چند روایت متفاوت از شهید محمود کاوه؛

بدون عکس قرارگاه قابل افتتاح نیست/ ماجرای آخرین مناجات

چیزی نگفت. نفس کشیدنش معلوم بود، و تکان خوردن لب‌هاش؛ روحش ولی گویی جای دیگری سیر می‌کرد. نیم ساعت تو همان حال و هوا بود. بعدش رفت طرف ارتفاع بیست و پنج، نوزده.
کد خبر: ۵۰۳۱
تاریخ انتشار: ۰۳ آبان ۱۳۹۲ - ۱۱:۵۰ - 25October 2013

بدون عکس قرارگاه قابل افتتاح نیست/ ماجرای آخرین مناجات

خبرگزاری دفاع مقدس: محمود کاوه (۱۳۴۰ مشهد-۱۳۶۵ پیرانشهر قله ۲۵۱۹ حاج عمران) از فرماندهان سپاه پاسداران ایران در جنگ ایران و عراق بود. وی در بدو تشکیل سپاه به عضویت سپاه مشهد درآمد و در ۲۲ سالگی به فرماندهی تیپ ۱۵۵ ویژه شهدا در غرب کشور که بعدها به لشکر ارتقا یفات منصوب شد. وی در شهریور ماه ۱۳۶۵ ودر حین عملیات کربلای۲ به شهادت رسید. خاطرات زیر بخش هایی از زندگی شهید محمود کاوه می باشد.

بدون عکس قرارگاه قابل افتتاح نیست

قرارگاه آماده شد. محمود از گرد راه رسید. منتظر ماندیم بیاید تو. نیامد. از همان دم در، داخل را خوب نگاه کرد. برگشت. گفتم: کجا؟ مگه نمیخوای افتتاحش کنی؟
 
گفت: قرارگاتون هنوز آماده نیست.
 
دور و برم را نگاه کردم؛ نقشهها، کالک، بیسیم، ضبط، تخت، پتو و ...، هرچه که یک قرارگاه تاکتیکی باید داشته باشد، بود. رفتم بیرون. گفتم: منظورت چیه حاجی که میگی آماده نیست؟
 
داشت میرفت سراغ ماشینش. گفت: توی این قرارگاه یک چیزی کم دارین، و هم این که ندارین.
پرسیدم: چی؟
 
در سمت شاگرد را باز کرد. سرش را برد تو. بیرون که آمد، بین دستهاش، عکس امام بود.
 
پس تو چرا آخ و اوخ نمیکنی؟
 
کنار کاوه نشسته بودم. آرپیجی میزدم. یکهو ضربه یک گلوله تکانم داد. سابقه مجروح شدن را داشتم. به کاوه گفتم: من گلوله خوردم.
 
گفت: بخواب رو زمین.
 
خوابیدم. چند لحظه گذشت. عجیب بود؛ نه احساس سوزش داشتم، نه احساس درد. کاوه داشت کار خودش را میکرد. همه طرف تیر میانداخت، هوای بچهها را هم داشت. یک دفعه رو کرد به من. پرسید: پس تو چرا آخ و اوخ نمیکنی؟
 
گفتم:انگار طوریم نشده!
 
گفت: پس پاشو آرپیجی تو بزن.
 
بلند شدم. بهم میگفت کجاها را بزنم. دو تا گلوله زدم. گلوله سوم را در آوردم. همین که چشمم بهش افتاد، کم مانده بود نفسم بند بیاید؛ یک تیر خورده بود به من، ولی نه به خودم؛ خورده بود به کوله پر از آرپیجیام!
 
درست وسط یکی از گلولهها را شکافته بود و دو قسمتش کرده بود. وحشتزده گفتم: آقا محمود! این جا رو نگاه کن!
 
تا دیدش، گفت: این لحظه رو هیچ وقت یادت نره، معجزه یعنی همین.
 
مواد سفید رنگی از توی گلوله ریخته بود بیرون. گفت: نزدیک اینا اگر دو تا پارچه رو به هم بزنی، منفجر میشن.
 
آخرین مناجات
 
از قرارگاه بیسیم زدند. محمود را میخواستند. کار فوری داشتند باهاش.
 
یک گوشه دنج پیداش کردم. داشت نماز میخواند. صورتش را گذاشته بود روی خاک ها.
 
چند بار صداش زدم، چیزی نگفت. مثل خودش به حالت سجده افتادم. دهانم را بردم نزدیک گوشش. گفتم: محمود جان از قرارگاه خواستنت، چی بگم؟
 
چیزی نگفت. نفس کشیدنش معلوم بود، و تکان خوردن لبهاش؛ روحش ولی گویی جای دیگری سیر میکرد.
نیم ساعت تو همان حال و هوا بود. بعدش رفت طرف ارتفاع بیست و پنج، نوزده.
 
سحر نشده، خبر شهادتش را آوردند.
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار