به گزارش خبرنگار دفاعپرس از همدان، کتاب «عاشقانهها تا حرم» عاشقانهای از زندگی شهدای مدافع حرم به قلم «لیلا گودرزیانفرد» و انتشارات «حماسه ماندگار» وابسته به ادارهکل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان همدان است.
در بخشی از این کتاب آمده است:
هفتماهه باردار بودم. وزنم سنگین شده بود. روزها بهکندی و سختی میگذشت. دلم میخواست این ۲ ماه زودتر میگذشت و زودتر پسرم را در آغوش میکشیدم. بهترین سرگرمی خانواده این شده بود که برای پسر ما اسم انتخاب کنند. تا بالاخره تصمیم گرفتیم نامش را «محمد» بگذاریم. در یکی از این روزها بود که مهران آمد. مثل همیشه نبود، البته چند روزی میشد حال روزش گرفته بود، اما آنروز طور دیگری بود. سفره را انداختم صدایش کردم، اما در حال و هوای دیگری بود. چندبار صدایش کردم که به خودش آمد. از دستش کلافه شدم، گفتم: «اگر چیزی شده بهتر نیست به من هم بگویی؟» با صدای گرفته و آهسته گفت: «نیاز برام دعا کن تا کارم درست شود؟ هر دری که میزنم به بنبست میرسم میترسم، نیاز میترسم».
نمیدانستم این گرفتاری که ازش حرف میزند چیست، اما نذر کردم ۴۰ روز زیارت عاشورا بخوانم. چند روزی گذشت تا اینکه یک روز آمد و گفت: «قصد سفر دارم». فکر میکردم یک سفر کاری است، به خاطر همین آن لحظه از جزییات سفر چیزی نپرسیدم. ماند تا فردای آنروز زودتر از همیشه به خانه آمد. علتش را پرسیدم گفت: «فعلاً تسویه کرده، چون میخواهد به سفر برود». با تعجب پرسیدم: مگر سفرت کاری نیست؟
- نه میخواهم به سوریه بروم. انگار درست نمیشنیدم دوباره ازش پرسیدم کجا؟!
- سوریه.
اصلاً باورم نمیشد، گفتم: «سوریه چکار داری آنجا که جنگ است؟»
انگار خواب میدیدم. همه چیز برایم گنگ و نامفهوم شده بود، گیج شده بودم، باور نمیکردم مهران در این وضعیت بخواهد مرا تنها بگذارد. واقعاً به او احتیاج داشتم. از تصمیم ناگهانیاش دلم گرفت. با گریه گفتم: «چطور یکدفعه به این فکر افتادی؟ مگر وضعیت مرا نمیبینی؟! آمدهای یکباره میگویی فردا عازم به سفرم؟! آنهم کجا! سوریه». وقتی دید که اینقدر ناراحت و منقلب شدم ،برای دلداری دادن کنارم نشست.
- خانمجان. عزیزم باور کن آنجا مسلمانان را دارند قتل و عام میکنند، به اسم اسلام هر جنایتی میکنند، ناموس مسلمانان را به غارت میبرند، سر از تن مردان مسلمان جدا میکند.
بچه من به دنیا میآید، چه باشم چه نباشم. آن کسی که باید مواظب شما باشد، من نیستم خداوند بزرگ. اگر به تو نگفتم تا آخرین لحظات، چون به تو ایمان داشتم که مخالفت نمیکنی. میدانستم که همپا و همراهم هستی. خیالم از جانب تو راحت بود، دغدغه من الان پدر و مادرم هستند، باید آنها را راضی کنم.
وظیفه تو کمتر از من نیست باید مواظب پسرم باشی. مواظب حاجخانم، تو زن قوی و محکمی هستی و من به این باور رسیدهام.
حرفهایش آرامم کرد، با خودم گفتم: «چرا باید مانع رفتنش شوم. همسرم برای دفاع از حریم حضرت زینب (س) میرود کسی است که یک عمر سنگش را بر سینه زدهام. بگذار برود شاید فردای قیامت حرفی برای گفتن داشته باشم. باید زودتر از اینها میفهمیدم».
انتهای پیام/