به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، دوران هشت سال جنگ تحمیلی و عملیات های کوچک و بزرگی که آغاز میشد و خون پاک فرزندان حضرت روحالله در جای جای جبهه غرب و جنوب ریخته می شد خبر از ثبت یک دوران بی نظیر تاریخی در تقویم سالهای زیستن بشریت میداد.
تاریخی که هر یک نفر می تواند با بیان خاطراتش ورق های این دوران را طلایی تر و روشن تر کند. این بار عملیات رمضان را بشنوید از زبان علی خوش لفظ رزمنده ای که گمنام بود و این گونه تصمیم گرفت مظلومیت قوای اسلام را در این عملیات روایت کند:
***
سر پل ذهاب از تیررس توپ بیرون بود. این را از حضور کثیر رزمندگان و تا حدی مردم که برای سرشکی به خانههایشان آمده بودند فهمیدم. همان جا شنیدم که عراق قصر شیرین را با خاک یکسان کرده و از آنجا تا مرز - ارتفاعات - عقبنشینی کرده است. با این حساب سر پل ذهاب دیگر جبهه محسوب نمیشد. از آنجا رفتم به شهرکالمهدی. در آنجا تمام فکر و ذکرم حبیب بود و میاندیشیدم که با دیدن او شاید روزنهای برای رفتن به لبنان پیدا کنم.
شهرک پر بود از بچههایی که نزدیک به یک سال با عراقیها جنگنده بودند. شاد بودند و سرخوش. بیشتر به این سبب که ارتفاعات قراویز و بازی دراز و تنگه کورک را که با چنگ و دندان حفظ کرده بودند حالا خالی از نیروهای دشمن میدیدند. آنها گروه گروه آماده میشدند تا برای پیدا کردن شهدای این سه ارتفاع، سازماندهی شوند. عدهای هم زیر نظر حاجآقا همدانی سازماندهی میشدند که به قله قراویز بودند تا هم شهدا را شناسایی بکنند و هم از مواضع عراقیها بعد از عقبنشینیشان خبر بیاورند. میان آنها یک لحظه حبیب را دیدم با سر تراشیده که رد ترکش را میشد در آن دید. دلم غنج رفت. لذت دیدنم او به تمام دنیا میارزید. چشم او هم به من افتاد و بیکلام برایم آغوش باز کرد. تا چند ثانیه در گرمای آغوش او غرق بودم. آنقدر که بغضم ترکید و سر و رویش را غرق در بوسه کردم. خواستم بگویم خبر دادند که تو شهید شدهای، که او پیشدستی کرد: «برادر خوش لفظ، باور نمیکنم که اینجا باشی.»
با گریه گفتم: «آقا حبیب،میخواستم بروم لبنان.»
حرفم را برید: «لبنان خبری نیست. هر چه هست اینجاست.»
- من چه کار باید بکنم؟
- مثل بقیه فعلا میرویم تا رد عراقیها را تا آن طرف قراویز پیدا کنیم و شما هم میتوانی بروی به تنگه کورک برای پیدا کردن شهدا. سوار یک تویوتا شدیم. با چهرههایی که بعداًبیشتر شناختمشان؛ مصیب مجیدی، علیرضا ترکمان، جلال اسکندری، و ذبیحالله عبدی.
هر چهار نفر آنها تنگه کورک را میشناختند. ماشین وقتی در جاده خاکی تنگه کورک به قصر شیرین پای یک ارتفاع دیواری و تیز ایستاد گفتند: «اینجا تنگه کورک است.»
متعجب شدم که بچهها چطور این ارتفاع صعبالعبور را تسخیر کردهاند. صعود به ارتفاع برای یافتن شهدا با زخمی که هنوز آزارم میداد کار سادهای نبود. سنگرها خالی از نیروهای عراقی بودند.
بچهها یکی یکی از تختهسنگها بالا رفتند تا جایی که لابهلای صخرههای تیز و بلند،فقط نردبانهای چوبی و بلند عراقیها جواب میداد. به نظر میرسید که عراقیها قبلاً در زمان حضور به دلیل تیزی این صخرهها با نردبان بالای کوه میرفتند. به روی خودم نیاوردم و پابهپای دیگران عرقریزان از صخرهها بالا کشیدم تا رسیدیم به پیکر یک شهید در نوک تیز یک صخره که به صورت معلق از آن آویزان بود. عراقیها یک پای او را با طناب از بالا بسته و به حالت مجروح، دارش زده بودند. جلال اسکندری صخره را دور زد و بالا رفت و با کارد، طناب را از پای شهید برید. همزمان من و مصیب مجیدی از پایین دست و سر آن شهید را گرفتیم و بدن خشک شدهاش را که ماهها زیر آفتاب مانده بود روی زمین خواباندیم. گوشت صورتش ریخته بود. روی کارت شناساییاش نوشته شده بود سعید سیفی اعزامی از سپاه همدان. او را میشناختم. حالم دگرگون شد. پلاستیک آوردم و او را میان پلاستیک پیچیدم. قرار بود شهدا را که پیدا میکنیم گروه بعدی بیایند برای انتقال آنها. ما باید فقط آنها شناسایی میکردیم و در گوشهای میگذاشتیم. ادامه دادیم و رسیدیم کنار رزمندهای که انگار به تختهسنگی تکیه داده بود. اگر او را از روبهرو نمیدیدم، باور نمیکردم که او از شهدای تنگه کورک است. کلاه آهنی داشت با حالت نشسته و البته تا زانو زیر خاک. با دست، خاک روی پیراهنش را کنار زدم. روی جیب پیراهنش نوشته بود رجبی اعزامی از نهاوند.
کلاه آهنی او سوراخ بود. شاید در لحظه آخر در همان حالت مجروحیت که به صخره تکیه داده بود عراقیها بالای سرش آمده و تیر خلاص به سرش زده بودند. او را هم در همان حالت نشسته از خاک جدا کردیم و رفتیم سراغ یکی دیگر از شهدا به نام سماوات که پیکرش سوخته بود. بعد از دو ساعت چهارده شهید را لابهلای صخره پیدا کردیم. عدهای را هم عراقیها از بالای کوه به ته دره و میدان مین داخل آن پرتاب کرده بودند. جلال اسکندری گفت شهدای داخل میدان مین باشد برای مرحله بعد.
من سیم تلفنهای عراقیها را جمع کردم و شهدا را بعد از گذاشتن داخل پلاستیک با سیم تلفن بستم و گذاشتم یک گوشه تا گروه بعدی بیایند و سر ظهر بود، داشتیم برمیگشتیم که شهید دیگری را در مسیر لای سنگها دیدیم. هنوز بدنش خیس بود و نمیدانم چرا، وقتی با عبادی زیر دست و پای او را گرفتیم که جابهجا کنیم افتاد. حال من به هم خورد و خودم را کنار کشیدم. ذبیحالله عبادی تعجب کرد. او بزرگتر از من بود و با اخلاص و تواضع بالایی که داشت پیکر شهید را گرفت و گفت: «این برادر، شهید است، عزت دارد، حرمت دارد. چرا رهایش میکنی؟ چرا عقب میروی؟»
لحن او خجالت زدهام کردۀ اما جلو نرفتم. مصیب مجیدی آمد و با کمک او شهید را جابهجا کردند و گذاشتند داخل پلاستیک. از کوه پایین آمدیم. پهلویم میسوخت و گرما کلافهام کرده بود. هیچ کدام با هم حرف نمیزدیم. دیدن پیکرهای سوخته و خشک شده شهدا تکلیفمان را در ادامه راهشان صد چندان میکرد.
وقتی به شهرک المهدی برگشتیم گروه شناسایی قراویز هم تازه آمده بودند، اما برای آنها اتفاقی متفاوت افتاده بود. آنها بعد از شناسایی شهدا روی قله قراویز به دنبال عراقیها میروند و در آن سوتر در پای ارتفاعی به نام تنگه حمام به دام عراقیها میافتند. گروه ده نفره به سرپرستی حسین همدانی چارهای جز درگیری نداشتند. عراقیها دو نفر از این گروه را اسیر میکنند. یکی از عراقیها کشته میشود و به بقیه هم با مشقت و سختی خودشان را به پای قله قراویز میرسانند.
در مراحل بعدی برای آوردن شهدا از قراویز و تنگه کورک اقدام کردیم. تقریباً بیشتر شهدای این دو عملیات پیدا شدند و ما فکر میکردیم کار ما در حبه سرپل ذهاب تمام شده که حبیب گفت: «برادر خوشلفظ، تو حالا یک نیروی اطلاعاتی باتجربه هستی. برو با گروه شناسایی کار کن.»
پرسیدم: «مگر قرار است باز هم اینجا عملیات کنیم؟»
- خط را تحویل ارتش میدهیم، ولی باید مشخص شود مواضع عراقیها در تمامی محورها کجاست.
تا یک هفته کار ما شد شناسایی درقالب یک گروه هشت نفره و بقیه نیروها را به جایی عقبتر از سرپل ذهاب به نام پاتاق بردند. افزایش نیروها حاکی از خبرهای تازهای بود. حبیب مظاهری، جعفر مظاهری، و علیرضا حاجی بابایی که مسئولان اصلی جبهه سرپل ذهاب بودند دائم به نیروهای مستقر در پاتاق سرکشی میکردند.
نیروها آموزش میدیدند، اما برای کی و کجا حداقل من نمیدانستم. گروه ما زیر نظر جعفر مظاهری هر روز مسیری را شناسایی میکرد. یک روز از دامنه قراویز به سمت دشت ذهاب میرفتیم، روز دیگر روی قله قراویز به سمت تنگه حمام سرازیر میشدیم و بالاخره بعد از یک هفته اعلام شد که همه نیروها به همدان برگردند. خبر غیرعادی بود. حالا که سازماندهی سهگردان در پاتاق به انجام رسیده بود برگشت به همدان معنایی نداشت. باز هم رفتم سراغ حبیب.
- موضوع چی است؟ چرا همدان؟
- مقصد همدان نیست. قرار است یک روز آنجا باشیم و برویم جنوب.
حبیب بیش از این توضیح نداد. حتماً همین اندازه را به دیگران هم نگفته بود. صبح روز بعد، با اتوبوسها حرکت کردیم و بعد از ظهر به همدان رسیدیم. کسی به خانه نرفت. همه رفتیم به جایی به اسم پادگان آموزشی قدس. آنجا یک نوجوان فرز و چابک بیش از بقیه به چشم میآمد. فانسقهای دور پیراهنش بسته بود و میان سه گردان سازماندهی شده میچرخید و با صدای دورگهاش پشت سر هم میگفت: «بنشین، پاشو، بنشین، پاشو»
چندان از او و از این حرکتش خوشم نیامد،اما نمیدانستم که همین جواد تیز و فرز و قاطع در سالهای آینده جای خالی حبیب را برایم پر خواهد کرد. از حبیب پرسیدم: «این بچه کی است؟»
- علی چیتسازیان، مربی تاکتیک بسیجیها.
- از نخ او بیرون آمدم و گفتم: «کی باید حرکت کنیم؟»
- فردا صبح زود. تو اگر میخواهی سری به خانوادهات بزن.
وقتی به خانه رفتم، مادر متعجب شد و البته خوشحال که چه زود برگشتهآم و بعد که شنید فقط یک شب در خدمت خانوادهام سگرمههاش رفت توی هم.
ماه رمضان بود. همه اعضای خانواده برای سحر بلند شدند و من بعد از اذان صبح ساکم را برداشتم و حرکت کردم. خانوادههای رزمندگان شنیده بودند که بچههایشان از سرپل ذهاب به همدان آمدهآند ولی فرصت دیدار همان یک شب را هم پیدا نکردهاند، لذا فردا صبح برای بدرقه فرزندانشان جلوی پادگان قدس صف کشیده بودند. من به اتوبوسی رفتم که دو نفر از بچههای محلمان به نامهای محسن باغبان و سعید خوش خاضع آنجا بودند. در مسیر پیچ رادیو باز بود و مارش عملیات میزد. فهمیدم که ما برای عملیات میرویم.
تا به جنوب برسیم، توی سر و کول هم میزدیم و دمدمای غروب به اهواز رسیدیم و به اردوگاهی متعلق به تیپ ثارالله کرمان در جاده خرمشهر.
شب، شب دعا بود و مناجات و استغفار و وصیتنامه نویسی.
مثل شبهای عملیات بیتالمقدس. هیچکس نمیدانست خط کجاست. حتی عدهای نمیدانستند خاکریز چیست. آنها جنگ را در کوهستانةای غرب تجربه کرده بودند و این اولین بار بود که به دشتهای ترک خورده و صاف جنوب میآمدند.
یکی پرسید: «برادر خوشلفظ، شما که قبلاً اینجا بودهای از خاکریز بگو که سر و ته آن چه شکلی دارد؟ چقدر از یک تپه بلندتر است؟» از سؤالش خندهام گرفت. گفتم: «خاکریز دیدنی است نه توصیف کردنی.»
روز بعد، با چند نفر، از جمع گردانها جدا شدیم. فرماندهگردانها بودند و فرمانده گروهانها و چند نفر دیگر و من هم به اشاره حبیب با آنةا راهی شدم و به جایی رفتیم که برای من و حبیب آشنا بود. دقیقاً حوالی کانال گرمدشت که حالا قرارگاه تیپ ثارالله شده بود.
همان جا با دیدن انبوه تانکهای سوختهای که همچنان یک ماه در آنجا مانده بودند دوباره غرق در عملیات بیتالمقدس شدم و به یاد مجروحیت خودم و حبیب و شهادت دهها نفر برای تسخیر کانال گرمدشت افتادم. حالا آنجا، عقبه جبهه بود و خط خیلی جلوتر در جایی به نام کوشک بسته شده بود.
جلوی سنگر فرماندهی تیپ، گروهی دور یک جوان حلقه زده بودند؛ جوانی که حاج قاسم صدایش میزدند. جمع فرماندهان ما هم به آن حلقه اضافه شد. حاج قاسم سلیمانی،فرمانده تیپ ثارالله کرمان، جمع را با آخرین وضعیت کوشک توجیه کرد: «برادران، طی دو شب گذشته ما توانستهایم به دژ مرزی کوشک رخنه کنیم. الان هفتصد متر از دژ دست بچههاست، اما فشار روی آنها خیلی زیاد است. از سه طرف با عراقیها میجنگیم؛ راست، چپ، و روبهرو. پشت سرمان هم میدان مین است. اگر وضعیت به همین منوال بماند، شاید همین هفتصد متر هم به دست دشمن بیفتد. این قطعه با جنگ و دندان حفظ شده است و ما باید آن را به سمت چپ و راست گسترش بدهیم تا به سه کیلومتر برسد. برادران همدان در قالب سه گردان آمدهاند تا به ما کمک کنند. طبق برآورد دو گردان به چپ و راست دژ میزنند و یک گردان دیگر برای تأمین و پشتیبانی آن دو گردان در احتیاط باقی خواهند ماند. بنده ضمن خیرمقدم خدمت ابن عزیزان امیدوارم توانیم به کمک خداوند دژ کوشک را حفظ کنیم.»
سخنان حاج قاسم کوتاه بود و کامل. چهره او مرا به یاد حاج احمد متوسلیان میانداخت. محکم و مصمم و با آرامش حرف میزد. همان شب نیروهای سه گردان را از عقب به سمت ما روانه کردند. چشم همه نیروها به علیرضا حاجیبابایی بود و سه فرماندهگردان همراهش. احتمالاً بچههای کرمان آن را بیشتر از ما توجیه کرده بودند. دو گردان فتح به فرماندهی محمد دلاوری و گردان نصر به فرماندهی حبیب مظاهری برای استقرار در دژ و ادامه عملیت عازم خط میشدند. من همراه حبیب بودم؛ پابهپای او. گردان ما بعد از ساعتی حرکت در تاریکی مطلق به پشت دژ رسید، یعنی همان جا که قبلاًنیروهای ثارالله کرمان با ایجاد معبر و عبور از میدان مین دژ را شکسته بودند. به پنجاه متری دژ رسیده بودیم که دستور دادند از تویوتاها پیاده شویم، اما آیا آنجا جای پیاده شدن بود؟ وسط میدان مین که باید از یک معبر باریک دو سه متری عبور میکردیم و از انبوه سیمخاردارهایی که در اطارف همین معبر دیده میشد. مصیبت بزرگ دور زدن و برگشتن خودروهایی بود که باید نیروها را همان جا پیاده میکردند و از آن معبر تنگ برمیگشتند. آن شب لطف الهی شامل حال ما شد و کسی یا وسیلهای داخل میدان مین نرفت. فقط یک تویوتا بعد از تخلیه نیروهایش عقب میآمد که به سه چهار نفر زد و پای یکی از آنةا زیر چرخ ماند و نالهاش در آمد.
فکر میکردیم که صدایش تا ان سوی دژ و عراقیها میرسد. به هر ترتیب، به طرف دژ رفتیم. دژی که وسطش یک کانال عمیق به قد یک نفر بود و چپ و راستش سنگر پشت سنگر. نیروهای خط با دیدن ما انرژی گرفتند. گردان فتح از سمت راست دژ حرکت کرد که ما تا آخر کار آنها را ندیدیم.
به محض ورود ما به دژ، منورهای عراقی بالا رفت و توپ و خمپاره مثل نقل و نبات روی دژ باریدن گرفت. سطح بالایی دژ محکم و مسطح بود و کانال هم اصولی و مهندسیساز ساخته شده بود. همین به بچهةا مجال میداد که جانپناه بگیرند و از تیر و ترکشها در امان بمانند. بعد از استقرار بچهها، همان جا پای سینهکش دژ، حاجی بابایی دوباره فرمانده گروهانها را جمع کرد و روی زمین با یک سمبه اسلحه کلاش، چند خط کشید که وضعیت دژ و موقعیت دشمن را به آنها نشان بدهد. بیسیمچیاش محمد عراقچیان کنار او بود و دائم با شبکه فرماندهی تیپ و گردان فتح که از ما جدا شده بود صحبت میکرد. در همان آغاز کار بک خمپاره وسط جمع افتاد! باورمان نمیشد هنوز عملیات شروع نشده مسئول محورمان، علیرضا حاجی بابایی، شهید شده باشد. ترکش به گردن او خورد و بیصدا روی سینهکش دژ افتاد. انگار سالها بود که خوابیده. جمع فرماندهان بهت زده شده بودند؛ بیش از همه حبیب که با او مثل یک روح در دو بدن بودند. زیر نور کم سوی یک منور به قیافه حبیب نگاه کردم. انگار با این اتفاق در یکی دو دقیقه، 20سال پیر شده است. حبیب دستور داد یک پتو روی صورت حاجی بابایی بکشیم که بسیجیها از شهادت او مطلع نشوند و از آنجا خودش به غیر از هدایت گردان محور را هم به عهده گرفت. به دستور او اولین دسته دوازده نفره از سینهکش دژ به سمت راست حرکت کردند تا با عراقیها درگیر شوند. ساعت ده شب بود، ولی تانکةای دشمن از حرکت ما بو برده بودند و همان شبانه از سه طرف ما را احاطه کردند. به محض حرکت دسته اول تیر دوشکا و تانک بود که به سینهکش دژ میریخت. تقریباًدوازده پیش قراول در همان دقایق اول شهید شدند و ما فهمیدیم که آنجا حرکت فقط از داخل کانال امکان دارد. گردان به ستون یک از سمت راست شروع به حرکت کردند یکی دو نفر جلو بودند و بقیه به دلیل عرض کم کانال پشت سرشان. نفرات جلویی فقط نارنجک میانداختند و سنگر به سنگر را پاکسازی میکردند یا خودشان مجروح یا شهید میشدند. بعد از یک ساعت درگیری، از نفرات جلویی قریب هفتاد نفر شهید و مجروح شدند، اما راه برای گسترش خط به سمت راست باز شد. وقتی کسی شهید یا مجروح میشد همان جا داخل کانال میمان و بقیه از روی پیکرش به سمت جلو حرکت میکردند.هر چه جلوتر میرفتیم کانال از انبوه جنازههای عراقی پر بود. کار من هم شده بود پیدا کردن نارنجک و انداختن داخل سنگرها. تا نیمههای شب شاید پنجاه نارنجک انداختم و کمتر از یک خشاب سیتیری خالی کردم. جای اسیر گرفتن هم نبود. از کپ کپ انفجار متوالی نارنجکةا سرم پر از باد بود و از درد میترکید. کار خدا بود که قبل از طلوع آفتاب عراقیها کم آوردند و جنگ جانانه نیروها خط را به سمت راست از هفتصد متر تا دو کیلومتر گسترش داد،اما آنجا خبری از گردان فتح برای الحاق با ما نبود و این یعنی آماده شدن برای تحمل یک فشار سنگین در طول روز.
نیروهای ما هیچ کدام در سینهکش دژ نبودند. پشت سر هم داخل کانال نشسته یا ایستاده بودند و منتظر که گردان فتح هم بتواند از سمت راست کانال به سمت ما بیایند و الحاق صورت بگیرد.
آفتاب بالا آمد،اما اتفاقی نیفتاد. سریع نماز خواندیم و برای مقابله با پاتکها آمده شدیم. حدسمان درست بود. عراقیها از سمت روبهرو - مثلثیةا- ستون ستون تانک آوردند؛ به اندازهای که بعد از یک ساعت دشت مقابل ما شد مثل یک پادگان زرهی، که به فاصله چند متری، تانکها شانه به شانه هم چسبیده بودند. این صحنه را حتی در زمان درگیری با تانکها در فتح خرمشهر ندیده بودم.
حتماً تعداد تانکها از تعداد تانکها از تعداد نفرات ما بیشتر بود. آنها میدانستند که ما برای مقابله با آنها ابزار ضد زره به غیر از آرپیجی نداریم. ار دور میزدند و جلو نمیآمدند. ما ناچار بودیم با نیروهای پیاده آنها که از سمت راست برای باز پسگیری کانال تلاش میکردند در گیر شویم. حبیب مرتب مسیر کانال را تا پیشانی محل درگیری میرفت و می آمد و تا ساعت هفت صبح فشار از سمت راست به حدی شد که ناچار شدیم یک کیلومتر از آن کانال را خالی کنیم و عقب بیاییم. سر ظهر تانکه هم جرأت پیدا کردند و از سمت راست برای دور زدن ما آمدند. پرویز اسلامیان در پیشانی کانال ایستاده بود و مو.شک پشت موشک به سمت تانکها میفرستاد. بدن عضلانی و ورزشی او مثل یک کوه بود که وقتی میایستاد نیروهای پشت سرش دل و جرأت پیدا میکردند که پشت او به صف شوند و برای او موشک آرپیجی زد که از لالههای گوشش خون میچکید. نزدیک یک ساعت جنگید و دست آخر تیر دوشکای تانک وسط شکمش خورد و داخل کانال افتاد. با افتادن او جنگ مغلوبه شد. عراقیها حلقه محاصره را تنگتر کردند. تانکهایشان نزدیکتر شدند و من آنقدر با کلاش شلیک کردم که لوله کلاش داغ شد و ترکید، اما آن یک قطعه کوچک دژ دست عراقیها نیفتاد.
روز بعد حاج جعفر مظاهری با گردان خندق آمد. با آمدن او، روح تازهای در کالبد نیمه جان ما دمیده شد و رزم در روز برای گسترش خط از سمت کانال آغاز شد. حبیب جلو افتاد و پاکسازی شروع شد. حالا از زمین و آسمان توپ و خمپاره میبارید. چشم من به حبیب بود. زیر آن گرمای کشنده و طاقتفرسا با سر مجروحی که هنوز باند سفید داشت میجنگید و یک کلاه سبز روی سرش کاشته بود. همان جلو ماند و جنگید تا اینکه ساعتی بعد چند نفر آمدند و گفتند:«حبیب از سرش تیر خورد و شهید شد و همان جا ماند.»
باورم نمیشد. بار اول نبود که میگفتند حبیب از ناحیه سر تیر خورده و شهید شده. مجروحیتهای متعدد حبیب طی یکی دو ماه گذشته بیخیالم کرده بود و شاید خوش خیال که این دفعه هم تیری، ترکشی خورده و افتاده و به عقب بردنش و حتماً یکی دو هفته دیگر سر و کلهاش پیدا میشود.
سر صبح، هرکس از لبه جلویی درگیری میآمد زخمی بود. اگر دست و پا و توان داشت از جلوی کانال میرفت و اگر نه همان جا میماند. همچنان از گردان فتح خبری نبود. همان جا حاج جعفر تدبیری کرد که خط را با احداث یک خاکریز عمود بر دژ تثبیت کند. لودری آنجا بود. راننده را ترغیب کرد که زیر آتش خاکریز بزند. یک خاکریز به طول بیست سیمتر به شکل ال که مستقیم به شکم دژ میخورد. حالا با استقرار بچهها پشت خاکریز حداقل از تیر تانکهای سمت راست در امان میماندیم. محل تلاقی خاکریز جدید با دژ با گونی و ئرقهةای فلزی چیده شد و سنگری ایجاد شد که سنگر شهادت نام گرفت. سنگر در پیشانی کانال سینه به سینه عراقیها بود. اگر همین یک سنگر سقوط میکرد عراقیها تا انتهای دژ کوشک میآمدند. داوطلب شدن، حتی برای یک لحظه، و ایستادن و آرپیجی زدن به معنی پذیرش قطعی شهادت بود. کمتر کسی بود که از سنگر بالا برود و بایستد و از ناحیه سر تیر نخورد. دور تا دور سنگر از پیکر شهدا پر بود. آنجا ایمانی می خواست به بلندای همت حبیب و شجاعتی به ارتفاع ارده خلل ناپذیر حاج جعفر مظاهری که در آن غوغای زخم و تیر بلندگوی بزرگ قرمز رنگی به دست گرفت و بچهةا را به جنگیدن و مقاومت دعوت کرد. همین که عراقیها نزدیک میشدند فریاد میزد: یک، دو، سه و همزمان دو سه نفر از سنگر شهادت بالا میرفتند و آرپیجی میزدند که یا میافتادند یا عراقیها را زمینگیر میکردند. یک بار تانکها آنقدر جلو آمدند که صدای بلندگو هم به گوش نمیرسید. تانکها تا ده متری خاکریز آمدند و بچه ها با شجاعت تمام، سنگر شهادت عبور کردند روی سرشان.
شب هنگام از رزم پیدرپی و بیخوابی پلکهایم سنگین شد و جایی پیدا کردم و کنار صدها جنازه عراقی و شهید که فرصت انتقال آنةا به عقب نبود خوابم ژرفت. کسی نمیتوانست از داخل کانال عبور کند مگر اینکه پا روی جنازهها بگذارد. آنجا یک پتوی خاکی و خونی پیدا کردم و سرم را به جای متکا داخل کلاه آهنی گذاشتم و پتو را تا سینهام بالا کشیدم و خرناسم بلند شد. غافل از اینکه عراقیةا جلو آمدهاند و نارنجک داخل کانال پرتاب میکنند. صبح بیدار شدم. نماز صبح هم، قضا شده بود. کسی کنارم تکان خورد و ترسید:«مگر تو زندهای؟»
پسرخالهام، حمید صلواتی، بود.
- مگر قرار بود زنده نباشم.
قیافهام را دوباره برانداز کرد. سرپا بودم، اما کلاه آهنیام سوراخ بود. سوراخی که ترکش نارنجک عراقی به متکای من انداخته بود؛ همان زمانی که خوابیده بودم. پتوی روی بدنم، آن قدر خونی و غلط انداز بود که صلواتی و یکی دو نفر دیگر فکر کرده بودند من یک شهیدم. صلواتی حفره کلاه را نشان داد. دستم را داخل سوراخ کلاه کردم. چطور ترکش کلاه را سوراخ کرده بود اما سرم نه، خودم هم نفهمیدم. یک آن فکر کردم مثل حبیب از ناحیه سر ضد ضربه شدهام، اما این بار شهادت حبیب شایعه نبود. او جلوتر از سنگر شهادت داخل عراقیها افتاده بود.
سه چهار روز بود که غذا نخورده بودیم. آب به سر و رویمان نخورده بود. اگر کمی آب ته قمقمه مانده بود سهم گلوی تشنهمان میشد. عراقیها هم از پاتک خسته نمیشدند. میزدند و میخوردند و از رو نمیرفتند. تنها چیزی که کم نداشتیم مهمات بود که کانال پر بود از فشنگ و تفنگ و نارنجک و بیشتر از نوع عراقی آن.
من،یک بسیجی، حمید صلواتی، و رضا محرمی یک تکه نان پیدا کردیم و شروع کردیم به خوردن که یک خمپاره زوزه کشید و آم و روس سر آن بسیجی منفجر شد. سر او شکاف و درست مثل یک هنداونه که به زمین کوبیده باشند متلاشی شد و خون پاشید روی نان و سر و صورت ما. محرمی خیلی خونسرد گفت: «خدایا، بعد از 4 روز این تکه نان هم بر ما روا نبود؟»
عصبانی شدم. نان را کنار انداختم. دستهای خونیام را به شلوار مالیدم و تیربار را برداشتم و رفتم بالای سنگر شهادت و تا تیر داشتم زدم. کنارم یک تیربارچی بود که نوارهای فشنگ را پشت سر هم آماده و نوارگذاری میکرد. همانجا گوش به گوش از ناحیه حاج جعفر خبر رسید که بجههای همدان آماده باشند برای برگشتن و عقب رفتن. همان کمک تیربارچی گفت:«کجا بروم؟ زندگیام، خانهام، خواهر و مادر بمباران شدهاند.»
اولش نفهمیدم چه میگوید. پرسیدم: «کجا؟»
- پدر و مادرم در بمباران همدان شهید شدهاند. خبر رسیده که دو سه روز قبل، نماز جمعه همدان بمباران شده است.
و با گریه گفت:«آخر مردم نمازگزار چه گناهی کردهآند نامردها؟»
نزدیک صبح عدهای نیروی تازه نفس به جای ما آمدند. پشت دژ سه تویوتا منتظر ما بودند. تویوتای اول 38 نفر را در خود جای داد. تویوتای دوم هم تقریباً با همین تعداد تا لبش پر شد، اما برای تویوتای سوم فقط هشت نفر مانده بود. صحنه غریبانهای بود. یاد پنج شش شب پیش افتادم که نزدیک هزار نفر بودیم که همین جا- داخل میدان مین- پیاده شدیم، اما حالا فقط هشتاد نفر بودیم که زنده برگشتیم.
دین این صحنه دلم را تا عمق جان سوزاند. بیشترین دوستان من شهید شده بودند. محسن باغبان، مجید بیات، حمید بیات،حاج آقا جواهری، مصطفی جوادی شعار و ... حبیب، حبیب.
نمیخواستم بی حبیب برگردم. سوار نشدم. دو سه نفرمان به حاج جعفر گفتیم:«کجا برگردیم؟ ما نمیآییم و میمانیم تا حبیب را پیدا کنیم.» حاج جعفر محکم و قاطع جواب داد: «برمیگردیم عقب. ما تکلیفمان را انجام دادهایم.»
سوار شدیم پشت تویوتا. خیلیها زخمهای نصفه نیمه داشتند. وقتی به اهواز رسیدیم سوار قطارمان کردند. عدهای مثل من اولین بار بود که سوار قطار میشدند. به پیشنهاد چند نفر از دوستان با همان سر و لباس خاکی به قم رفتیم. شب بود. جلوی یک حمام صف کشیدیم. حمامی تعجب کرد، اما وقتی دید رزمندهایم خیلی تحویلمان گرفت و تا گفتیم بچه همدانیم گفت:«شما در جبهه با عراقیها میجنگند. آنها در پشت جبهه با پدران و مادرانتان.» و اشاره به نماز جمعه همدان داشت.
طبق خبر، محل بمباران در استادیوم فوتبال بود؛ همان جا که مردم روزهدار در آخرین جمعه ماه رمضان در روز قدس روی چمن برای اقامه نماز اجتماع کرده بودند و بمب درست وسط جمعیت خورده بود و 128 نفر شهید و صدها نفر مجروح شده بودند. فکر میکردم مادرم و مادربزرگم، آجیجان، هم شاید جزو شهدا باشند، چون استادیوم نزدیک خانه ما بود و مادر مادربزرگم پای ثابت نماز جمعه.
در دلم گفتم:«خوش به حالشان. من در جبهه با این همه درگیری شهید نشدم اما...»
در این افکار بودم که بچهها گفتند حالا که تر و تمیز شدهایم برویم زیارت حضرت معصومه.
مقابل ضریح نشستم. با هر پلکی از چشمانی قطرهای روی گونه میغلتید و یاد شهیدی می افتادم و یاد تشنگی آنها در نبردی نابرابر و عاشورایی در جنگ رمضان.
منبع: فارس