به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «علیرضا زاکانی» شهردار تهران در مراسم بزرگداشت مادران و همسران شهدای منطقه ۱۲ تهران که امروز (سهشنبه) در هتل فردوسی تهران برگزار شد، اظهار داشت: یک حقیقتی را میخواهم بگویم و آن اینکه شهادت امری نبود که به طور اتفاقی رخ دهد. جنبههای مختلفی داشت یکی از جنبه هایش این بود که آگاهانه بود و خود شهید آن را انتخاب میکرد.
وی با بیان خاطرهای از دوران دفاع مقدس گفت: در عملیات بیتالمقدس ۴ شب قبل پشت ارتفاعات بمباران شد. فیلسوف زاده که اط شهدای منطقه ۱۲ است و پدر و مادرش به رحمت خدا رفتهاند سرش به روی زانوی من بود و دقایقی بعد شهید شد. کنار این شهید چهار و پنج برانکارد بود که شهدای دیگری هم رویش بودند. وقتی که فیلسوف زاده شهید شد گفتم ببینم دیگر شهدا کدام یکی از دوستانمان هستند. پتوی اولی را زدم کنار یکی از نیروهای عملیات بود. پتوی دومی را کنار زدم، یک جوانی بود مثل ماه میدرخشید، پیشانیاش را بوسیدم. همان روز چهرهها در ذهنم حک شد.
زاکانی ادامه داد: بعد از سالها آمدیم دانشگاه، همکلاسی داشتیم که دو تا از برادرانش از دوستان صمیمی ما شدند، یکی از آنان جراح است و در کشورهای منطقه خدمت میکند، برادر دیگرش یکبار به ما گفت برادر شهید هستم. برادر شهید حمیدی، داستان شهادت را گفت، فهمیدم همانجایی شهید شده که ما آنجا بودیم. گفتم برادرت عکسی دارد؟ عکس را نگاه کردم، دیدم همان شهیدی است که پیشانیاش را بوسیدم و چهرهاش میدرخشید. گفتم سر و صورتش سالم بود؟ گفت بله پاهایش آسیب دید و شهید شد.
زاکانی بیان کرد: مدتی بعد به برادر بزرگش زنگ زدم و توضیح دادم برادرت چطور شهید شده و گفتم صفحات زندگی شهدا درس است. او تعریف کرد برادرم در کربلای ۵ تیر به سرش خورد، یک ماه و نیم در بیمارستان شهدای تجریش بستری بود. بعد از مدتی معجزه وار سرپا شد و برگشت منطقه. قبل شهادت گفت اینبار شهید میشوم. گفتم چطور تو که بارها رفتی و برگشتی چه سری داری که اینبار خداحافظی میکنی؟ گفت تا امروز یک منی و خدای منی وجود داشت، این من سعی داشت خدایی زندگی کند و زیست یک بنده را داشته باشد. اما این من رفته و جذبه الهی مرا در خودش محو کرده و جایی برای من نگذاشته.
زاکانی تصریح کرد: وقتی تصویر شهدایی که اینجا هستند را میبینم خاطراتشان در ذهنم مرور میشود. شهید ارسنجانی که همسر برادرش در این مراسم حضور دارد، خیلی مرد بود بسیار شجاع بود. حسن ارسنجانی برادری داشت به نام اصغر که کربلای ۸ شهید شد، شب عملیات ساعت ۱۰ شب بنا بود عملیات کنیم و ساعت دو و نیم شب نقطه رهایی بزنیم. قرار شده بود من خط کمین بزنم، دوستم گفت زدن به خط خودکشی است، چون دو ساعت به صبح نمانده. حاج اصغر در والفجر مقدماتی تیر خورده بود و عصا داشت گفت تو بشین من میروم. دوستم گفت نگفتم من نمیروم حجت بود که بگویم که گفتم وگرنه من میآیم. شب عملیات شد و خط شکست. حاج اصغر رفت و شهید شد. پیکرش هنوز همانجاست، نکته اینجاست حاج اصغر با وجود جانبازی آخرین امانتش که جانش رو را داد.
انتهای پیام/ ۱۴۱