دفاع‌پرس گزارش می‌دهد؛

خصوصیات شهید حمید باکری به روایت همسرش/ از ساده‌زیستی تا مقاومت قهرمانانه در مقابل دشمن

شهید حمید باکری در این چند سال اخیر لحظه‌ای ‎آرامش نداشت دائماً در تلاش بود و چنانچه در وصیتنامه‌اش هم قید کرده معتقد به کسب روزی از راه ساده نبود، از نمونه بارز یک انسان متقی بود و صفاتی که در اول سوره مبارکه بقره و نیز حضرت علی (ع) در خطبه همام در مورد متقین فرموده‌اند در او عینیت می‌یافت.
کد خبر: ۵۱۵۸۴۰
تاریخ انتشار: ۲۷ فروردين ۱۴۰۱ - ۰۰:۱۵ - 16April 2022

خصوصیات شهید حمید باکری به روایت همسرش/ از ساده زیستی تا مقاومت قهرمانانه در مقابل دشمنبه گزارش خبرنگار دفاع‌پرس، در آذر سال ۱۳۳۴ در شهرستان ارومیه چشم به جهان گشود. در سنین کودکی مادرش را از دست داد و دوران دبستان و سیکل و اول دبیرستان را در کارخانه قند ارومیه و بقیه تحصیلاتش را در دبیرستان فردوسی ارومیه به پایان رساند. بعلت شهادت برادر بزرگش علی که بدست رژیم خونخوار شاهنشاهی انجام شده بود با مسائل سیاسی و فساد دستگاه آشنا شد.

بعد از پایان دوران خدمت سربازی در شهر تبریز با برادرش مهدی فعالیت موثر خود را علیه رژیم آغاز کرد و خودسازی و تزکیه نفس شهید نیز بیشتر از این دوران به بعد بوده است.

تحصیلات

در سال ۱۳۵۵ ظاهرا بعنوان تحصیل به خارج از کشور سفر می‌کند، ابتدا به ترکیه و از ترکیه جهت گذراندن دوره چریکی عازم سوریه می‌شود و بعد به آلمان رفته و در دانشگاه اسم نویسی کرده و فقط یک هفته در کلاس درس حاضر می‌شود.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی

با هجرت امام خمینی به پاریس، عازم پاریس می‌شود و از آنجا هم جهت آوردن اسلحه به سوریه می‌رود و با پیروزی انقلاب اسلامی به ایران مراجعت، جهت پاسداری از دستاورد‌های انقلاب اسلامی در مراکز نظامی مشغول فعالیت می‌شود و با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت سپاه درآمده و به عنوان فرمانده عملیات با عناصر دست‌نشانده امپریالیسم شرق و غرب که در گروهک‌ها و احزابی که بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب شروع به فعالیت کرده بودند به مبارزه می‌پردازد.

در عملیات پاکسازی منطقه سرو و آزادسازی مهاباد، پیرانشهر و بانه نقش مهم و اساسی داشته و در آزاد سازی سنندج با همکاری فرمانده عملیاتی منطقه با استفاده از طرح‌های چریکی کمر ضد انقلاب وابسته و ملحد را در منطقه شکسته و باعث گردید که سنندج پس از مدت‌ها آزاد گردد.

ورود به بسیج و جنگ تحمیلی

شهید با فرمان امام مبنی بر تشکیل ارتش بیست میلیونی مسئول تشکیل و سازماندهی بسیج ارومیه شد و در این مورد نقش فعالانه و موثری ایفا نمود. همیشه از بسیجی‌ها و از قدرت الهی آن‌ها سخن می‌گفت. با شروع جنگ تحمیلی جهت مبارزه با بعثیون کافر به جبهه آبادان شتافت و دو ماه بعد مراجعت نمود.

مدتی در شهرداری بصورت افتخاری در سمت مسئول بازرسی مشغول خدمت گردید و، چون کار اداری نتوانست روح بزرگ او را آرام کند مجدداً عازم جبهه آبادان شد و فرماندهی خط مقدم ایستگاه ۷ آبادان را بعهده گرفته و به سازماندهی نیرو‌های مردمی پرداخت. وی در زمره خاطراتش که از بسیجی‌ها صحبت می‌کرد می‌گفت که دو سه تا نوجوان بودند، هر قدر اصرار کردیم که پشت جبهه کار کنند قبول نکردند و شروع کردند به گریه کردن که باید ما در خط مقدم باشیم و می‌گفت: این‌ها به انسان نیرو می‌دهند و باعث تقویت ایمان در آدمی می‌شوند.

شرکت در عملیات‌های مختلف

بعد از بازگشت مرتب از مزایای جنگ که بقول امام این جنگ یک نعمت است که فرزندان این مملکت را الهی کرده و آن‌ها را از زندگی دنیایی به معنویت کشانده است می‌گفت.

حمید برای مدتی از سوی جهاد سازندگی مسئولیت پاکسازی مناطق آزاد شده کردنشین در منطقه سرو را عهده دار گردید که در آن شرایط کمتر کسی می‌توانست چنان مسئولیتی را بپذیرد. سپس بعنوان مسئول کمیته برنامه ریزی جهاد استان تعیین شد و، چون در هر حال جنگ را مسئله اصلی می‌دانست و می‌اندیشید که در جبهه مفیدتر است حضور دائمی‌اش را در جبهه‌های نبرد با صدام متجاوز از عملیات فتح‌المبین شروع نمود، در عملیات بیت‌المقدس فرمانده گردان تیپ نجف اشرف بود و با تلاشی که نمود نقش موثری در گشودن دژ‌های مستحکم صدامیان در ورود به خرمشهر را داشت و بالا‌خره با لشکر اسلام پیروزمندانه وارد خرمشهر شد و بعد از عملیات رمضان برای فعالیت دائمی در سپاه پاسدارن مصمم گردید.

در عملیات موفقیت‌آمیز مسلم‌بن‌عقیل بعنوان مسئول خط تیپ عاشورا استقامتش در ارتفاعات سومار یادآور صبوری و شجاعت یاران امام حسین (ع) بود و بر حسب شایستگی که کسب نمود از طرف فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عنوان فرمانده تیپ حضرت ابو‌الفضل (ع) منصوب گردید.

بعد از عملیات والفجر مقدماتی بعنوان معاون لشکر ۳۱ عاشورا راه مولایش حسین بن علی (ع) را ادامه داد. استقامت و تدابیرش در مقابل صدامیان همیشه برای یارانش الگو بود. شرکت در عملیات‌های والفجر ۱ و ۲ و ۴ از افتخاراتش بود که همیشه دوش بدوش برادران رزمنده بسیجی‌اش در خطوط اول حمله شرکت داشت و با خونسردی زیادی که داشت همیشه فرماندهان زیر دستش را به استقامت و تحمل شداید صحنه‌های نبرد ترغیب می‌نمود و به آن‌ها یاد می‌داد که چگونه با دست خالی از امکانات مادی در مقابل دشمن که سراپا پوشیده از زره و پیشرفته‌ترین امکانات جنگی عصر حاضر می‌باشد فقط بااتکاء به ایمان و روش حسینی باید جنگید.

عروج

در والفجر یک از ناحیه پا و پشت زخمی و بستری گشت که پایش را از ناحیه زانو عمل جراحی کردند. اطرافیانش متوجه بودند که از درد پا در رنج است، ولی هیچوقت این را به زبان نیاورد و بالا‌خره در عملیات فاتحانه خیبر با اولین گروه پیشتاز که قبل از شروع عملیات بایستی مخفیانه در عمق دشمن پیاده می‌شدند و مراکز حساس نظامی را به تصرف در می‌آوردند و کنترل منطقه را در دست می‌داشتند عازم گردید و در ساعت ۲۳ شب چهارشنبه ۳ اسفند ۱۳۶۲ شروع عملیات خیبر بود که با بی سیم خبر تصرف پل مجنون که به افتخارش پل حمید نامیده شد در عمق ۶۰ کیلومتری عراق را اطلاع داد.

پلی که با تصرف کردن آن دشمن متجاوز قادر نشد نیروه‌های موجود در جزایر را فراری دهد و یا نیروی کمکی برای آن‌ها بفرستد در نتیجه تمام نیروههایش در جزایر کشته یا اسیر شدند و این عمل قهرمانانه فرمانده و بسیجی‌های شجاعش ضمانتی در موفقیت این قسمت از عملیات بود و عاقبت با دو روز جنگ شجاعانه در مقابل انبوه نیروه‌های زرهی دشمن فقط با نارنجک و آرپی جی و کلاش، ولی با قلبی پر از ایمان و عشق به شهادت خودش و یارانش در حفظ آن پل مهم جنگیدند و در همانجا به لقاء‌الله پیوسته و به آرزوی دیرینه‌اش دیدار سرور شهیدان امام حسین (ع) نایل آمد.

شهید حمید باکری در این چند سال اخیر لحظه‌ای ‎آرامش نداشت دائماً در تلاش بود و چنانچه در وصیتنامه‌اش هم قید کرده معتقد به کسب روزی از راه ساده نبود، از نمونه بارز یک انسان متقی بور و صفاتیکه در اول سوره مبارکه بقره و نیز حضرت علی (ع) در خطبه همام در مورد متقین فرموده‌اند در او عینیت می‌یافت.

خصوصیات شهید حمید باکری به روایت همسر:

یک روز دیدم آمده دانشگاه دنبال من. چند بار همدیگر را آنجا دیده بودیم. برای من زیاد غیرعادی نبود که آمده. فقط وقتی که گفت آمده خواستگاری من، تعجب کردم. خنده‌ام گرفت، فکر کردم لابد شوخی می‌کند، منِ شلوغ کجا و حمیدِ ساکت و محبوب کجا! مطمئن بودم که خانواده‌ام هم زیاد راضی نیستند. خندیدم، گفتم: «باید فکر کنم، باید خیلی فکر کنم.» گفت: «اگر غیر از این بود سراغت نمی‌آمدم.

دفتری داشتیم که قرار گذاشته بودیم هرکسی هر موردی از آن یکی دید، در آن دفتر بنویسد. این دفتر همیشه از اشکالاتی که درباره من بود، پرمی‌شد. حمید می‌گفت: «تو چرا این‌قدر به من بی‌توجهى! چرا هیچی از من نمی‌نویسى؟» چه داشتم که بنویسم؟... آن روز‌ها هر بار که می‌خواست برود، بدجوری بی‌طاقتی نشان می‌دادم و گریه می‌کردم. تا اینکه یک بار رفتم سر وقت آن دفترچه یادداشت و دیدم نوشته هر وقت که می‌روم، به جای گریه بنشین برایم قرآن بخوان! این‌طوری هم خودت آرام می‌گیرى، هم من با دل قرص می‌روم.

خانه ساده و کوچک، آن خانه قشنگمان را که به یاد می‌آورم، دلم از غرور و شادی پر می‌شود. ما برای شروع زندگی‌مان، از هیچ‌کس هدیه‌ای نگرفتیم؛ چون فکر می‌کردیم اگر هدیه بگیریم، بعضی چیز‌ها تحمیلی وارد زندگی‌مان می‌شوند، حتی اسباب و اثاثیه‌ای را که به نظر ضروری می‌آیند، نگرفتیم. تمام وسایل زندگی ما همین‌ها بود: یکی دو تا موکت، یک کمد، یک ضبط و چند جلد کتاب، یک اجاق گاز دو شعله کوچک هم خریدم، که تا همین اواخر داشتم.

زندگی‌مان خیلی ساده بود. هیچ وقت از دنیا حرف نمی‌زدیم. اگر هم خریدن وسیله‌ای ضرورت پیدا می‌کرد، به خصوص بعد از به دنیا آمدن بچه‌ها، درست یک ربع قبل از رفتن حمید، از نیازم به آن وسیله می‌گفتم و او هم سریع می‌رفت می‌خرید و می‌آورد. همیشه به من می‌گفت: «درست زمانی برو خرید که واقعاً معطل مانده باشی

همه می‌دانستند وقتی حمید از جبهه برگردد، امکان ندارد جای دیگری برود و فقط می‌توانند در خانه پیدایش کنند. تمام وقتش را می‌گذاشت برای من و بچه‌ها. سعی می‌کرد همان وقت کم را هم با ما باشد.

برادر حمید [شهید مهدی باکرى]، از تبریز زنگ زد و پرسید: «بچه چیه؟» گفتم: «دختر». به شوخی گفت: «برای جبهه فرمانده گردان می‌خواهیم. دختر می‌خواهیم برای چه؟». من هم به شوخی گفتم: «می‌روم پس می‌دهم.» به حمید گفتم که مهدی چه گفته، گفت: «[تو هم]می‌گفتی اگر پاسدار نشود، زن پاسدار می‌شود... می‌گفتی زن پاسدار شدن، خیلی سخت‌تر از پاسدار شدن است».

یک بار گفت: «می‌آیی نماز شب بخوانیم؟» گفتم: «بله.» او ایستاد به نماز و من هم پشت سرش نیت کردم. نماز طولانی شد، من خسته شدم، خوابم گرفت، گفتم: «تو هم با این نماز شب خواندنت... چقدر طولش می‌دهى؟ من که خوابم گرفت، مؤمن خدا....» گفت: «سعی کن خودت را عادت بدهى. مستحبات، انسان را به خدا نزدیک ترمی‌کند.

به من خیلی محبت داشت اصلاً یادم نمی‌اید با من بلند حرف زده باشد... وقتی اعتراض مرا می‌شنید، می‌گفت: «من آدم ضعیفی هستم، فاطمه! تو از آدم ضعیف چه انتظاری دارى؟

حرفِ تربیت بچه‌ها که می‌شد، اصلاً از خودش حرف نمی‌زد و تمام فعل‌ها را مفرد ادا می‌کرد. یک بار عصبانی شدم و حتی کارمان به دعوا کشید، گفتم: «چرا همه‌اش می‌گویی تو؟ بگو باهم بزرگشان می‌کنیم!» گفت: «من یقین دارم که تنها بزرگشان می‌کنی.

من از حمید، فقط چشم‌هایش را یادم می‌آید که همیشه قرمز بود... من سفیدی چشم‌های حمید را ندیده بودم. احساس می‌کردم این چشم‌ها دیگر سفیدی ندارند. وقتی گفتند شهید شده، اولین چیزی که گفتم این بود که: «بهتر.» گفتم: «الحمدلله... حالا دیگر می‌خوابد، خستگی‌اش درمی‌اید.

یک بار به حمید گفتم: «خوش به حال احسان که پدری مثل تو دارد.» گفت: «حسودی می‌کنى؟» گفتم: «برای اولین بار می‌خواهم اعتراف کنم، آره حسودی می‌کنم.» گفت: «منظور؟» گفتم: «حیف نیست همچین پسرى... بی‌پدر، بزرگ بشود؟» گفت: «من فقط برای احسان خودم جبهه نمی‌روم. من برای تمام احسان‌ها می‌روم.» این‌طوری نبود که به بچه‌اش بی‌علاقه باشد، او در اوج محبت و علاقه‌اش به آن‌ها و من رفت.

هجدهم بهمن رفت و آخر‌های بهمن تماس گرفت. دیگر از یک زمان نامعین احساس‌شدنی که می‌گذشت، به ثانیه‌شماری می‌افتادم تا با همان سر و صورت و لباس و پوتین خاکی بیاید و بگوید: «اگر بدانی چه بوی گندی می‌دهم، فاطمه!» این روز‌ها به خودم می‌گویم: «دیگر لیاقت شستن لباس‌هایش را هم ندارم.

احساسم این بود که حمید را برده‌اند ارومیه و من دارم پشت سرش می‌روم آنجا. در راه مرتب گریه می‌کردم. می‌گفتم: «باز تو دوان دوان رفتی و من دارم پشت سرت می‌آیم، چرا باز زودتر از من رفتى؟...» تازه آنجا [ارومیه]بود که خبر دادند حمید مفقود شده و جنازه ندارد. اصلاً فکرش را هم نمی‌کردم که ممکن است حمید جنازه نداشته باشد. بعد به خودم تسلی دادم که حمید می‌دانسته برای من سخت است جنازه‌اش را ببینم، برای همین شاید آرزو کرده مفقودالاثر باشد.

اگر قرار بود یک بار دیگر زندگی کنم... باز با حمید باکری ازدواج می‌کردم.... باز بعد از شهادتش می‌رفتم قم... و باز افتخار می‌کردم که فقط چهار سال با حمید زندگی کرده‌ام و همه چیز را از او یاد گرفته‌ام. من حاضر نیستم این چند سال زندگی با حمید را با هیچ چیز گران‌بهایی عوض کنم. به آسیه هم همین را گفتم. حتی به او گفته ام هروقت یک حمید پیدا کردی با او ازدواج کن، ولی برو یک حمید پیدا کن.

انتهای پیام/361

نظر شما
پربیننده ها