معرفی کتاب؛

«من رضا هستم»

کتاب «من رضا هستم»، مستند روایی از زندگی غواص شهید «رضا (داریوش) ساکی» به قلم «مهدی مسیبی» و انتشارات «حماسه ماندگار» به چاپ رسیده است.
کد خبر: ۵۱۲۶۸۷
تاریخ انتشار: ۲۹ اسفند ۱۴۰۰ - ۱۴:۲۳ - 20March 2022

«من رضا هستم»،به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از همدان، کتاب «من رضا هستم»، مستند روایی از زندگی غواص شهید «رضا (داریوش) ساکی» به قلم «مهدی مسیبی» و انتشارات «حماسه ماندگار» در ۳۳۷ صفحه به چاپ رسیده است.

این کتاب به بخش‌های مختلف زندگی درخشان ورزشکار و نخبه تحصیلی و دانشجوی پزشکی دانشگاه شهید بهشتی و فرمانده دسته غواصی شهید «داریوش (رضا) ساکی» پرداخته است.

در بخشی از این کتاب آمده است:

موج رادیو را این طرف و آن طرف می‌چرخاند و ایستگاه‌های عربی و فارسی را می‌گرفت و خوابش هم نمی‌برد. اخبار خوبی به گوش نمی‌رسید. در عراق کودتا شده بود و رادیو بغداد دائم دم از تجزیه و استقلال خوزستان می‌زد. در محیط کارش هم از همکاران خبرهایی شنیده بود که آن‌هایی که عراق روی کار آمده‌اند دنبال فرصتی هستند تا خوزستان را که به آن عربستان می‌گفتند از ایران جدا کنند. حسین آقا نظامی بود و هر چند ازین حرف‌ها ترسی نداشت اما وقتی به همسر جوان و پسر کوچکش نگاه می‌کرد که تازه با قدم‌های لرزان چند قدمی را دست به دیوار راه می‌رفت، نمی‌توانست نگرانی را در چشمانش مخفی کند. بابارمضان و ننه هم چند وقتی بود که دلتنگی ملایر را می‌کردند و حرف از رفتن می‌زدند. داریوش یکساله شده بود که کار انتقال حسین آقا به شهربانی ملایر درست شد و همگی به ملایر برگشتند.

کد عقب‌نشینی اعلام شده بود و داریوش و عده‌ای دیگر از بچه‌ها مسير برگشت را در پیش گرفتند، فاصله‌شان با تانک‌هایی که از پشت سر می‌آمدند خیلی کم شده بود. گرمای هوا و تشنگی او را آزار می‌داد. با یکی دیگر از غواص‌ها که در مسیر او را دیده بود با هم به انتهای پد الهویدی رسیدند. جلوتر از آن‌ها چند نفر از بچه‌ها به آب زدند و آتش عراقی‌ها از پشت سرشان روانه آب‌های هور شد. فرصتی نبود. گلوله‌ها صفیرکشان از کنارشان می‌گذشت و با انفجاری که در کنارشان جاده را شکافت خودش را به حاشیه پد پرتاب کرد و لابلای جنازه های عراقی‌ها و چند شهید به زمین رسید و بی حرکت ماند. غروب از راه رسیده بود و عراقی‌ها سنگر به سنگر و گام به گام جلو می‌آمدند و صدای پوتین هایشان روی خاک و ریگ‌های پد به گوش می‌رسید. تا شب آرام نفس می‌کشید و سرتاپا گلی و خونی، هیچ تکان نمی‌خورد. حالا صدای نفس‌های عراقی‌ها را بالای سرش می‌شنید.

یکی از عراقی‌ها با لگد به جنازه‌ها می‌زد تا از زنده نبودن آن ها مطمئن شود. بدنش را شل کرد و لگد عراقی بر پهلویش فرود آمد. منتظر بود تا هر لحظه رگباری به روی او بگیرند، اما راهشان را کشیدند و رفتند. با تاریک شدن هوا آرام سرش را بالا آورد. هیچ‌کس در نزدیکیش نبود. نگاهی به اطراف کرد و جهت خط خودی را تشخیص داد و بدون اینکه بلند شود، غلطید و آرام داخل آب شد و شناکنان به طرف نیزار رفت. داخل نیزار به چند نفر دیگر از بچه‌ها که پنهان شده بودند برخورد کرد و راه برگشت را در پیش گرفتند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار