به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «شهناز شعبانی» از زنان فعال شهر اهواز در دوران دفاع مقدس در کتاب «حوض خون» روایتی از رختشویخانه بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک داشته است که در ادامه میخوانید:
دم در و داخل رختشویی پر از لباس و ملحفه شسته نشده بود. خانمها حوضها را پر از آب کردند. لگنها را گذاشتند جلویشان و شستوشو را شروع کردند. من هم ملحفهها را میگذاشتم جلوی دستشان.
یکی از خانمها به من گفت: «بیا کمک تا اینها رو بریزیم توی حوض.» ملحفهها را بغل میزدیم و میریختیم کنار حوض. به نفسزدن افتادم. خواستم ملحفههای کمتری ببرم. چند تا ازشان را بلند کردم. دستم خورد به چیز نرمی، ملحفهها را پرت کردم روی زمین. نگاه کردم؛ چند تکهگوشت کبود افتاده بود روی ملحفه خونی. دستم داشت میلرزید. گوشه ملحفه را کشیدم رویشان و چند ملحفه دیگر برداشتم.
یکی از خانمها بدون توجه به من آن را برداشت. من هم به روی خودم نیاوردم آن را دیدهام. آدم سرسخت و مقاومی بودم، ولی خیلی اذیت شدم. آن تصویر مدام جلوی چشمم بود. شام نخوردم، رفتم بخوابم. به یاد پدرم آنقدر گریه کردم که بیحال شدم. بعد از عملیات رمضان، وضع خانه ما مثل آمادگاه نظامی شده بود. یک روز میگفتند پدرم شهید شده، روز دیگر میگفتند اسیر است.
کلاس چهارم بودم. با مادرم میرفتم رختشویی. سن مهم نبود. پسرهای ۱۲ ساله توی جبهه میجنگیدند. ما هم زیر موشکباران، پشت جبهه را خالی نمیکردیم. خانمها پای تشتها مینشستند به شستن. من ملحفه و لباسهای کثیف را میگذاشتم جلوی دستشان تا مجبور نباشند مدام بلند شوند و بنشینند. بقچههایی را که سنگین بودند روی زمین میکشیدم و تا پیش خانمها میبردم. روبالشیها را روی طنابهایی که دستم میرسید پهن میکردم. لباسهای خشکشده را جمع میکردم و تا میزدم.
بعد از دیدن آن تکه گوشت، در خلوت خودم خیلی گریه کردم. کنجکاو بودم بدانم چطور این گوشت از بدن کسی جدا شده! یک شب چوب کبریتی روشن کردم و آوردم جلوی دستم. دستم را میکشیدم عقب و با خودم میگفتم: لحظهای که این گوشت از بدن رزمنده جدا شد چه کشید؟! از کجا معلوم این گوشتها مال بابای من نبود؟! سالها میرفتیم رختشویی تا قطعنامه امضا شد، ولی برای ما هنوز جنگ ادامه داشت. خیلی از شبها با خیال برگشت بابا میخوابیدم و با لباسهای خونی و حوضهای پر از خونابه و صلوات خانمها از خواب میپریدم. ۱۴ سال و سه ماه و نه روز را شمردم تا بابایم را آوردند؛ چند تکه استخوان و یک پلاک!
انتهای پیام/ ۱۴۱