در گفت‌وگو با دفاع‌پرس مطرح شد؛

ماجرای درگیری نفس‌گیر با ده‌ها هواپیماربا/ گارد آهنینی که «نشان فتح» از رهبری گرفت

«حاج‌علی» یکی از قهرمانان حفاظت هواپیمایی است که به واسطه جراحت‌های بسیاری که هواپیماربا‌ها به او وارد کرده بودند، در مراسمی با حضور شهید سلیمانی نشان «فتح درجه ۳» و یک درجه تشویقی از فرمانده معظم کل قوا دریافت کرد.
کد خبر: ۴۹۶۹۱۹
تاریخ انتشار: ۰۷ دی ۱۴۰۰ - ۰۱:۴۷ - 28December 2021

گروه دفاعی امنیتی دفاع‌پرس: هرچند که چند سالی است بازنشسته شده و در مقام پیشکسوتان امنیت پرواز گاهی تدریس می‎کند، اما قواعد حفاظتی ایجاب می‎کند که عکسی از او منتشر نشود و حتی نامی از او برده نشود. حاج‌علی قصه ما قهرمان یک پرواز است؛ پروازی که به واسطه اقدام عده‌ای برای هواپیماربایی، می‎رفت تا امنیت ملی را به مخاطره بیندازد، اما او و همکارش در این پرواز در مقابل بیش از ۲۰ هواپیماربا ایستادند تا امروز از آن‌ها به‌عنوان قهرمان یاد کنیم؛ البته فیلم «ارتفاع پست» ابراهیم حاتمی‌کیا اقتباسی ناقص از این ماجراست.

ساعاتی محدود با حاج‌علی بودیم؛ اما همان ساعات محدود برای‌مان خیلی مفید بود و به‌ راستی که حاج‌علی شهید زنده است.

لذا با این توضیح مقدماتی، در ادامه ماحصل گفت‌وگوی خبرنگار دفاع‌پرس با یکی از نیرو‌های قدیمی امنیت پرواز سپاه حفاظت هواپیمایی را می‎خوانید؛ فردی که در اثر اجرای درست مأموریت تا پای جان، مفتخر به دریافت نشان از امام خامنه‌ای (مدظله‌العالی) شد. 

دفاع‌پرس: لطفاً در ابتدا خودتان را معرفی بفرمایید.

عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی هستم. از اوایل انقلاب که بسیجی بودم، کار ما ادامه داشت تا سال ۱۳۶۳ که امنیت پرواز راه افتاد و ما وارد این مجموعه شدیم تا تقریباً سال ۱۳۹۱ که بازنشسته شدیم، این کار ادامه داشت؛ البته الان هم گاهی اوقات کلاس‌داری و آموزش هم دارم؛ در واقع نیروی ویژه چترباز بودم که به امنیت پرواز دعوت شدم.

دفاع‌پرس: شما یکی از نیرو‌های قدیمی گارد پرواز سپاه هستید که شاید توانستید یکی از سخت‎ترین عملیات‌های ربایش را خنثی‌سازی کنید؛ در خصوص این عملیات بفرمایید که چه اتفاقی افتاد و ماجرا چه بود؟

حوادث را نمی‎شود آن‌گونه که اتفاق افتاده، بیان کرد و درکش به حضور در صحنه نیاز دارد. برای نمونه، وقتی تصادف رخ می‌دهد، فرد حاضر در صحنه اگر با تمام احساس هم برای ما ماجرا را تعریف کند، به دلیل اینکه ما در صحنه نبودیم، نمی‎توانیم آن ماجرا را به درستی بفهمیم. جنس حادثه ما هم از همین‌گونه مسائل است.

۲۳ آبان ۱۳۷۹ پرواز پایه بندرعباس به اهواز و برعکس را سوار بودیم و در برگشت هواپیما از اهواز به بندر عباس؛ بعدش هم قرار بود یک پرواز دیگر داشته باشیم که کار به آنجا نرسید. پرواز از اهواز بلند شد، هواپیمای یاک ۴۰ بود و حدود ۳۱ صندلی داشت، به همراه یک مهماندار، بنده و دوستم که نفر دیگر گارد پرواز بود و سایر مسافران. هواپیما مسیر را دو ساعته طی می‎کرد که ۲۰ دقیقه آخرِ این دو ساعت دیدم یک عده که با هم از قبل هماهنگ بودند و کار کرده بودند، تحرک‌شان شروع شد؛ یکی از آن‌ها به بهانه اینکه حالش خوب نیست و دچار تهوع شده، آمد و به من نزدیک شد، بعد به سمت من با مشت حمله کرد؛ من چون هوشیار بودم، آمادگی داشتم و به نفر دیگر تیم هم آمادگی دادم، لذا قبل از اینکه او بتواند من را بزند، مشت اول را جاخالی دادم و دو تا مشت محکم به سمت صورت او زدم که بعد از حمله این فرد، مابقی هم به سمت من حمله کردند.

یک لحظه صحنه خیلی عجیب شد، فضا کوچک و تنگ بود و نفری هم که به سمت من حمله کرده بود، از نظر جثه و قد از من بزرگ‌تر و قدش بلندتر بود. در این حمله من دیگر اصلاً دوست خودم را هم در آن فرصت چند ثانیه نتوانستم ببینم که کجاست و برای دفاع هماهنگ شویم، خیلی سریع با هم درگیر شدیم؛ بعد لطف خدا بود که در فرصت مناسب توانستم اسلحه را بکشم و به سمت آن‌ها شلیک کنم؛ نفر اولی که حمله کرده بود در درگیری وسط مانده بود، بین ما و نفرات دیگر و این خود یک سپر برای من بود.

درگیری شدید و نابرابر بود، تعدادشان خیلی زیاد بود. تقریباً به جز سه چهار مسافر عادی و من و مهماندار و نفر دیگر تیم، مابقی رباینده بودند. اکثراً فامیل بودند و همدیگر را می‌شناختند و با هم هماهنگ بودند؛ یعنی عملاً در یک نگاه، تیم گارد پرواز را به راحتی می‎توانستند شناسایی کنند. در چند ثانیه اول درگیری سنگین بود؛ اما به لطف خدا توانستم چند شلیک انجام دهم، در واقع خدا بود که زد، یکی به نفر اول حمله‌کننده خورد، نفرات بعد هم تیر خوردند، اسلحه، چاقو، قمه، پنجه بوکس و خیلی چیز‌های دیگر همراه‌شان بود. بعد از چند ثانیه دوست همراه خودم را دیدم که خدا را شکر بغل من ایستاده و تمام حواس‌مان به این جمع بود که کسی به درِ کابین خلبان نرسد.

دفاع‌پرس: نفر دیگر تیم چه شده بود؟

دوستم تمام سرش پر خون بود و از سر و صورتش خون می‎چکید، باید از او یاد کنم، خیلی انسان شجاع و دلیری است. در این لحظه کارمان سنگین شد؛ اما به لطف خدا چند نفرشان را زدیم و نفر اصلی ربایش به لطف خدا تیر به خرخره‌اش خورد و دیگر نتوانست ادامه دهد و کار را فرماندهی کند. تا اینکه یک مقدار از هم فاصله گرفتیم و یک مقدار غائله خوابید و بین ما و آن‌ها فاصله افتاد.

یادم هست که یک لحظه خلبان درِ کابین را باز کرد که ببیند چه خبر است که با این صحنه مواجه شد، خلبان هم تاجیک بود. من در را محکم روی او بستم و گفتم برو داخل؛ خودش هم بعداً این را تعریف می‌کرد. خلبان رفت داخل و دیگر در را باز نکرد.

هواپیما به سمت پایین رفت و من هم فهمیدم نزدیک فرودگاه هستیم و مشغول صحبت کردن با این‌ها شدم که ببینم چه مشکلی دارند و خواسته آن‌ها چیست. با همین حرف‎ها، آن‌ها را مشغول کردیم و لطف خدا بود که این مذاکره ادامه داشت. می‎گفتند درِ کابین خلبان را باز کن؛ من گفتم خلبان روس هست، یکی می‌گفت من انگلیسی بلدم، من هم بلند به آن‌ها گفتم که دارم می‎گم خلبان روس هست و فقط من روسی صحبت کردن بلدم؛ البته از زبان روسی فقط احوال‌پرسی ساده را بلد بودم.

هواپیماربایی که سوژه فیلم ارتفاع پست شد/ گاردآهنی که نشان فتح از رهبری گرفت

مذاکره ادامه داشت؛ ولی این ۲۰ دقیقه به اندازه یک عمر برای ما گذشت. اصلاً ثانیه‎ها نمی‎گذشت. توان ایستادن دیگر نداشتم، پشت در نشسته بودم و تمام سر و صورتم خون‌آلود بود؛ مشت و پنجه بوکس و دو تا گلوله و چند تا چاقو خورده بودم و اصلاً دیگر توانی نداشتم. خونریزی من هم زیاد بود؛ ولی وقت نمی‌گذشت و وقتی که خلبان چرخ‎ها را زد، فهمیدند که فریب خوردند، لذا شروع کردند به حمله دوباره که هواپیما روی باند نشست و دیگر نتوانستند تکان بخورند. هواپیما در انتهای باند نشست و پس از آن دیگر خیال ما راحت شد.

دختربچه‎ای با ما همراه بود که از این صحنه‎ها در هواپیما شوکه شده بود و چشم‌هایش از حدقه درآمده بود. من هم بیشتر از همه تأسفم این بود که نمی‌توانم برای این دختر معصوم کاری کنم. وقتی هواپیما توقف کرد، دیگر نیرو‌های زمینی آمدند و وارد شدند و همه را بازداشت کردند. من هم دیگر از حال رفتم و فقط یادم هست که یک بار در آمبولانس به هوش آمدم و دوباره بیهوش شدم.

دفاع‌پرس: بعدش سر از بیمارستان درآوردید؟ چقدر طول درمان داشتید؟

من حدود ۲۰ روز بیمارستان بودم و یک ماه بیشتر هم در خانه استراحت کردم. تا اینکه روز عید فطر شد، این روز دوستان به ما محبت کردند و ما را به مشهد و بارگاه مطهر امام رضا (ع) بردند. تا آن روز نمازم را روی صندلی می‎خواندم، دفعه اول که حرم رفتم، نتوانستم روی زمین سجده کنم، اما برای دفعه دوم از خود آقا امام رضا (ع) خواستم که اگر اجازه بدهند اولین سجده را در حرم ایشان انجام دهم. بعد وضعیت بدنی‌ام بهتر شد و بعد هم شِفا گرفتم.

دفاع‌پرس: وضعیت همراه شما در تیم امنیت پرواز چگونه بود؟

همکارم وضعیتش از من بدتر بود، دو تیر به سرش خورده بود، چاقو و ضربه‌های زیادی خورده بود؛ ولی خیلی شجاع و نترس بود و در این شرایط فشار، کارش عالی بود.

دفاع‌پرس: اما چه شد که خدمت حضرت آقا رسیدید و مدال گرفتید؟

من چند ماهی سر کار نمی‎رفتم تا بهبودی کامل حاصل شود. شاید سه چهار ماهی شد. برای اینکه در خانه نمانم، دوستان ماشین می‎فرستادند و من را می‎‏بردند فیزیوتراپی و برنامه‎ای دیگر برای درمان داشتم؛ البته قبلش هم نماینده خود آقا و مسئول دفتر ایشان، آقای محمدی‌ گلپایگانی برای ملاقات به بیمارستان آمده بودند. فرمانده ما زنگ زد و گفت که آماده باش، قرار است برویم خدمت حضرت آقا. لطف خدا بود که رفتیم خدمت ایشان؛ خدا را شکر.

دفاع‌پرس: شرفیابی شما چه زمانی بود؟

این یکی از خاطرات فراموش‌نشدنی من بود، نماز ظهر و عصر رفتیم خدمت ایشان و نماز برپا شد. حاج قاسم سلیمانی هم در آن دیدار حضور داشت و در نماز هم کنار خود من نشست. تعداد کمی بودیم، نماز را خواندیم و بعد از نماز ظهر و عصر، آقا من را مورد تفقد قرار دادند و به من یک درجه و یک نشان «فتح ۳» هم اهدا کردند که نه خود مدال، بلکه اهدا کننده مدال برایم بسیار مهم بود؛ خدا را شکر خیلی عالی بود.

زمانی که خدمت آقا رسیدم، هنوز حالم خیلی خوب نشده بود و وقتی خدمت‌شان رسیدم و ایشان من را در آغوش گرفتند؛ من در آغوش ایشان فقط گریه می‌کردم و حالم دست خودم نبود. ایشان همانند پدر، آرام من را نوازش و چندین دعا برایم کردند و خیلی آرامش به من دادند، خستگی‌ام در رفت و روحیه‌ام خیلی عالی شد. شاید به دعای ایشان شفا پیدا کردم.

دفاع‌پرس: نکته‌ای مفغول ماند که نگفته باشید؟

امنیت پرواز شرایط خاص خود را دارد. به دوستان می‎گویم یک حالت عادی در هواپیما با زمین خیلی فرق دارد، مردم جان‌شان را دوست دارند و در هواپیما آن لحظه‌ای که نکته‎ای پیش می‎آید، اکثراً مردم وحشت می‌کنند، حالت طبیعی ندارند، غش می‎کنند، تهوع می‎گیرند و فریاد می‎زنند؛ در این شرایط مدیریت خیلی سخت است.

خاطرات خوب و بدی از همکاران و مردم عادی و گروه پروازی در این کار دارم؛ مثلاً مسافری در هواپیما بود که نزدیک ۱۴ سال به ایران نیامده بود، کاری برایش پیش آمد و کمکش کردم، بعد آمد و پیش من نشست و گفت شنیدم از بچه‎های سپاه هستید، می‎شود برایم یک خاطره تعریف کنید، من هم خاطره‌ای از زمان جنگ که روایت یکی از دوستان شهیدم بود، برایش گفتم که خیلی رویش تأثیر گذاشت و به شدت گریه کرد، شماره من را خواست که من طبق دستورالعمل کاری نمی‎توانستم شماره بدهم، گفتم شاید بعداً در پرواز‌ها همدیگر را ببینیم.

ماند تا اینکه یک‌بار من در خارج از کشور این فرد را دیدم، خیلی با من صمیمی برخورد کرد؛ انگار دوست قدیمی و صمیمی خود را دیده بود، همان روایت یک شهید از دوستان شهیدم خیلی روی او تأثیر گذاشته بود؛ ما در جنگ هم خاطرات زیادی داریم که نتوانستیم حق دوستان شهیدمان را ادا کنیم.

من روایت این دوست شهیدم را برایش تعریف کردم که پدرش قهوه‌چی بود و مادرش هم هنگام به دنیا آوردن او از دنیا رفته بود و پدرش به تنهایی او را بزرگ کرده بود تا اینکه بزرگ شد و در دفاع مقدس شهید شد؛ خاطرات عجیبی داشت که این خاطرات را برای او تعریف کردم و بسیار تأثیرگذار بود و این برایم خیلی جالب بود.

انتهای پیام/ 231

نظر شما
پربیننده ها