به گزارش خبرنگار دفاعپرس از ساری، کتاب «آوای شیمبار» روایت «فرخنده عدالتپناه» همسر جانباز شهید «رضا عبدالوند» به قلم «صدیقه لطیفی» زمستان ۱۴۰۰ توسط انتشارزات «سرو سرخ» وابسته به ادارهکل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس مازندران و با مشارکت ادارهکل بنیاد شهید و امور ایثارگران استان در ۲۵۶ صفحه و ۵۰۰ نسخه به چاپ رسید.
در برشی از کتاب آمده است:
چهارم عید دیدم رضا صورتش زرد شده و به زور سروپا ایستاده. گفتم» «قربونت برم چی شده؟»
- هیچی فرخنده جان، چیزی نیست؛ کمی احساس خستگی میکنم.
به مجتبی گفتم: «انگار آقات حالش خوب نیست. بیا ببرش یک جای آرومتر یا طبقه بالا، بذار کمی دراز بکشه و استراحت کنه. مجتبی با بابات حرف بزن؛ ببین اگر از شلوغی اذیت میشه، ببریمش جایی دیگه. هر کجا که خودش راحته، فقط آروم باشه.»
روز حنابندان، زینب صبح که از خواب پا میشه اول میره سراغ باباش. من هم پایین مشغول بودم؛ داشتم صبحانه مهمانها را آماده میکردم. زینب رفت که باباش را برای صبحونه بیدار کنه. براش چایی درست کرد. اسماعیل هم از راه رسید رفت طبقه بالا. منم رفتم پیششون. داشتم یک لقمه نون و پنیر برا رضا درست میکردم.
همزمان که اسماعیل چای گذاشت تو دهن رضا که بخوره، دیدیم یک سمت بدنش کج و شل شد. جلو خودمون سکته کرد. هی میگفتم: «رضا دردت به جونم هیچی نیست؛ الان میرویم دکتر.» سوار ماشین شدیم و رفتیم بیمارستان. تو راه هی میگفت: «فرخنده جان، من خوبم. تو برگرد خونه به مهمونها برس. نذار زینب دلتنگ بشه؛ تنها بمونه.»
بعد از بستری شدن به اصرار خودش برگشتم خونه. مجتبی هم میگفت: «مامان برو خیالت راحت، من پیش بابا هستم.» شب طاقت نیاوردم. رفتم بیمارستان برای دیدن رضا. از دکتر وضعیت رضا را پرسیدم. گفت: «هیچ فرقی نکرده، همانطور است. دستگاه بهش وصل شده.» هر کاری کردم ببینمش، پرستار شب راضی نشد. برمیگشتم خونه صورتم را از گریه پاک میکردم. همه نگران رضا بودند؛ خصوصا زینب.
میخواستیم عروسی به خوشی انجام بشه؛ همه جویای احوال رضا بودند. میپرسیدند: «حالش چطوره؟» میگفتم: «حالش خوبه، اما دکتر گفته باید تحت نظر باشه و نیاز به استراحت مطلق داره.»
رضا اصرار داشت عادی باشم و نگذارم مهمونها ناراحت باشند. باید کاری کنم به همه خوش بگذره. روحیهام را که میدیدند، خیالشون راحت میشد که حال رضا بهتره.
تو فضای سبز قالی انداختیم و حنابندان مفصلی گرفتیم. یک پام خونه بود و یک پام بیمارستان دلم پر از اشک و آه بود و خونه تظاهر به خوشحالی. کاری جز این نمیشد کرد.
عصر روز بعد از حنابندان، رفتم بیمارستان. وضعیت رضا را از دکترش که پرسیدم، سرش را پایین انداخت.
-خانم عبدالوند، متأسفانه مریض شما به کما رفتن. ما سعی و تلاش خودمون را کردیم. دیگه توکلتون به خدا باشه.
وای چه حالی بهم دست داد. خودم را رسوندم بالاسرش و با گریه میگفتم: «رضا جان! جان دلم بلند شو! فردا عروسی دخترته. امیدم! نفسم! همیشه منتظر این بودی!»
چقدر زیبا خواب بود. کف راهرو سالن بیمارستان افتادم. مجتبی اومد بالاسرم.
- مامان پاشو. بابا خوب میشه. تو که قوی هستی. آقاجان ناراحت میشه اینجوری نکن!
- دیدی مجتبی، مامانم، بدبخت شدم! همسنگر و همرزم زندگیم داره از دستم میره. به بابات قول دادم زینب را با خوشحالی بفرستم خونه بخت!
رسیدیم خونه طوری وانمود کردم که اصلا اتفاقی نیفتاده. زینب و آقا اسماعیل هم مدام سراغ رضا را میگرفتند. من هم گفتم: «حالش خوبه. دکتر گفته فعلا بستری باشه بهتره.»
-مامان تو رو خدا! فردا من لباس عروس بپوشم و آقاجان...
گریه امانش نداد که ادامه بده
- زینبم! قشنگ! زندگیم! برو آرایشگاه، لباس عروسیات را بپوش. اینطوری بابا بیشتر خوشحال میشه. میدونی که عروس شدنت آرزوی باباته!
زینب راضی نمیشد که بره آرایشگاه، هر کاری هم کردیم نرفت. اما تو دلم غوغایی بود که فقط خدا میدونست چیه و صبری که در آن روزها داشتم. خانواده داماد هم امیدهایی برای عروسی پسرشون داشتند. از سه ماه قبل لباس محلی مازندرانی برای عروسی دوخته بودند. چون دوست داشتند حنابندان سنتی برگزار بشه. همون شب حنابندان، چشمای زینب پر از اشک بود. دخترهای فامیل دورش جمع شدند. دلداریش دادند. یک روز استراخت بین حنابندان و عروسی هم رفتم بیمارستان. حال رضا رو به وخامت بود. التماس کردم؛ اگر بشه ببریمش تهران. دکترا گفتند: «خانم عبدالوند نمیشه، اگر تکون بخوره براش خوب نیست.»
زینب تا باباش را نمیدید، حاضر نبود خونه بخت بره. با لباس عروس با داماد بلند میشه میره بیمارستان. به همه سپردم: «به زینب نگید که باباش به کما رفته.»
-آقاجان اجازه میدی برم خونه بخت؟ مگه دوست نداشتی منو تو لباس عروس ببینی؟ من زینبم، ببین لباس عروس پوشیدم!
هوشیاری رضا نو اون لحظه فقط دو درصد بود؛ با کمال تعجب پاش را تکون میده.
- ببین زینبم! بابا پاش را تکون داد. راضی راضی! بریم دخترم.
شب عروسی بود؛ نمیدونستم چهکار کنم. تو دلم گریه بود و شادی، مونده بودم سر دوراهی. بهخاطر زینب تبسم روی لبهام بود.
رضا پولهای پنج هزار تومنی نو را کنار گذاشته بود تا روز عروسی به عنوان صدقه رو سر زینب بریزه.
عروسی توی تالار پشت جنگل، همون تالار ذبیحی، که محیط باز و باصفایی داره برگزار شد و داماد و خانوادهاش برای عروسی سنگ تموم گذاشتند. طبق رسم ما خوزستانیها عروس بایست از خونه باباش بره خونه شوهر. بعد از مراسم تو تالار به طرف خونمون حرکت کردیم. ما رسم داریم؛ کمر عروس را با پارچهای که توش نمک و نون هست ببندیم. این کار را هم پدر دختر انجام میده.
خدایا به جای رضا کی را بذارم که دور کمر زینب را ببنده. یهو محمد در را باز کرد و اومد تو اتاق؛ زینب زد زیر گریه.
- مامان گریه نکن، به جای آقاجانت، داداش محمدت اومده.
محمد گفت: «آبجی گریه نکن. تازه از پیش آقاجان اومدم. اجازه ازش گرفتم.» دیدم زینب کمی آروم شد. سوار ماشین میشوند که عروس بره خونه شوهر.
به برادر اسماعیل گفتم: «آقا مهرداد، رضا حالش خیلی بد شده؛ با چشمان پر از اشک ادامه دادم» «رضا رفته تو کما، به بچهها چیزی نگید. فقط شما الان میدونید. نذار کسی بفهمه. تو را به خدا مواظب دخترم باشید. برادری و پدری کن در حق دخترم.»
- خانم عبدالوند نگو اینطوری. چرا زودتر نگفتین که عروسی نگیریم.
- نه آقا مهرداد، رسم رضا این نبود که عروسی برگزار نشه. رضا از اسماعیل راضی بود.
آقا مهرداد خیلی منقلب شد.
صبح عروسی طبق رسمی که داریم بایست برای عروس و داماد انواع صبحانه مثل کره، مربا، تخم مرغ، پنیر و شیر برنج را آماده کنیم و ببریم. دوباره برمیگردیم خونه ناهار و حلوا را درست میکنیم و میبریم خونه داماد.
وضعیت و حال بد رضا را شب آقا مهرداد آروم به اسماعیل میگه. اسماعیل هم یک روز بعد از عروسی به زینب میگه. زینب هم طاقت نیاورد؛ همون روز برای دیدن باباش میره بیمارستان.
از هفت تا دوازده فروردین رضا هنوز تو کما بود. شنبه یازدهم فروردین روز تولد آقا امیرالمومنین علیه السلام و روز پدر بود؛ رفتم گلفروشی دسته گلی گرفتم برای تبریک. نمیدونستم این آخرین دسته گلی است که برای عشقم میبرم.
- آقا این دسته گل را تو را به خدا قشنگ بچینید.
رفتم بیمارستان. دسته گل را گذاشتم روی پایی که قطع بود. گفتم: «روزت مبارک عشقم. هنوز امید دارم که خوب میشی.» از پرستار خواستم تا چند تا عکس از من و رضا بگیره به یاد تمام سالهای قبل که در روز پدر همیشه برای رضا جشن میگرفتیم.
برگشتم خونه. نمیدونم چطور شب به صبح رسید. از همون اول صبح دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.
- دلم امروز خرابه. بچهها بریم بیمارستان.
- مامان چی شده! تو که همیشه به ما امید میدادی.
دلم درد داشت، سرم درد داشت، پاهام جون نداشتند.
مستقیم خودمون را به اتاق سیسییو رسوندیم. تخت خالی بود. داد زدم: «پس رضا کو؟» چند تا پرستار دورم را گرفتن.
-خانم عبدالوند آروم باشید.
- عشقم، رفت پیش خدا! خدایا! خدایا! بدون رضا چه کار کنم!
بچهها هم کنار دیوار تکیه دادند. همه گریه و زاری میکردند. دیگه نفهمیدم چی شد. رضا شهید شد و پیش خدا رفت. بهم اجازه ندادن که برم سردخانه. خواستم ببینم که رضا چطور آرام خوابیده و دیدار تازه کنم. گفتم شاید دروغ باشد. اصلا نمیخواستم باور کنم. دوازدهم فروردین ۱۳۹۷ رضا به آرزویش رسید. فرداش چون سیزده بدر بود بنیاد شهید پیشنهاد داده بود که بعد از تعطیلات مراسم خاکسپاری انجام بشه. ما هم قبول کردیم. سه روز سردخانه بیمارستان شفا موند.
انتهای پیام/