خاطره سعید قاسمی از شناسایی قبل از عملیات «رمضان»

نزدیک بود دفترچه بسیج اقتصادی جفت‌مان را باطل کنند!

آن روز من با فضلی‌خانی سوار موتور شدیم و آمدیم پایین به سمت پاسگاه بوبیان. این بار هم درست عین همان واقعه روز اول عملیات برایم تکرار شد!
کد خبر: ۵۱۱۵۳
تاریخ انتشار: ۲۱ مرداد ۱۳۹۴ - ۱۵:۱۳ - 12August 2015

نزدیک بود دفترچه بسیج اقتصادی جفت‌مان را باطل کنند!

به گزارش فضای مجازی دفاع پرس، با نزدیکی زمان اجرای مرحله سوم عملیات رمضان و مشخص شدن حد کلی عملیات و همچنین «خط حَدِ» قرارگاه فرعی «فتح-سه» (تیپ 27 محمد رسولالله(ص)، عناصر اطلاعاتی این تیپ جهت شناسایی ضربالاجلی حد واگذار شده به این یگان، به فاصله تنها چند ساعت قبل از آغاز عملیات وارد منطقه شدند.

سعید قاسمی، معاونت وقت اطلاعات تیپ 27 از این واقعه خاطره جالبی دارد که در کتاب «ضربت متقابل» اینگونه روایت میکند:

                                                  ***

... در گیرودار قبل از شروع مرحله سوم عملیات فرصت کوتاهی به دست آمد و من به همراه شهید اسماعیل فضلیخانی؛ از سر تیمهای شناسایی واحد خودمان به شناسایی منطقه رفتیم.

خط حد واگذار شده به تیپ ما در منطقه 3 کیلومتری شمال پاسگاه بوبیان عراق به سمت کانال پرورش ماهی بود که گرای کلی پیشروی به سمت غرب همان گرای 270 درجه بود. آن روز من با فضلیخانی سوار موتور شدیم و آمدیم پایین به سمت پاسگاه بوبیان. این بار هم درست عین همان واقعه روز اول عملیات برایم تکرار شد!

همان طور که سواره به پاسگاه بوبیان نزدیک میشدیم هر از چندگاهی دوربین میکشیدیم و میدیدیم اصلاً توی این پاسگاه عراقی کسی نیست!

انگار مدتهاست پاسگاه متروکه مانده. به اسماعیل گفت: غلط نکنم عراقیها از پاسگاه عقبنشینی کردهاند و هیچ کس هم تا حالا گذارش به این طرفها نیفتاده که این قضیه با خبر بشود و بیاید خبر بدهد که عراقیها از بوبیان عقب نشستهاند. همینطور که جلوتر میآمدیم کاملاً در و پیکر پاسگاه را میدیدیم. کمی جلوتر اسماعیل از موتور پیاده شد تا برود سر و گوشی آب بدهد. من هم اتفاقی بود که دوربین کشیدم، بالای بام پاسگاه را دید زدم که دیدم یک نفر آن بالا ایستاده. حالا چقدر با پاسگاه فاصله داریم؟ حدود 500 متر. نگو عمداً واکنش نشان نداده بودند که خام بشویم، برویم جلو تا ما را اسیر بگیرند. من تا آن نفر بالای بام پاسگاه را دیدم، شستم خبردار شد و در جا موتور را سر و ته کردم. سر و ته کردن موتور همان و انبوهی از آتش کالیبر سبک که به طرفمان ریختند هم همان!

توی این گیرودار اسماعیل جا ماند. داد و هوارش به هوا بلند شد که آهای! وایسا فلانی! من هم که دیدم هوا پس است، داد زدم: «بدو که بریم». اسماعیل در همان حال دویدن پرید پشت ترک من و گاز را گرفتیم و الفرار!

همانطور که دور میشدیم قاه قاه میخندیدیم. من هی میگفتم: بابا عجب بساطیه اینجا؟ هر طرف که میروی اول خبری نیست، بعد کل ارتش عراق روی سرت آتش میریزد! اسماعیل هم که بچه شوخطبعی بود، شنگول سرود میخواند و انگار نه انگار که چند دقه پیش نزدیک بود عراقیها یک بار برای همیشه، دفترچه بسیج اقتصادی جفتمان را باطل کنند! تا برگشتیم پیش «عباس کریمی» شب شده بود.

رفتیم پیش عباس و گفتیم: بابا، عجب شیر تو شیری است این خط ما!

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار