چپی و بسیار باسواد بود. در حضور برخی از بچههای محل شروع به بحث کردیم و متوجه شدم از اطلاعات بالایی برخوردار است. در این مناظره تقریباً مغلوب شده بودم تا اینکه دست به ابتکاری زدم و او را با اصول پایه و فلسفی و منطقی درگیر کردم – حقیقت و واقعیت – او با عصبانیت میگفت بحث من اینها نیست! ولی من اصرار بر اثبات آن در بحث کردم و مسیر جریان مناظره را خارج کردم. کمکم بحث بالا گرفت و ناظرین هیاهو کردند و با این تکنیک شانس آوردیم و برونرفتی از این ماجرا پیدا کردیم.
یک بار هم در دانشگاه بحث با گروههای چپ آغاز شد که تازه مد شده بودند و با جبهه منافقین هم سو بودند. در آنجا نیز بحث بالا گرفت و یک دفعه فردی با لباس کارگری و با دستان گریسی، وارد جلسه شد و خطاب به خانمی که سخنران جبهه مقابل ما بود گفت: شما طرفدار حقوق کارگر هستید. خانم جواب داد بله دقیقاً همینطور است. ما طرفدار و حامی کارگران خدوم میهن هستیم. مرد کارگر گفت؟ من زن ندارم میخواهم شما همسر من شوید. ناگهان همه جماعت یک صدا خندیدند تا جایی که جلسه به هم خورد و به نفع ما کنار کشیدند.
ابتکاراتی اینچنینی گاهی از افراد سر میزد و هر کسی به نحوی وارد میشد و به سهم خود در بحثها شرکت کرده و به نفع گروه مطبوع خود در مناظرهها فعالیتی کرده یا حرفی میزد. به یاری خدا در قالب بحثهای آزاد برنده بودیم و حضار و ناظرین به نفع عقاید ما رأی صادر میکردند.
بهتدریج بحثهای آزاد ما بسیار همهگیر و گسترده شده بود. اطلاعیهای در کل کشور صادر نمودیم که آماده بحث آزاد هستیم. لذا از تمامی گروها دعوت به مناظره و گفتگو میشد. بسیاری جریانات و افراد شاخص در گروهها ثبتنام کرده و با ما به مناظره میپرداختند. هر جا کم میآوردیم از تواناییهای رهبر فهیم گروه دوست عزیزم "دکتر شیردل" که دکترای اقتصاد داشت کمک میگرفتیم. همواره با هرکسی هم بحث میکرد طرف یک ربع دوام نمیآورد و مغلوب سطح سواد گسترده و اشرافیت وسیع ایشان به امور میشد. وی واقف به متون دینی و روز جامعه بود و بسیار مطالعه داشت. میخواهم خاطرنشان کنم که اعتمادبهنفسی که امام در دل انقلابیون جا داده بودند، باعث این جرئت در جوانان میشد که وارد بحثهای مختلف شوند و حرف بزنند و از انقلاب و مسیر حرکت آن دفاع کرده و یارگیری نمایند.
انقلابی که به هیچ جا وصل نبود، خود جوش و مردمی بود. زمانی که امام پیامی میدادند مردم تا روستاهای دوردست پیام امام را بدون وجود وسایل ارتباطی فعلی، تا دو سه ساعت بعد همه با اتحادی که بود منتقل میکردند. با وسایل ارتباطی ابتدایی مانند استنسیل و یا نوشتن با دست خط، پیام امام توزیع در کوتاهترین زمان ممکن منتشر شده و به اقصی نقاط ایران میرفت. این نیز از عجایب آن روزها بود که همدلی مردم تنها دلیل آن بود.
قبل از انقلاب در کشور خیلی ظلم شد که مردم این تواناییها و پتانسیلهای خود را نتوانستند نشان دهند. ابتداعا گروه ما در پوشش گروهی فرهنگی - تحقیقاتی بودیم تا زمانی که کارکرد انقلابی پیدا کردیم و آن هستهای که از همان زمان آغاز شد بهجایی رسید که بعدها هر آنچه شما از ظرفیت انقلابی در طول انقلاب اسلامی دیدید از همان هسته به وجود آمده بود.
** در زمان ورود امام شما کجا بودید؟
من جزء کمیته استقبال بودم. چندین بار قرار شد امام به کشور بازگردند، اما نیامدند. بار آخر شبانه رفتیم بهشتزهرا تا صبح مستقر بودیم و با بچههای تیم استقبال قرار شد بهصورت رینگی آرایش بگیریم که بالگرد امام بتواند بنشیند. ما وظیفه داشتیم با کمربند رینگ را خالی کنیم تا کسی زیر دستوپا له نشود و مردم متفرق شوند. یکی از بچهها که مسئول حراست جای دورتری از مکان فرود امام بود، با التماس و گریه اصرار میکرد که بیا پستهایمان را عوض کنیم تا من بتوانم از نزدیک امام را ببینم. من هم نهایتاً قبول کردم و راه افتادم چند خیابان بالاتر در بهشتزهرا رسیدم به گروهی که برای استقبال داشتند به سمت پایین می آمدند. چه جمعیت بزرگی بود بهواقع غیرقابل وصف بود. دور ماشین امام میدویدند و حرکت میکردند. زمانی که امام آمد اولین دیدار من با ایشان یعنی با ماشین حملکننده ایشان بود چون به دلیل ازدحام خودشان را نتوانستم ببینم.
** ورود شما به نهاد انقلاب چگونه بود؟
من از اول بنا داشتم به آموزشوپرورش بروم. دوست نداشتم وارد سیستم دولتی بشوم. علاقهمند به تدریس بودم. در نظر داشتم یا معلم شوم یا اگر شرایط ایجاد نشد یک تاکسی بگیرم و با رانندگی امرارمعاش کنم. ولی ازقضا با پیشنهاد دوستان در ابتدای پیروزی انقلاب و با آغاز فعالیتهای جهاد سازندگی وارد آن مجموعه شده و به "کوچصفهانِ رشت" اعزام شدیم. من چون سخنران بودم گفتند کار فرهنگی را بر عهده بگیر و مروج امور تبلیغاتی شدم. در آنجا هم مردم اکثراً گرایش چپی داشتند که این باعث میشد ما بحثهای سنگین و بعضاً درگیریهایی داشته باشیم.
بعد از کوچصفهان، آقای "احمد درویش" که قبل از انقلاب با ما کار فلسفی میکرد پیشنهاد داد که در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشغول و کار فرهنگی نمایم. ما نیز اقدام کردیم و در اول شهریورماه سال ۵۸، از همان ابتدای تأسیس سپاه، پاسدار شدیم. در آنجا بنده مسئول تحقیقات محلی شدم که اولین کار بنده هم تحقیقات محلی از پرونده خودم شد. از سردار حسینی خواهش کردم که تحقیقات محلی مرا او انجام دهد. یعنی میخواهم بگویم که به سبب شناختی که از من داشتند در مراحل گزینش من سختگیری به عمل نیاوردند.
در سالهای اولیه کار من تومان ۱۸۰۰ حقوق داشتیم. اکثر پاسدارها همان مبلغ را نیز نمیگرفتند یا نصفه میگرفتند. بعد از ازدواج که هزینههایم زیادتر شده بود، به امور مالی مراجعه کردم تا حقوقم را بیشتر کنند. چند بار رفتم و خجالتزده برگشتم. شرم داشتم که بگویم حقوقم را زیاد کنید. جو طوری نبود که پاسداری برای پول کار کند. آقای حسنی مسئول مالی متوجه رفتوآمد من شد و از زیر زبانم کشید که متأهل شدهام و حقوقم مکفی نیست، اقدام کردند و حقوقم را بیشتر شد.
یک روز وقت نهار برای کارکنان مرغ و پلو آوردند، بسیاری از پاسداران لب به این غذا نزدند چراکه میگفتند مردم نان ندارند بخورند، ما چگونه چنین غذایی بخوریم! اینها تنها گوشهای از اخلاص شاگردان امام بود. روحیه انقلابی در آن روزها بهگونهای بود که کمتر کسی نفع شخصی را به منافع جمعی ترجیح میداد.
از ابتدا سپاه منطقه هفت بودم و چون مرا در ستاد مرکزی میشناختند، به ما مأموریت دادند که به شهرستانهای سیستان و بلوچستان برویم. با قطار عازم کرمان شدم که بعد با ماشین به سیستان بروم. در هنگام عزیمت در کرمان با سردار کرمی که نماینده سیستان بودند، معاشرت داشتم و آن شب تا صبح به گپزنی و روایت خاطرات پرداختم. خلاصه این جمع صمیمی به ما عادت کردند و نگذاشتند به سیستان و بلوچستان بروم و با اصرار من را در کرمان نگه داشتند. آن زمان هنوز فضای قوانین و مناسبات حاکم نبود و کسی هم از ما بازخواست نکرد که چرا به منطقه مأموریتی خود نرفتی.
در کرمان هرروز از صبح به دانشگاه رفته و سخنرانی میکردم. از خطبه ۲۸ نهجالبلاغه در مورد معاشر الناس و دید اجتماعی به زنان در جامعه مدرن میگفتم. در مدارس و مساجد هم بهصورت خودجوش سخنرانی میکردم.
در کرمان پست گشت و نگهبانی شبانه بین بچهها گذاشته بودند و مرا در لیست قرار نمیدادند. روزی من خواستم که نام مرا هم در لیست بگذارند که در حق بقیه اجحاف نشود. خلاصه با اصرار من در یکی از شبهای بسیار سرد و گزنده کرمان من را گذاشتند که نگهبانی بدهم. من هم با پیراهن فرم معمولی سپاه به محل نگهبانی رفتم. کمکم به نیمههای شب رسید و هوا رفتهرفته سردتر میشد و سرما به مغز استخوان نفوذ میکرد. حس میکردم استخوانم در حالت پوکیدن است. مدام روایت و آیه میخواندم تا از احساس سرما گریزی داشته باشم، اما اثری نداشت. از سرما میلرزیدم. پست نگهبانی ساعت ۳ تا ۵ به من سپرده شد. پست ۵ هم گفته بودند که دیرتر حاضر شود. من هم نمیتوانستم پست را رها کنم. تا زمانیکه خورشید طلوع کرد، رمقی در جان نداشتم. با ماشین آمدند و مرا به اردوگاه انتقال دادند. خلاصه توبه کردم دیگر اسم پست را بیاورم.
** بدو ورود شما به دفاع مقدس به چه صورت بود؟
من بیشتر چون فرمانده پایگاه مقداد تهران بودم و وظایف ستادی داشتم، اجازه اعزام به جبهه داده نمیشد. فقط در برخی عملیاتها به تدبیر فرمانده شرکت میکردم. چون سخنوری بنده هم خوب بود بیشتر در بخش جذب نیروی انسانی و اعزام نیروها فعالیت داشتم. من سه دوره فرمانده پایگاه مقداد بودم. چندبار هم به لبنان سفر کرده و برگشتم و دوباره مرا فرمانده منصوب کردند.
در طول خدمت دوساله من در لبنان که بین سالهای ۶۲ تا ۶۴ بود، مسئول انتشارات سپاه لبنان بودم. اعزام ما با "حسین دهقان" که پایهگذار حزبالله در این تیپ بود، کلید خورد. حسین دهقان در پایهریزی و مدیریت حزبالله نقش حائز اهمیتی داشت. دیدگاه "حسین" این بود که میگفت ایرانیها طرحریزی و نقشهکشی عملیات را پایهریزی کنند و انجام عملیات را به خود لبنانیها واگذار میکرد.
** گویا مدتی هم در کردستان حضور داشتهاید؟
بله. من در ستاد مرکزی نیروهای فرهنگی، مسئول گزینش نیرو بودم. تقریباً قائممقام ستاد بودم. وظیفه گزینش و تأیید صلاحیت نیروها را انجام میدادم. سؤالات مشکل و سنگین از افرادی که برای گزینش میآمدند میپرسیدم.
سؤالاتی میکردیم که الآن خجالت میکشم از این نحوه طرح پرسشها.مثلاً فرق تضاد و تناقض؟ یا آیا زنان ناقصالعقل هستند؟ در این مرحله گاهی روحانیون رد میشدند میگفتیم برو کتابهای مطهری را بخوان دوباره بیا.
بعد از آنجا کردستان پیش آمد و به ما گفتند یک تیم دانشجویی مهیا کن و به کردستان برو - تیمی که برداشتم الآن در حد وزیر و معاون وزیر هستند (چون اکثراً اصلاحطلب هستند اسم نمیبرم) – خانم فدوی، زحمتکش، همسر سردار دادبین، از نیروهای ما بودند. اکثراً از دانشجویان پیرو خط امام بودند. رفتیم سنندج برای کارهای فرهنگی که آن موقع تازه اوایل غائله و درگیریها بود.
** خاطراتی از دوران دفاع مقدس هم بهخاطر دارید؟
بله. سعید قاسمی آن زمان خطاط بود و روی دیوارهای شهر خطاطی میکرد. مرد شجاعی بود. باوجود آن درگیریهایی که آن زمان در آن منطقه وجود داشت میایستاد و خطاطی میکرد.
ما نیروها را کنار استانداری وقت سنندج مستقر کردیم و منتظر شروع جلسه با شهید بروجردی که فرمانده غرب کشور بود، شدیم. ایشان به دلیل عملیاتهایی که فرماندهی میکردند زمان مشخصی برای حضور در پایگاه نداشت. مرد عملیاتیای بود و همواره در میدان پابهپای نیروهایش میجنگید.
بعد از چند روز ساعت 12 شب ایشان در حالی که لباس خاکی و موهای به هم ریخته حاصل از فعالیتها و دویدنهای مکرر ایشان در منطقه بود به ما ملحق شد، او را زیارت کردیم. پس از احوالپرسی شروع به بحث کردیم. در آن برهه از زمان بحثهای مربوط به بنیصدر مرسوم بود و دانشجویان خط امام طرفدار او بودند.
بروجردی خیلی خوب استدلال میکرد و بحثهای سیاسیمان تا ساعت ۲ شب ادامه پیدا کرد. یک شب پس از یک عملیات گسترده و ۲ ساعت بحث به ما گفت من ۲ ساعت بخوابم بلند میشوم، بحث را ادامه خواهیم داد. ما قبول کردیم ولی گفتیم با این خستگی مفرط برای نماز هم بهزور بیدار میشود. تا دراز کشید خوابید و باور کنید سر ۲ ساعت بدون زنگ ساعت بلند شد و گفت ادامه بدهیم. برای همه جالب بود که چگونه بعد از اینهمه فعالیت مدیریت زمان کرده و بهصورت خودکار بلند شد.
تیم اعزامی ما در کردستان مستقر شده و فعالیت کردند و بعدها در همانجا مسئولیت گرفتند و برخی هم شهید شدند.
شوخی شهید پیچک برای پیدا کردن کار
خاطرهای هم از شهید پیچک ذکر کنم. ایشان از گروه مطالعاتی و بچهمحل ما بود. در ستاد مرکزی یکدیگر را ملاقات میکردیم. خیلی شوخ بودند. روزی به او گفتم چه میکنی برادر؟ کجا مشغولی؟ گفت: بیکارم. هیچکس ما را تحویل نمیگیرد و ابراز نارضایتی کرد. از روی دلسوزی به او گفتم فردا بیا میفرستمت امور فرهنگی شهرستان. بسیار شادمان شد و ابراز خرسندی کرد. غافل از آنکه او فرمانده غرب کشورِ بود و داشت مرا دست میانداخت و شوخی میکرد. از بعد از شهادتش بسیار یاد روحیه شاد و شوخ این شهید بزرگوار کرده و فاتحهای برایش میخوانم.
وقتی متوسلیان از رزمندهها کتک خورد
در کردستان بنده مسئول فرهنگی منطقه هفت کشوری بودم. چهار استان کردستان، همدان، ایلام و کرمانشاه. روزی به هنگام گشت زنی در مناطق عملیاتی به مریوان رسیدیم. هوا بهشدت سرد و تاریک بود. حکم را نشان دادیم و وارد اردوگاه شدیم. شهید دستواره مسئول تأمین جاده بود. رزمندهها داخل سوله جمع شده بودند و مشغول رسیدگی به امورات شخصی خود بودند. گروهی هم مشغول بازی بودند. ناگهان حاج احمد متوسلیان وارد شد و از او خواستند تا با اصرار به جمعشان پیوسته و بازی کند.
یک بازی استراتژیک بود که با حفظ اطلاعات گروهی انجام میشد. خلاصه متوسلیان را بهزور داخل بازی کردند. ۲ نفری که با حاجی متوسلیان بودند شیطنت کرده به آن طرف بازی راپورت میدادند و پیاپی تیم حاج احمد میباخت و طبق قاعده بازی گروه بازنده را به باد کتک میگرفتند. خلاصه دائما تیم احمد به خاطر فاش اطلاعات همگروهیانش میباختند و کتکها ادامه داشت و چون همه بهجز حاج احمد متوجه این شوخی بودند میخندیدند و بازی میکردند.
رزمندگان روحیه بسیار بالایی داشتند و در این هوای سرد و با کمترین امکانات اوقات خود را سپری میکردند و شاد بودند. یعنی میخواهم بگویم این متوسلیان که همه از جذبه و جدیتش میگفتند در فضای خارج کار فوقالعاده صمیمی و شوخ بود.
شهید بروجردی از فرماندهی که خود منصوب کرده بود، دستور میگرفت
خاطرهای هم از شهید بروجردی بگویم. ایشان فرمانده کل غرب کشور و حاج احمد فرمانده مریوان بود. یعنی به واقع حاج احمد مسول یکی از بخشهای تحت فرماندهی بروجردی بود. اما ما در عملیات فتح المبین دیدیم که بروجردی فرماندهی محور را به متوسلیان داد و این مستلزم این بود که این بار متوسلیان از پشت بیسیم دستور بدهد و بروجردی اجرای دستور کند.
حقیقتا چنین روحیه ایی بود که باعث میشد رزمندگان با عنایت به آن، در مسیر حق به اهداف مقدس خود نائل آیند و دستاوردهای گاها باورنکردنی از منظر کارشناسان عملیات جنگی بهبار آورند. پیروزی انقلاب، پیروزی دفاع مقدس همه و همه مدیون فرماندهان متقی ما بود که باوجود امکانات حداقلی در برابر دشمن تا دندان مسلح به پیروزی رسیدند.
** از اینکه وقت خود را در اختیار ما قرار دادید بسیار ممنونیم.
متشکرم.
تنظیم: میثم محمدپورلامع
انتهای پیام/