مجموعه داستان‌های کوتاه یوسف/۱۲

«چنارها...»؛ روایت بمباران‌های شهری در خمین

«چنارها...»؛ داستان برگزیده دهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» به قلم اعظم ایرانشاهی است که به بمباران‌های شهری در خمین می‌پردازد.
کد خبر: ۵۱۱۲۷۲
تاریخ انتشار: ۱۱ فروردين ۱۴۰۱ - ۰۲:۰۰ - 31March 2022

«چنارها...»؛ روایت بمباران‌های شهری در خمینبه گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «چنارها...»؛ داستان برگزیده دهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» به قلم اعظم ایرانشاهی است که به بمباران‌های شهری در خمین می‌پردازد که از سوی هیئت داوران به‌ عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید:

یک
من و سی‌چهل‌تا زن دیگر نشسته‌ایم توی راهرو و گوش‌به‌زنگیم تا صدایمان کنند و برویم سونوگرافی. این چند سال آن‌قدر این راه را رفته‌ام که همه زیروبمش را حفظم. آن اوایل توی صف ماندن‌های طولانی کلافه‌ام می‌کرد، اما دیگر یک سرگرمی شده است برایم؛ خودم یک‌پا متخصص زنان شده‌ام. دیگر خوب می‌دانم که سیکل لانگ تخمک‌گیری از چه روزی باید شروع شود، چقدر طول می‌کشد و روش‌های درمانی‌ کلینیک‌های مختلف با هم چه فرقی دارد. می‌دانم که آن همه آمپول‌های بازو و دور ناف را چطور باید برای خود زد. می‌دانم که شب قبل از عملِ تخمک‌گیری باید سوپ سبکی خورد و خود را بست به شیرسویا و سفیده تخم ‌مرغ آب‌پز که مبادا داروها بیشتر از آنچه باید به بدن اثر کنند و به قول دکترها بدن هایپر شود. می‌دانم که اگر گفتند «متأسفانه تخمک مناسب نداشتی»، چطور سوگواری کرد و اگر گفتند «فلان‌تا تخمک خوب داشتی»، باید جوری خوشحال بود که زیاد هم امیدوار نبود تا بعدش بخورد توی حالت. می‌دانم که روز قبل از انتقال باید بدن را با سیاهدانه و عسل حسابی گرم کرد، اما وقتی جنین‌های طفلکی را از سوز سرمای آزمایشگاه جنین‌شناسی به گرمای بدن می‌سپارند ممکن است بگیرند یا نگیرند.

روی همین صندلی برای هزار‌تا زن به‌جای ماماها و دکترها توضیح داده‌ام که آدم همه این راه را می‌رود، اما اینکه جنین چنگ بیندازد به رحم و جا خوش کند و ماندنی شودش دیگر دست خداست. دکترها می‌گویند جنینی که در رحم می‌کارند مثل یک دانه کنجد است که در ظرف عسل انداخته باشند. این دانه با راه‌رفتن و از پله بالا رفتن نمی‌افتد، اما هنوز کسی نمی‌داند که چرا بعضی جنینها به دیواره این ظرف عسل وصل میشوند و بعضیها نه. همه اینها را از برم. هی دلداری داده‌ام و سنگ صبور شده‌ام. هر بار چشم‌های نگران زن جوانی به چشم‌هایم دوخته شده و پرسیده: «شما چند بار بچه کاشتین؟» و من هربار سعی کرده‌ام سیل ناامیدی را بزنم کنار و با لبِ خندان بگویم: «هشت‌بار عزیزم. من سن‌وسالم بالا رفته که جواب نگرفتم، ولی شما جوونی، إن‌شاء‌الله همین بار اول جواب می‌گیری.» دلم برایشان می‌سوزد. لرزش دست‌ها و غم بزرگ توی چشم‌ها را هزار بار دیده‌ام و شناخته‌ام. دلم نمی‌خواهد جواب نگرفتن من، توی دل آنها را خالی کند؛ منی که توی دلم را خالی کرده‌اند.

صبح که داشتم می‌آمدم، غر زدن‌های میعاد شروع شده بود. می‌گفت: «من جای تو خسته شدم، بچه می‌خوایم چی کار؟ بشین سر زندگی و این‌قدر این داروهای کوفت‌وزهرماری رو نریز توی رگ‌هات. کی از تو بچه خواست؟ بقیه که بچه دارن چه گلی به سرشون زدن؟ من مگه خبر نداشتم که تو بچه‌دار نمی‌شی؟ مگه گذشته‌ت یادم نبود وقتی باهات سر سفره عقد نشستم؟ مگه جلو خانواده‌م نایستادم برای خواستنت؟ پس برای کی داری این همه خودت رو به دردسر میندازی؟» غر زدنش که تمام شد، خواست تا مترو برساندم. گفتم پیاده می‌روم. همان‌طور که جلو آینه موهایش را مرتب می‌کرد شانه‌ای بالا انداخت که یعنی هر کاری دلت می‌خواهد بکن.

مترو به شلوغی وسط روز نبود. زن دست‌فروش مداد ابرو و رژ لب و ریمل حجمدهنده می‌فروخت. از جلو من که رد شد، با همان صدایی که سعی می‌کرد ادای دوبلورهای پیام بازرگانی تلویزیون را دربیاورد، گفت: «خانوما مگه شوهراتون دل ندارن؟ بخرین، هم یه نونی گیر من بیاد، هم شوهراتون به یه نوایی برسن.» زن‌های واگن به هم نگاه کردند و ریز خندیدند. توی شیشه قطار به خودم نگاه کردم؛ حتماً خیلی پژمردگی توی صورتم دید که این را گفت. دلم برای میعاد سوخت.

دفعه‌های اول خود میعاد آمپول‌ها را برایم می‌زد. یکی‌یکی می‌شمرد. بوسرلین سی‌تا، گونال‌اف ده‌تا، پروژسترون ۲۲تا. دفعه‌های بعد خودم دور از چشم او می‌زدم. کی فکرش را می‌کرد منی که این همه از خون می‌ترسم، منی که حتی بوی خون به تخت بیمارستان می‌کشاندم، بتوانم برای خودم آمپول بزنم. آخ که دفعه اول چه خوب بود. از دو جنینی که مثل توپ کوچولو گذاشتندشان توی دلم، یکی‌شان چنگ انداخت و دلش خواست که بماند. چند روز شد؟ یک ماه. هر روزِ آن یک ماه را یادم هست. دلم گرم بود، حسش می‌کردم، نوازشش می‌کردم و برایش از دنیا حرف می‌زدم. دنیایی که معلوم نبود بالاخره نصیبش می‌شود یا نه. از خودم و میعاد برایش می‌گفتم، از پوران که یک پسر دستهگل دارد و می‌توانند هم‌بازی‌های خوبی برای هم باشند. هفت‌تا کلاف کاموای پافی گرفته بودم و شب‌ها پتوی نوزادی برایش می‌بافتم. فروشنده گفته بود چه رنگی بدهم؟ بچه دختر است یا پسر؟ نمی‌دانستم. گفتم رنگین‌کمانی بدهید. «رنگینکمون رو هر بچهای دوست داره.» این را انگار یک نفر توی گوشم گفت. اسمش را گذاشتم «رنگین‌کمان». دکتر گفته بود: «ما هیچ جنینی رو تعیین جنسیت نمی‌کنیم. با کیفیتها رو برای انتقال انتخاب می‌کنیم. دختر و پسریشونم میذاریم به اراده خدا.» این را جرئت نکردم به میعاد بگویم. پای اراده خدا که وسط می‌آمد قاطی می‌کرد. چیزی نمیگفت، اما خودم میدانستم اصل این رفت‌وآمدها را خلاف حکمت و اراده خدا می‌داند. چقدر دلیل‌وبرهان از توی اینترنت جمع کردم تا بتوانم قانعش کنم و راهش بیندازم. قانع شدنش را نمی‌دانم، اما می‌دانم که با دل من راه آمد. لابد او هم وقتی داشته دلیل‌وبرهان‌های خودش را جمع می‌کرده، رسیده به این جمله که «راه آمدن با دل زن موجب رضای خداست». روزی دوتا پروژسترون‌ می‌زدم، شبی چند رج از پتو را می‌بافتم. هرچه قصه توی سرم بود برای طفلک گفته بودم. سر یک ماه، گفتند که قلبش تشکیل نشده است و باید بیندازیش. بیندازم؟ اگر قلب نداشت، پس این تپش‌های جانداری که این مدت توی دلم حس می‌کردم از کجا آمده بودند؟ اگر قلب نداشت، پس کی آن تو با قصه‌های من آرام می‌گرفت؟ آخ که چه از جان کندن سخت‌تر بود. گفتم «بی‌قلب هم دوستش دارم.» میعاد لگدی زد به میز داروهایم و گفت: «دیوونه شدی پری؟ اون یه ذره عقلت هم این داروها بردن.»

چند ماه طول کشید تا رنگین‌کمان را از یاد ببرم و سیکل بعدی درمان را شروع کنم؟ یادم نیست، ولی بعد از آن دیگر هیچ جنینی چنگ نزد به دلم و دلش نخواست که بماند. باران زیاد می‌آمد، اما آفتاب آنجوری نمی‌زد که رنگین‌کمان دربیاید. میعاد پتوی نیمه‌کاره را توی پاکت مشکی گذاشت و یک جایی گم‌وگورش کرد. به قول خودش «که از افسردگیش زودتر دربیای.»

دکتر گفت: «توی دلت ترسه. این ترس نمی‌ذاره جنینایی که انتقال می‌دیم بگیرن.» روی پرونده‌ام نوشتند «ارجاع به واحد مشاوره». رفتم، گفت: «تعریف کن.» گفتم: «من از اون روز واقعاً چیز زیادی یادم نیست. فقط زمستون که شروع می‌شه، چنارا که از برگ خالی می‌شن، دلم هری می‌ریزه پایین. هی فکر می‌کنم یه اتفاق بدی تو راهه، الانه که یه ‌جور ترسناکی غافلگیر شم.» گفت: «باید جزئیات دقیق حادثه رو بگی تا گره‌های روحی و ذهنیت باز شه.» تا آمدم برایش بگویم، صدای هواپیما دوباره پیچید توی سرم. جیغ الهه را شنیدم که پر روپوش طوسی‌ام را گرفته بود توی دستش و داد می‌کشید: «پری، پری،... .»

- پری سلطانی، سونوگرافی.
بروم، نوبتم شد.

دو
شماره میعاد را از دفترچه برمی‌دارم و با انگشت‌هایی که می‌لرزند زنگ می‌زنم بهش. می‌گویم: «پری کجاست که جواب نمی‌ده؟ دلم هزار راه رفت.» می‌گوید: «طبق معمول رفته کلینیک. نوبت سونوگرافی داشت. اونجا موبایلا رو خاموش می‌کنن.» از هشت سالگی‌اش تا الان هر لحظه نگرانش هستم. هر ‌بار که تلفن خانه یا گوشی‌اش را جواب ندهد می‌میرم و زنده می‌شوم. می‌گوید: «مامان من ۳۵ سالمه. بلدم خودم رو جمع‌وجور کنم. دل تو چرا این‌قدر زود هزار راه می‌ره؟» اصلاً سر همین دل‌نگرانی بود که دلم نمی‌خواست بدمش به میعاد. گفتم: «اشرفخانوم پسر تو کارش تهرانه. من این دختر رو راه دور نمی‌دم. پوران رو تا قله قاف هم بفرستم حرفی نیست، اما پری رو نه. دوریش پریشونم می‌کنه.» گفت: «کدوم راه دور زهرا خانوم؟ چهار ساعت راه که بیشتر نیست. میعاد قول داده دو هفته یه‌‌بار بیاردش اینجا. شمام می‌ری اونجا سر می‌زنی بهشون. اینا دلشون پیش همه.»

اشرف‌خانم که رفت، صداش کردم و گفتم: «پری جان! مادر، دلت پیش پسر اشرفخانومه؟» سرخ‌وسفید شد و گفت: «مامان! میعاد از بچگی توی همین محل با ما بزرگ شده. یادشه به من چی گذشته. با وضعیتم کنار اومده. پسر بدی هم نیست. غریبه باشه، همین که وضعیت من رو بفهمه پا پس می‌کشه.»

می‌دانستم حرفش درست است. دستش را گرفتم توی دستم. گرم بود. یاد دست سرد هشت‌سالگی‌اش افتادم.

بعدِ از سه روز، توی بیمارستانی در اراک پیداش کردیم. باباش زنگ زده بود به بقالی سر کوچه که به زهراخانم بگویید یک جوری خودش را برساند اراک. سوار وانت داداش به تاخت رفتیم اراک. قلبم داشت از جا کنده می‌شد. «یعنی الان پری رو می‌بینم؟ یعنی زنده‌س؟»

با ترس‌ولرز خودم را دنبال داداش توی راهروهای تاریک بیمارستان می‌کشاندم. چادر سرمه‌ای با گل‌های ریز سفید را به دندان گرفته بودم که از سرم نیفتد. دستم جان نگه داشتنش را نداشت. هر لحظه حس میکردم دارم بالا میآورم. بوی سدر و کافور پیچیده بود توی مشامم. رسیدیم به اتاقی. داداش رفت تو. من هم بعدش. نور از پنجره ریخته بود روی ملحفه‌های سفید. چشمم تار می‌دید. روی تخت اولی یک تن نحیف کوچک بود. باباش گفت: «بیا خانوم! اینم پری.»

با ناباوری صورتش را نگاه کردم. بی‌حال و زرد، ولی خودش بود. زانو زدم کنار تخت. دستش را گرفتم توی دستم. انگار یک تکه یخ کوچک توی دستت گرفته باشی. گریه، مثل آب، پشت دیوار سد مانده بود. چشم‌های ساکت و کم‌فروغ پری سد را شکست. وسط هق‌هق گریه گفتم: «مادرت بمیره دختر. چی گذشته بهت.»
الهه گفته بود یک پیکان زرد پری را برد. روپوش الهه خونی بود و از ترس به تته‌پته افتاده بود. توی حیاط خانه‌شان بغلش کردم و گفتم: «الهه جان، تو با پری بودی وقتی بمبارون شد. داشتین از مدرسه برمی‌گشتین. تو همون خیابونی که چنارای بلند داره. اینا رو یادته؟»

سرش را تکان داد که یعنی آره.
گفتم: «خب بعدش چی شد؟»
چشم‌هاش هنوز ترسان بود. آب دهانش را قورت داد و گفت: «صدا که‌ اومد، پَ‌پری گفت آسمون غُ‌غُ‌غُرنبهس. بعدش رَرَرَنگینکمون در می‌آد. موندیم تو کوچه که رَرَرَنگینکمون رُرُرو ببینیم. اما پَ‌پَری افتاد. لباسش قرقرمز بود. من‌من گرفتمش تو بغلم. جی‌جی‌جیغ زدم. مردم جَ‌جَ‌جمع شدن دورمون، پَ‌پری رو بلند کردن گُ‌گُ‌گذاشتن تو یه پِ‌پِ‌پیکان زرد و بردن.»

از ساعت چهارونیم عصر که شهر را زدند تا سه روز بعدش از پری هیچ خبری نبود. بیمارستان شهر، سردخانه، بیمارستان‌های شهرهای اطراف، توی هیچ‌کدام نشانی از او نبود.

هفتم بهمن سال ۶۵ بود. من خانه خواهرم بودم که تازه زاییده بود. پوران هم با خودم بود. به پری سپرده بودم از مدرسه بیاید آنجا. یک چشمم به قابلمه روی شعله بود که یک‌وقت آرد برشتوک نسوزد و چشم دیگرم به ساعت که ببینم پری کی می‌رسد. سر چهارو‌نیم صدای وحشتناکی آمد. بچه سه‌روزه خواهرم از خواب پرید. پوران دوید توی بغلم. خواهرم دودستی زد توی سر خودش و گفت: «یا خدا. این‌دفعه کجا رو زدن؟» بوی آرد سوخته خانه را پر کرد.

ترکش به شکمش خورده بود. توی راه خمین به اراک، چندتا ملحفه فروکرده بودند به محل زخم تا خون بند بیاید. گفتند بزرگ‌تر که بشود، احتمالاً قابل درمان است. پرسیدم: «یعنی بچه‌دار نمی‌شه؟»
دکتر گفت: «والا نمی‌دونم، ولی فکر نکنم. اگرم بشه، به‌سختی.»

«به‌سختی»‌اش را حالا دارم می‌بینم. پیر شد بچه‌ام توی این رفت‌وآمدها. اول‌ها با ذوق زنگ می‌زد که «مامان امروز عمل تخمک‌گیری داشتم»، «فلان روز انتقال جنین دارم». از این اسم‌ها که من سر در نمی‌آورم. «مامان دعا کن بشه»، «مامان بهمان روز آزمایش دارم، دعا کن مثبت باشه.» من هم می‌افتادم به ختم صلوات، به چله زیارت عاشورا، به دخیل بستن به درخت چنار صحن شازده ابوطالب؛ همان درختی که ننه‌ام زیر سایه‌اش خاک بود. بعدتر اما دیگر نمی‌گفت. ناامید شده بود. نعوذُ بالله من هم. حتی خجالت می‌کشید به من که مادرش هستم بگوید. نمی‌خواست وقتی نتیجه نگرفت احساس شرمندگی کند.

عینکم را می‌زنم و گوشی را دست می‌گیرم. چند تا قلب قرمز می‌گذارم و بعدش «دلتنگتم مادر. این هفته بیا.»

سه
از کلینیک زنگ زده‌اند که خانمت از حال رفته است. دستپاچه از شرکت مرخصی می‌گیرم و می‌نشینم پشت فرمان. چندبار زنگ زده‌ام تا دقیق‌تر بپرسم چه شده‌اما خط‌های آن کلینیک لعنتی یا اشغال است یا برنمی‌دارند. حالم از این‌جور جاها به‌هم می‌خورد. فقط ادعا دارند. خانمی که زنگ زد، گفت: «چیز خاصی نیست، فشارش افتاده. الان هم داره سِرُم می‌گیره.» این هم از حرف زدنشان! «سرم می‌گیره!»

وقتی زنگ زدند، قلبم داشت می‌آمد توی حلقم. گفتم: «یا حسین! یعنی چی شده؟» صبح کلی به جانش غر زدم. خواستم از این پیگیری‌‌های الکی منصرفش کنم. از اینکه هر بار آن همه رفت‌وآمد و تقلایش را ببینم و دست آخر هم نتیجه آزمایشش منفی ‌شود و تا یک ماه عزاداری کند دلم به درد می‌آید.

صبح که رسیدم شرکت، مهندس‌احمدی دخترش را آورده بود. دخترک ۷-۸ساله بود و دلبری می‌کرد. دلم پدر بودن خواست. گفتم بی‌خود نیست پری این همه خودش را به درودیوار می‌زند، این‌ور و آن‌ور مادری کردن مردم را می‌بیند. اگر آن اتفاق لعنتی نمی‌افتاد، این زن هم این همه سختی نمی‌کشید طفلک.

زمستان آن سال، همان سالی که خمین را زدند، دم‌دم‌های غروب بغ کرده بودم کنج خانه و غر می‌زدم به مادرم که «این چه اسمیه روی من گذاشتید؟ تو مدرسه مسخره‌م می‌کنن. می‌گن می‌آد، می‌آد، کی می‌آد؟!»
مادرم گفت: «به‌جای این حرفا پاشو نفت ببر خونه عمه‌. آقامرتضی جبهه‌س، عمه‌‌اینا دست‌تنهان.»

نفت را گذاشتم گوشه حیاط. عمه گفت: «بیا تو یه چایی بریزم.»

چای هل‌دار را سر کشیدم. فاطمه مثل قند، شیرین بود. از سروکولم می‌رفت بالا و «میدا، میدا» می‌کرد. عمه یک‌جفت جوراب پشمی صورتی از توی کمد درآورد داد دستم و گفت: «اینا رو بپوشون به بچه. پاش یخ کرده.» خودش رفت سر وقت نفت و بخاری.

جوراب‌ها را به مکافات و نابلدی به پاهای نرم و تپل فاطمه پوشاندم. قلقلکش می‌آمد و می‌خندید.

از آنجا که زدم بیرون راه گرفتم طرف بازار. می‌خواستم ببینم عین‌الله کفتر و خروس جدید چه توی بساطش دارد. دو‌تا کفتر آورده بود، عروسک. یک گوشه قفس هی دور هم می‌گشتند. عین‌الله زبان حرف زدن نداشت، به کفترها اشاره کرد و با صداهای گنگی که از خودش در می‌آورد چیزی گفت. نگاهم رفت به آسمان؛ آخ که اگر اینها را داشتم، چه می‌شد. صبح‌ها از لب بام پرشان می‌دادم بروند بشوند خال آسمان. بعد، به‌جای اینکه خودشان را بزنند به دیوار قفس، از روی ابرها ما را نگاه می‌کردند. روی ابرها بودم که صدای وحشتناک شیرجه هواپیماها آمد. عین‌الله با فریاد گنگش دستم را کشید و با هم پرت شدیم توی جوی آب. چشم‌هایم را بستم. مرغ و خروس‌ها جیغ می‌کشیدند. لحظه‌ای بعد، صدای ترسناک دیگری آمد و گردوخاک رفت ته حلقم. عین‌الله نیم‌خیز بلند شد و به دو رفت طرف قفسی که پرت شده بود وسط خیابان. چشم تیز کردم. آن دوتا عروسک را دیدم که یکی داشت وسط خون‌ها دور خودش بال‌بال می‌زد، آن یکی هم مات نگاهش می‌کرد. یک نفر داد کشید: «زدن. منبع آب رو زدن.»

همه بدنم می‌لرزید. بلند شدم و لباس‌هایم را تکاندم. چشمم هنوز پیش کفترها بود. منبع آب؟ ای داد ... عمه ... فاطمه ... !

یک‌نفس دویدم سمت خانه عمه. هرچه نزدیک‌تر می‌شدم گردوخاک غلیظ‌تر می‌شد. به خانه عمه که رسیدم، قیرگونی پشت‌بام با آسفالت خیابان یکی شده بود. هی فکر می‌کردم در ورودی کجا بود؟ اتاقی که فاطمه توش بود کجا بود؟ انگار نه انگار که همین چند دقیقه پیش آنجا بودم.

چند نفری که جمع شده بودند از هم می‌پرسیدند کسی توی خانه بوده یا نه؟ گوش‌هایم داغ شده بود. مردم با دست، بیل، کلنگ و هرچه به دستشان می‌رسید تل خشت‌ و شیشه و آهن را کنار می‌زدند.

فاطمه را خودم پیدا کردم. یک تکه پارچه پشمی صورتی دیدم. داد زدم: «اینجاست، اینجاست. این جوراب فاطمه‌س.»

دو روز بعدش، وقتی آوار خانه را با بیل‌مکانیکی بلند کردند، جنازه عمه پیدا شد. آقا مرتضی رسید و توی سر خودش خاک ‌ریخت.

گفتم: «پری خانوم، من مخلص شمام هستم. خودم تاریخ تو رو از حفظم. می‌برمت تهران، درمان می‌کنیم. شد شد، نشد هم فدای سرت.» گفت: «آخه ... »

حرفش را قطع کردم: «آخه بی‌آخه. من برای بچه نمی‌خوام با تو ازدواج کنم. برای خودت می‌خوام.» این همه جرئت را از کجا آورده بودم؟ عشق این‌جوری‌ام کرده بود یا به‌خاطر آن لنگه‌جوراب صورتی بود که همه این سال‌ها نگهش داشته بودم؟ آن جوراب صورتی این‌جوری‌ام کرده بود یا بهت آن کفتری که وسط خیابان، رقص خونی جفتش را تماشا می‌کرد؟ نمی‌دانم.

چهار
خانمی که خواست سونوگرافی‌ام کند، پرسید: «باردار نیستی؟» خنده تلخی کردم و گفتم: «نه خانوم‌ جان.»
گفت: «اول هر دوره باید آزمایش بدی، یک در هزار هم اگه باردار باشی، باید آزمایش بدی.»

کفری شدم. چند ساعت توی نوبت مانده بودم و حالا که نوبتم شده بود پاسم دادند به آزمایشگاه. چرا این‌طوری می‌کنند با آدم؟ قرار شد یک ساعت بعد جواب بدهند.

روی صندلی‌های انتظار خوابم برد. جواب آزمایش را بی‌آنکه نگاه کنم بردم طبقه بالا دادم دست خانم سونوگرافی.

بتای 450. بارداری که خانوم.

گفتم: «نه خانوم‌دکتر. حتماً جواب آزمایش یه بنده‌خدای دیگه رو اشتباهی دادن به من.»

برگه را گرفتم و اسم بالاش را خواندم. خوابم یا بیدار؟ یعنی واقعاً شد؟ بدون آمپول و عمل و کاشت و چه و چه؟ چندبار از روی اسمم خواندم و بعدش را دیگر یادم نیست.

چشم که باز کردم میعاد را بالاسرم دیدم. توی دستش چندتا مداد و رژ صورتی بود. گفت: «وقتی افتادی، اینا از جیبت ریختن رو زمین.»

تازه یادم افتاد چه شده است.

این چند روز توی گوشم می‌خواند: «تا سونوگرافی تشکیل قلب صبر کنیم. یه‌وقت اگه قلبش تشکیل نشد، تو حالمون نخوره.» طفلک از ضدحال خوردن من می‌ترسد. نمی‌داند صبح‌ها که از خانه بیرون می‌زند رنگین‌کمان را می‌آورم وسط و رج‌های تازه می‌بافم. نمی‌داند قصه‌ها و لالایی‌هایی که مادربزرگم برایم می‌گفت دوباره توی حافظه‌ام جان گرفته‌اند. نمی‌داند توی شکمم قلب می‌تپد، توی گوشم کسی به زمزمه حرف می‌زند. نمی‌داند برای زنی که هیچ وقت مادر نبوده، یک ماه مادری هم یعنی خیلی.

به موهای جوگندمی‌اش دست می‌کشم. برقی را که این روزها توی چشم‌هایش دویده است دوست دارم. چند وقت بود این برق را ندیده بودم؟

به گزارش دفاع‌پرس، «اعظم ایرانشاهی» که متولد سال 1361 از خمین است در خصوص داستان «چنارها...» نوشت: به نوشتن دچارم. از حوزه‌های مختلف نویسندگی به هرکدام ناخنکی زده‌ام، از روزنامه‌نگاری بگیر تا مستندنگاری، از داستان‌نویسی تا روایت‌نویسی، از نوشتن مقالات عصاقورت‌داده دانشگاهی تا یادداشت‌های بازیگوش در حوزه کودک و نوجوان. الان مادر هستم و معلم و هنوز از انگشت‌هایم کلمه می‌چکد.

داستان «چنارها...» پاره‌‌ای از واقعیت است. سال‌ها پیش در سلف‌سرویس دانشگاهی که کار می‌کردم خانم خدمتکاری آنچه در بمباران‌های خمین بر دخترش رفته بود صمیمانه برایم تعریف کرد. این سوژه در قلبم ماند، بعدتر دنبال خاطراتی بیشتر از مردم شهرم گشتم تا بتوانم تصویر کامل‌تری از آن روزها بیافرینم.

خوشحالم که اسمم در کتاب «یوسف» آمده است. مثل آن پیرزنی که بضاعتی نداشت اما می‌خواست اسمش در صف خریدارانِ یوسف بیاید.

انتهای پیام/ 121

نظر شما
پربیننده ها