به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از سمنان، عبور از مرز و ورود به خاک عراق نیاز به تبیین استراتژی جدیدی داشت.استراتژی جدید نیز منابع و روشهای تازه را می طلبید لیکن عملیات رمضان با همان مقدورات و روش های گذشته طرح ریزی شد.هدف این بود که با موفقیت در عملیات رمضان منطقه ای تصرف شود و بدین وسیله پایان عادلانه جنگ ممکن گردد.
از سوی دیگر از هفت ماه قبل از شروع این عملیات خبرهایی از داخل عراق می رسید مبنی بر تشکیل خطوط پدافندی مستحکم در مناطق استراتژیک،اما اطلاعات از عمق دشمن کمتر به دست می آمد.اطلاعات ماهواره ای به هیچ عنوان به ایران منتقل نمی شد:عکسبرداری هوایی نیز نیازهای عملیات را تامین نمی کرد تنها اطلاعات خودی یا شناسایی از نزدیک و به وسیله نیروی انسانی به دست می آمد که شناخت کافی از آرایش و استحکامات جدید ارتش عراق را در بر نداشت.
در حالی که تغییر آرایش نیروهای دشمن و روش های جدید دفاعی آن ها حکایت از استراتژی جدید ارتش عراق می کرد،نبود شناخت کافی از این وضعیت تازه آثار نا مطلوبی بر عملکرد خودی گذاشت.
به هر حال،عملیات رمضان با طراحی و فرماندهی سپاه و ارتش در چهار محور و پنج مرحله انجام شد.نداشتن شناخت دقیق از وضعیت و استحکامات جدید نیروهای عراقی به اختلال در اجرای عملیات انجامید.
.هر چند تلاش اصلی عملیات به ثمر نشست و یگان های قرارگاه فتح توانستند با نفوذ به عمق عراق تا نهر کتیبان پیش بروند و به قرارگاه فرماندهی دشمن دست یابند اما نیروهای پیشتاز که از جناح چپ با اتکا به کانال پرورش ماهی وضعیت قابل دفاعی داشتند،از جناح راست در برابر هجوم یگان های زرهی عراق آسیب پذیر بودند.قرارگاه های مجاور نیز که با استحکامات جدید عراق رو برو بودند،توانستند این موانع را پشت سر بگذارند و جناح راست قرارگاه فتح را تامین کنند،لذا نیروهای قرارگاه فتح نیز در تثبیت موقعیت خود موفق نشدند و تنها محدوده پاسگاه زید را تصرف کردند.بدیت ترتیب منطقه زید آزاد و لشکر 9زرهی عراق کاملا منهدم شد،اما هدف اصلی عملیات تامین نگردید.
عملیات رمضان در منطقه جبهه جنوبی شرق بصره با رمز یا مهدی(عج)ادرکنی در تاریخ 22/04/61 تا07/05/61 با هدف تهدید بصره از شرق و حضور در حاشیه شط العرب که منجر به تصرف 40کیلو متر مربع گردید.
نقش رزمندگان استان سمنان در عملیات رمضان
نیروهای استان سمنان در این عملیات در قالب 6 گروهان پیاده رزمی که 4 گردان در تیپ 17 قم به فرماندهی سردار شهید حسن درویش و دو گروهان از نیروهای شاهرود در تیپ امام حسین (ع) اصفهان که 4 گروهان از نیروهای استان در دو گردان ثارالله به فرماندهی شهید مهدی محب شاهدین و جانشین ایشان شهید محمود اخلاقی سازماندهی و گردان دیگر به نام گردان امام علی(ع) که به فرماندهی محمد ناصر اشتری از اراک که پس از گذراندن آموزش های نظامی،آمادگی جسمانی و با خواندن دعا و نیایش آمادگی روح و روان،در سپنتا سازماندهی گردیدند.
با شروع عملیات در منطقه عمومی شرق بصره،در اطراف پاسگاه زید با توجه به ابلاغ قرارگاه فتح به تیپ 17 قم،تیپ 17 ماموریت یافت از محور شهید بهشتی پس از عبور از موانع میادین مین ،سیم خاردار،خاکریزهای مثلثی شکل وارد عمل شده وپیشروی خویش را در عمق خاک عراق به انجام رسانند.
.شهید مهدی محب شاهدین فرمانده گردان ثارالله درباره مرحله سوم عملیات رمضان می گوید:دشمن خاکریزی که در مرحله قبل زده بودیم و می توانستیم در پشت آن پدافند نماییم را صاف کرده بود.لذا مشکلات بسیاری به وجود آمد مشکل بعدی عدم تامین جناح چپ و راست بود که دشمن از دو طرف روی بچه های ما آتش می ریخت و فشار می آورد.این دو عامل مهم باعث بازگشت به مواضع قبلی بود.
با توجه به حضور در مراحل پنج گانه رزمندگان استان در مقابل پاتکهای شدید دشمن در چند روز عملیات ایستادگی و مقاومت جانانه و با انهدام بسیاری از نیروها و وسایل و امکانات و ادوات جنگی دشمن در منطقه عمومی پاسگاه زید در تاریخ 13/5/61 خط پدافندی تشکیل و به تثبیت و تحکیم مواضع پرداختند.
در این عملیات 50نفر از رزمندگان استان به فیض شهادت نائل آمدند.
برگی از خاطرات رزمندگان استان سمنان از عملیات رمضان
خاطره از برادر مصطفی برزویی
شهید مهدی محب شاهدین فرمانده گردان ما بود و هنگام آتش شدید دشمن به ویژه خمپاره معمولا خیز نمی رفت حالا ما به علاوه بر خیز رفتن خود را بر خاک فرو می بردیم ولی ایشان تمام قد ایستاده حرکت میکرد و این کار او به همه روحیه می داد
با توجه به بازروایی انجام گرفته از این عملیات بر آن شدیم تا سخنان رزمنده ای که پس از دوران دفاع مقدس فوت شده است و بخشی از عمر گرانقدر خود را در راه دفاع از این آب و خاک گذاشته را به زبان خودشان بیاوریم تا شاید یادی از آن عزیز و دلاوری های سایر رزمندگانه این عملیات در دفاع مقدس کرده باشیم.
خاطره ای از زبان مرحوم محمد ایثاری
اول چیزی که یادم هست اون خط پدافندی صفر مرزی که می گن یادم هست به ما گفتن اینجا مرز بین المللی ایران و عراق است برای شرکت در عملیات از چند روز قبل به ما گفتن ولی من چیز زیادی تو ذهنم نیست اما ما را تجهیز و کل گردان را به جهت سازماندهی کنترل کردند.
یک مطلبی که قبل از شروع عملیات پیش آمد این بود که موقعی که آماده شده بودیم برای رفتن به عملیات فرمانده دسته ما علی اکبر ادهم برای فراخوان نیروها از سنگرها برای آماده شدن به عملیات بودکه ایشون پس از آمدن به سنگر ما، گفت تنبل ها هنوز آماده نشدید زود باشید. که بعد به بیرون سنگر رفت صدای خمپاره آمد که یکی از برادرها بر اثر ترکش خمپاره مجروح شد و ایشون شهید شدند که در روحیه ما خیلی تاثیر گذاشت.
تو سنگری که جمع بودیم خیلی تاثیر بدی در روحیه ما گذاشت به هر حال شب حرکت کردیم و پس از راهپیمایی تقریبا طولانی و گذشتن از میدان مین و انفجار مین به جا مانده و مجروح شدن یک نفروزمین گیر شدن نیروها و فریاد جانشین گردان محمود اخلاقی که بلند شوید و با نوای یا حسین (ع) و حسین وار بجنگید نیروها هجوم بردند و خط را شکستند آنچه که من از آن موقع یادم هست پشت خاکریز مثلثی بود که سر گردان شدیم و همین مثلثی ها باعث شدند که دو شب بعد عقب نشینی کنیم.
من فقط یک مطلبی که خیلی برام مهم است و تا حالا هیچ جا نگفتم و اولین باری که دارم میگم اینکه سوال کردم فرمانده گردانمان کی بود به این خاطر میگم در زمان عملیات در زمان عملیات فرمانده گردان مهدی محب شاهدین شد قبل از آن یک مدتی حدود یک ماه در پدافندی خط کوشک بودیم آقای رضایی بود.
من محب را نمیشناختم در آنجایی که پدافند کرده بودیم وضع ما خراب بود آب و خوراک نرسیده بود به شکلی در اثر آتش زیاد دشمن خسته بودیم.یک وقت با موتور آمد(شهید محب شاهدین)دیدم یک آدمی که صورتش پر از خاک و عینکش هم ظاهرا گم شده بود یک جا انداخته بود عینک هم نداشت.چشم هایش کوچکتر از آنچه فکر میکنی دیده می شد.لبانش خشک بود.ما هم خیلی وضع خرابی داشتیم.یکی اونجا به من گفت که فرمانده گردان ایشون هستند شما سوال می کنید آقای محب کیه ایشون آقای محب شاهدین هستن به بغل دستی من گفت شما می گید فلان و اینها ببینید این فرمانده مون است.خوب نگاهش کنید یعنی خود من هیچ اعتراضی نمی کردم ولی او را دیدم خیلی خجالت کشیدم .چون لبانش خیلی خشک بود و اون وضعیتی که بود.
او که رفت من به شاهورانی که بعدا شهید شد گفتم فکر کنم وضعیت بغرنج تر از اونی هست که ما فکر می کنیم.گفت چطور مگه:گفتم فرماندمون که اینه از قیافش هم معلوم بود که ایشون خیلی نگران و هراسان بود حالا به خاطر چی نمیدونم دو شب و دو روز و یا بیشتر موندیم و به ما گفتند آمادگی را داشته باشید باید برویم به عقب و اینها.تیپ ما و گردان ما خوب عمل کرده بود.تیپ بغلی ما دست والحاق به ما نداد و نتوانسته بود در عمق بیاید.اون شبی که قرار بود از پشت مثلثی ها برویم عقب اعلام هم کردند گفتند آماده باشید می خواهیم بریم عقب حالا با توجه به این اعلام به خاطر خستگی زیاد شاید بود ما خوابیدیم تو سنگر دو سه نفر بودیم و خوابیدیم گفتیم ما را بیدار می کنند خلاصه یک دفعه از خواب بیدار شدیم دیدیم هوا دارد روشن می شود کسی نیست ، دور و بر خلوت با عجله و دل نگرانی هم که بود و تیمم کردیم و با همون پوتین نماز را خواندیم.
نماز را که خواندیم 3 نفر بودیم توی سنگر بعد گفتیم چه کنیم و چه نکنیم چرا ما را بیدار نکردند و اینها متوجه شدیم چندتا سنگر اونطرف تر،چون سنگرها سقف نداشت دیدم که یک کله ای دیده می شه یه جوری خبرش کردیم دیدیم اون هم از بچه های خودمونه اونم جا مونده.گفتیم ما خواب مونده بودیم و ظاهرا بقیه هم رفتن و نهایتا یک ساعت و نیم دو ساعتی در همین سر در گمی بودیم که 11و12 نفر شدیم،به هر حال.هر کی یک چیزی می گفت حالا چه کار کنیم،آنها رفتن جلو و یکی می گفت رفتن عقب گفتیم بابا به ما گفتن می ریم عقب که یکی گفت نه عقب نشینی داریم و اینها کلک زدن و اینها ترفند فرمانده هاست و ما باید بریم جلو .گفتیم بریم جلو که ما بلد نیستیم خلاصه یک خورده درگیری های لفظی و یک درگیری فیزیکی هم حتی با یک بنده خدایی از بچه هایی که همراه ما بود پیش آمد و نهایتا قریب به اتفاق بچه ها گفتن برای اینکه موفق بشیم و یه مسیری را یریم و به نتیجه برسیم و اینها باید یک نفر را قبول داشته باشیم و اینها نهایتا گفتن خبر من شما مسئولیت را قبول کن و ما بالاخره حرف شما را گوش می کنیم و تا تکلیفمون روشن بشه من آن موقع مسئولیتی نداشتم.
به هر حال ما رفتیم بالای خاکریز و نگاهی کردیم که جلو رفتن چه جوری بعد حالا همین مثلثی را که می گن خاکریزهای بزرگ بود رفتیم بالا و دیدیم یه جبپ و ده تا پانزده تا نیروهای عراقی هستن که یکی از بچه ها گفت این راه را که نرفتن اگه می رفتن اینها را هم با خودشون می بردن بعد اومدیم رفتیم اون طرف خاکریز و به یه جای دیگه ای نگاه کردیم دیدیم اونجا هم عراقی ها هستن خیلی کم البته نه زیاد یک حالت خط پدافندی نبود بعد توی خط خودمون هم چیزهایی ریخته بود که این نشون می داد واقعا صحنه ،صحنه عقب رفتن بود در عوض اگه می خواستیم جلو بریم چندتا نیرو می زاشتن و اینها.
ما به یکی از بچه ها گفتیم دیروز تو رفتی عقب و برگشتی چه جوری اومدی گفت من رفتم پاسگاه زید و ماشین غذا شوار شدم و اومدم گفتیم ما هم همین کار را می کنیم می ریم عقب می ریم پاسگاه زید هر جا ماشین غذا هست سوار بشیم ما را ببره دیگه و نهایتا همین تصمیم شد ولی با ناراحتی اون بنده خدایی که همراه ما بود اون قبول نمی کرد و حتی تهدید کرد اگه شما برید عقب من با اسلحه شما را می زنم باید بریم جلو و اینها بعدش متقاعدش کردیم که باید بریم عقب.
به هر حال تصمیم همین شد و توی سنگر نشسته بودیم و بلند نمی شدیم بعد یکی از بچه هایی که با ما بود گفت ساکت باشید اون وسط چند نفر دارن میان ما یواش نگاه کردیم دیدیم دو عراقی وسط همین خاکریز پشت سنگری که ما بودیم دیدیم دارن میرن ما هم بلند شدیم و اون هم نگاه کرد و بچه ها گفتن عراقی،ایرانی من گفتم عراقی اند بعد یک چیزی به عربی گفت از بچه های تربیت معلم همراه ما بودند گفتم چی میگن او گفت میگه شما کی هستید و مال کدوم یگان اید گفت چه کنیم گفتم چیزی بهش نگید و برید طرفش و دیدم اینها راننده اند و با کمک اش که ماشین اینها خراب شده انداختند و دارن میرن سمت نیروهای خودشان به سمتش رفتم تا 4و3متری ایشان متوجه نشدند سریع هر دو تا را اسیرشون کردیم و آوردیم تو سنگر.
هر چی بهشون می گفتیم نیروهای ما کجا رفتند می گفتن شما شکست خوردید و کار شما تمومه و اینجا محاصره شده است به هر حال ما این 12نفر با این دو تا عراقی حرکت کردیم به سمت پاسگاه زید یعنی به عقب با توجه به خاکریز کوتاه از سنگری که بودیم حدود 30-40متر حالت نیم خیز حرکت کردیم اگر ایستاده حرکت می کردیم دیده می شدیم.30-40متر از سنگر دور شده بودیم یک دفعه دیدیم یکی سوت میزنه خیلی هم می ترسیدیم برگشتیم ببینیم کی سوت میزنه دیدیم تقریبا 3یا 4 سنگر اون طرف تر صدای سوت از اونجا می آد همه بغل خاکریز نشستیم و بعد متوجه شدیم اینها هم از بچه های خودمون هستند که خواب موندند حالا شدیم 17 نفر ما بهشون گفتیم ما هم خودی هستیم و اینها اونها هم اومدن و نشونی دادیم و بالاخره همدیگر را شناختیم .
آنها هم با ما آمدن و گفتن اینها کی هستن گفتیم عراقی هستن اینجا چه کار می کند اینجا.خلاصه حرکت کردیم و گفتیم ما قراره بریم تا پاسگاه زید و از اونجا با ماشین غذا بریم به سمت نیروهای خودمون آنها هم همراه ما شدتد به عقب آمدیم و من تو ذهنم بود وقتی می آمدیم کانالی که بود که خیلی کانال بزرگی بود پشت همون مثلثی ها یه جا را پر کرده بودند و ما از اون رد شدیم من دقیقا یادم بود بعد وقتی رسیدیم به کانال بچه ها گفتن مطمینی داریم میریم عقب گفتم آره این کانال پشت سر ما بود ما از این رد شدیم اون شب اومدیم این هم محلی بود که ما به قول معروف از اون کانال رد شدیم خلاصه خیالمون راحت شد و دوباره کانال را رد کردیم رفتیم چسبیدیم به همون خاکریزهای 60یا70سانتی حالا دولا دولا و به حالت نشسته حرکت می کردیم که یک جا دیدیم دارن آتش عجیبی روی ما میریزند و می زدند حالا چی بود من نمیدونم هم تیر بار بود و هم آرپیجی و.....
ما زمین گیر شدیم ده متری می دویدیم دوباره می خوابیدیم خلاصه اومدیم تا رسیدیم به یه جایی که جلوی ما نیرو هست ما مونده بودیم چون همه اش به این شک و دو دلی مونده بودیم که نیروهای ما عقب رفتن یا رفتن جلو یکی می گفت ایرانی و یکی می گفت نه رو تانکشون پرچم عراق است یعنی واقعا وحشت بدی بود حالا ترس از چی بود نمیدونم خلاصه نشستیم گفتیم حالا بشینیم ببینیم چی میشه که یه بنده خدایی با ما بود گفت آقای ایثاری حالا چه کار کنیم.
گفتم حالا دیگه ما راهی نداریم جلو هم عراقی ها بودن اینجا هم که هستن معلوم نیست گفتم: بلند شیم بزاریم اینها ما را ببینن خلاصه یکی دو نفری بلند شدیم و عقبی ها به ما گفتند بنشینید گفتند حالا تا کی بنشینیم حالا بنشینیم تا شب بشه گفتم الان تازه ساعت 9 صبح است تا شب آدم میمیره اینجا بالاخره بلند شدیم ایستادیم اونها ما را دیدند و سر و صدا کردن و تیر اندازی البته از همون دور بعد یکی از همین اسرایی که جلوی ما بود حالا ما این کار را نکردیم ولی اون بنده خدا سریع بلوزش را در آورد و گفتیم زیر پوشت را هم در بیار خوب خیلی هم می ترسید دیگه بالاخره در آورد و گفتم پاشوزیر پوش خودتو تکون بده بعد آنها متوجه شدند و گفتند بالاخره هر کسی هست میخاد بیاد خودش را تسلیم کند.
اینها را بعدا خود بچه های خط به ما گفتند بچه هایی که اونجا بودند خلاصه یه خورده ما رفتیم یک خورده آنها آمدند و بعد گفتند اسلحه ها بالا باشه دستها تون هم بالا باشه خیلی نزدیک هم شدیم گفتیم ما خودی هستیم و ما ایرانی هستیم گفتن این کلکها دیگه قدیمی شده و بیایید جلو حالا اعصاب ما خورد یعنی واقعیتش اگه اون موقع من اون اگر گیر من می افتاد اون را می کشتم اعصابمون خرد شده بود بعد رفتیم جلوی بچه ها وقتی دیدن ما هستیم سریع ما را بغل کردن و روبوسی و شما کجا بودید بعد ما را بردند به یک سنگری دیدم موتور و ماشین زیاد است.داخل هم که شدم متوجه شدم گردان ما اصلا رفته عقب و رو همون خطی که قبلا بودیم ولی خب به عده ای هم اونجا نشسته بودند و از چهره هاشون معلوم بود که اینها مسئول هستند و بغضی کرده بودیم و همه مون گریه مون گرفت ولی حالا دیگه حالت خوشحالی بود و این بنده خدا بلند شد و لباس سپاه هم تنش بود ما را بغل کرد و اینها بعد گفت که شما نیروی کجا هستید گفتم ما مال سمنان.
گردان فلان و اینها ما را جا گذاشتند و گفت نه فرمانده شما آقا امام زمان (عج) است دیشب می خواسته شما را بیاره عقب گفته بخوابید امروز بیایید این ناراحتی نداره برادر ما یک خورده نگاهش کردیم و دیگه هیچی نگفتیم و دیگه حرفی نزدیم و سکوت کردیم که یک دفعه گفت این کیه گفتم عراقی،یکی دیگه گفت شما کجا بودید گفتم پشت مثلثی ها بودیم گردان آقای محب شاهدین بودیم .گفت شما الان از اونجا اومدید عقب ،گفتم آره.بعد به همه نگاه کرد و گفت همه شما با هم اومدید گفتم آره.گفت تو اون سنگری که شما بودید صبح پا شدید اومدید عقب ،گفتم آره . گفت،عراقی ها نبودن گفتیم نه فقط این مادر مرده ها ماشینشون خراب شده بود و گرفتیمشون گفت سنگری که شما دیشب بودید به شما گفتند بیایید عقب امروز صبح بلند شدید اومدید عقب، نیروی عراقی اونجا نبود گفتیم ما ندیدیم جلو بود توی مثلثی ولی پشت نبود گفت یعنی خط ما خالی بود دیگه ما شک کردیم گفتیم نکنه تو سنگر قبلی ما عراقی بوده ما متوجه نشدیم گفتم نه، بعد گفتم این 4 یا 5 نفر تقریبا 4 تا سنگر بالاتر از ما بودن گفت نه عراقی ها نبودند گفت مطمینید، شما بنشینید .خلاصه همه مون نشستیم .کمپوت بود به ما دادند و یه بنده خدایی آمد و این با هیجان براش تعریف می کرد می گفت ببین چی میگن اینا، گفت چی شده آقای برادر.
دوباره برای آن آقایی که تازه آمده بود نیز توضیح دادیم بعد عراقی ها را چسبید و گفت ببینم به عراقی باهاش صحبت کرد و گفت کجا بودید و این براش تعریف کرد یه سری از صحبت هایش را ما می فهمیدیم این دیگه عراقی ها را ول کرد و ما را بوسید و گفت خدایا شکرت، گفت واقعا اونجا خالی بود گفتیم بله.گفت سریع نیروها را خبر کنید برن اونجا حالا بعدا متوجه شدم جنازه های شهدا مونده بود اینها رفتن و شهدا را آوردن بعد .با گردان تماس گرفت ما را سریع با ماشین سوارمون کردن و با دو تا تویوتا با سلام و صلوات ما را بردند عقب خط خودمون و اونجا هم دیدیم همه با ما سر سنگین و به قول معروف مراعات می کنن با ما، یعنی هیچ کی چیزی نگفت و شما دیشب کجا بودید و اینها،.گفتند چه خبر،چه عجب شما را می بینیم و ما را تو سنگر نشوندن و دوباره از ما پذیرایی کرده کم کم دیدم که شهید اخلاقی جانشین گردان آمد تو سنگر و خندید وبه زبان سمنانی برگشت یه چیزی به ما گفت تو سنگر ما می آمد هی شوخی می کرد و ما یه خورده نگاهش می کردیم.
یک حالت بغض گلویمان گرفته بود.خیلی عجیب بود که بعدا سر شوخی را باز کردند و یکی دو ساعتی بودیم که نماز ظهر شد نماز خوندیم .پس از چند روز برگشتیم به شهرستان.
انتهای پیام /