به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، «جماعت الاربعین» یا «عامدین نظام خمینی» نام گروهی 42 نفره از اسرای پاسدار و بسیجی ایرانی است که در طول مدت اسارت با شیوه مبارزاتی خود توانستند بارها و بارها عراقیها را به زحمت بیندازند. آنها در موارد متعدد با سرپیچی کردن از دستورات عراقیها که سعی داشتند تصویری موجه از خود را به نمایش بگذارند توانستند تا روزهای آخر اسارت همواره بر اصول اعتقادی خود پایبند بوده و پس از جابهجاییهای متعدد در اردوگاههای مختلف و با اذعان مستقیم عراقیها مبنی بر عجز در مقابله با روحیه اعتقادی این گروه، به اردوگاه تکریت 17 منتقل شدند. آنجا و با شرایطی که به وجود آمد، رفته رفته جماعت اربعین به حاشیه رفته و سد مقاومت این اسرا در برابر دشمن بعثی شکسته شد و بنا به گفته عراقیها جماعت اربعین از هم پاشیده شد.
شاهین یکی از اعضای سرشناس این گروه است که تا روزهای آخر بر مجموعه رفتار جماعت الاربعین در قبال عراقیها تاکید داشت. مهمترین اتفاقی که جماعت الاربعین در اسارت به وجود آوردند و باعث شد تا پایان اسارت این گروه از سوی عراقیها بارها تهدید به اعدام شوند، ماجرای مخالفت با سفر به عتبات به دستور صدام حسین بود.
با این آزاده سرفراز که حرفهای شنیدنی و تاثیرگذاری برای گفتن داشت، گفت وگویی انجام داده ایم که در ادامه میخوانید.
فرهنگ مقاومت
*با هر اعتراض و بر هم زدن نظم اردوگاه، با واکنشی سخت از سوی عراقیها مواجه میشدید. بعد از این همه تحمل شرایط سخت و جابهجایی در اردوگاهها گمان میکنم با ورود به تکریت از فعالیتها و مبارزات خسته شدید و دست از مبارزه برداشتید، درست است؟
خیر. البته الان که این خاطرات را مرور میکنم فکر بودن در شرایط یک روز آن سالها بسیار سخت است. خاطرم هست که در همین کمپ 6 که بچهها پس از مدتی نمازخوان شدند. دو سه نفر از دوستان همین ارشد اردوگاه، گویی با دین اصلا عناد داشتند و بچهها را با الفاظ رکیک آزار میدادند. چند بار تذکر دادیم که بچهها را با این کلمات صدا نزنید. گفتند: «مگر به شما میگوییم.» ما هم گفتیم: «اگر به ما بگویید که زندهتان نمیگذاریم. اما اگر منظورتان بچههاست که اینان هم برادران ما هستند و ناموس اینها ناموس ما.» به خرجشان نرفت. قرار شد من و مرحوم سید رضا موسوی و محمد رضا حیدری دست به کار شویم و در یک فرصت خوب شروع کردیم به زدن اینها. بعد از ادب کردن آن دو سه نفر! عراقیها ما را بازداشت کردند و به سلول بردند. تصور کنید دی ماه در عراق، با آن سرمای استخوان سوز با یک پیراهن و شلوار، سه روز در یک اتاق بمانی. تنها کارمان این بود برای اینکه خون در بدنمان در جریان باشد،تحرک داشته باشیم؛ تند تند بنشینیم و بایستیم. تحمل آن شرایط روحیه دیگری را داشت و اکنون درک آن شرایط کار دشواری است حتی برای خود من!
*در سال آخر اسارت شرایط چگونه بود؟
در سال آخر و در تکریت 17 ما با حاج آقا ابوترابی بودیم. حاج آقا نوع رفتارش این گونه بود که برای عراقیها احترام زیادی قائل بود. و در واقع هدف از این رفتار تحول در عراقیها بود که آسیب به بچههای خودی را کم کنند. در صورتی که اعتقاد ما به مبارزه مستقیم با عراقیها بود که مدتی بعد هم خبر آزادی رسید.
به این مسئله همه اسرا واقف بودند که هرجا فشار عراقیها زیاد است اعتقاداتمان هم راسختر است.
*سختترین اتفاق در اسارت چه بود ؟
ارتحال امام(ره) بود. قبل از ارتحال امام و از طریق روزنامهها در جریان وضعیت جسمی بیمار امام قرار داشتیم. روزنامه قادسیه که نشریه عراق بود اخبار مربوط به وضعیت امام را منتشر میکرد. خود به خود به این قضیه واقف شدیم که وضعیت جسمی امام مساعد نیست و چندین شب بچهها برای بهبود وضعیت امام دست به دعا شدند و دعای توسل میخواندند. چند روز به همین منوال و در اضطراب و نگرانی گذشت تا اینکه ساعت 8:30 دقیقه صبح روز 14 خرداد رسید. من در محوطه اردوگاه چند قدمی زدم و به آسایشگاه بازگشتم و در کنار آقای فواد(فرهاد) فرض ایستادم. به یکباره یکی از بچهها از محوطه بیرون به سر زنان و با شیون و زاری وارد اسایشگاه شد و اشک میریخت. آقای هدایتی (از بچههای استان فارس) برای آرام کردن او به سمتش رفت و علت را جویا شد. اصلا نمیتوانست حرف بزند. تلاش ما برای آرام کردن او ناموفق بود که در همین حین چند نفر دیگر از بچهها با همان حال و وضعیت وارد آسایشگاه شدند و فریاد میزدند که دیگر یتیم شدیم.... (بغض) به هر حال وضعیت سختی بود آن لحظه شنیدن خبر...
آرزوی همه بچهها این بود که روزی به ایران بازگردند و به دیدار و پابوسی امام بروند و به جرات میتوانم بگویم که اگر خداوند در لحظه شنیدن خبر ارتحال به ما صبر و آرامش نمیداد، ما همان ساعت اول جان میدادیم. یادم هست که بچهها دیگر نمیتوانستند روی پای خود بایستند و غالبا بیحال روی زمین افتاده بودند. این برای وقتی است که ما در کمپ شش بودیم با همان وضعیتی که برایتان شرح داده ام. بعد از آن به خواست خدا توانستیم خود را جمع کنیم! ما در آسایشگاه 24 بودیم و همه اسرای آسایشگاههای دیگر برای برگزاری مراسم ختم به آسایشگاه 24 میآمدند. سه روز مراسم ختم برگزار شد. اسرا در گروههای پنج نفره به آسایشگاه میآمدند و قرآن قرائت میکردند و میرفتند. در واقع آسایشگاه ما صاحب عزا بود. عراقیها در روزهای عزای ما در ارتحال امام، به هیچ وجه به سمت ما نمیآمدند و به خاطر وضعیت روحی ما به شدت از ما وحشت داشتند و هر گونه اقدام علیه ما را به ضرر خود میدانستند که شاید نتوانند جبران کنند.
* علت اینکه آسایشگاه 24 مسئول برگزاری مراسم ارتحال امام بود حضور همان گروه 42 نفره بود؟
بله، در واقع اسرای اردوگاه به علت اینکه جماعت اربعین موجب تحول و دگرگونی در اخلاق و رفتارشان شده بودند، به نوعی احساس دین میکردند و خود را مدیون میدانستند. هر چند نفر از اسرای اردوگاه با یکی از بچههای جماعت اربعین در ارتباط بودند. بعد از گذشت دو سه هفته و پس از قضایای ورود منافقین به اردوگاه که یک هفته ما را در آسایشگاه زندانی کردند و بعد هم به کمپ 17 رفتیم.
*این 42 نفر جماعت اربعین از نیروهای خودتان در گروهان بودند؟
بله. تعدادی از آنان از جمله حاج عیسی نریمسای، محمد دهقان، فواد فرض، حسین یازده، دولتخواه (که به محض ورود از کمپ هفت به کمپ شش فکش را شکستند. اینکه میگفتند فکتان را پایین میآوریم! واقعا این کار را کردند؛ نزدیک یک ماه و نیم در بیمارستان بود)، مصطفی کلبانی، عبدالکریم کریم پور، محمد معصومی، مجتبی مسکار، محمد رضا البرزی، تاج الدین عزیزی، سیدین، حسین سهمی، رمضان حسنوند و تعدادی دیگر که اسمشان در خاطرم نیست.
* بعد از گذر از این حوادث، برسیم به مقوله آزادی. چطور خبر آزادی به شما رسید؟حس و حالتان چه بود؟ واکنش عراقیها برای انتشار خبر آزادی با جماعت اربعین که موجبات زحمتشان بودند چگونه بود؟ آیا همان طور که خبر آزادی را به شما دادند به بقیه اسرا هم دادند؟
البته انتشار خبر آزادی اسرا در دو مقطع صورت گرفت. یکی در سال 67 و بعد از پذیرش قطعنامه که عراقیها با حالت خوشبینانهای به ما گفتند که دیگر باید جمع و جور کنید که مدت زیادی اینجا و در عراق نمیمانید. که به تحقق رسیدن این خبر دو سال به طول انجامید تا به مرداد سال 69 رسید.
در کمپ 17 که بودم نزدیک اذان ظهر بود. از بلندگوی اردوگاه خبر مبادله اسرا پخش شد. من حس و حال خاصی پس از شنیدن خبر نداشتم و خیلی معمولی با این قضیه برخورد کردم.
روز 26 مرداد بود که اعلام شد صد نفر از اسرای ایرانی وارد خاک ایران شدند. روز آزادی ما هم نزدیک بود. هشت نه روز از مبادله میگذشت که ساعت یک نیمه شب، سوت اردوگاه زده شد و تعدادی از افسران عراقی وارد آسایشگاه شدند. ما خاطره جالبی از این سوت اردوگاه نداشتیم؛ هربار که این سوت زده میشد، عدهای بیدلیل به محوطه اردوگاه برده میشدند و دل سیر کتک میخوردند! افسر استخبارات با حالتی جدی و متاثر شروع به صحبت کرد: «خبر بسیار ناخوشایندی به ما رسیده است که ما هم از شنیدنش ناراحت هستیم و بسیار متاثر شدهایم. اعلام شده که مبادله اسرا فعلا به تعویق افتاده و شما همچنان باید مهمان ما باشید!». یکی از بچهها بلند شد و گفت: «ما میدانستیم که این قضیه تا آخر ادامه ندارد و ما مشکلی نداریم.» البته این خبر را به چند آسایشگاه دیگر دادند.
فردای آن روز از بلندگو اعلام شد که تعدادی دیگر آزاد شدند و مشخص شد خبر دیشب دروغ بوده و آن افسر استخبارات حتی در لحظات آخر هم، دست از بغض و کینه برنداشت. به هر حال این از وظایف استخبارات عراق بود که روی انگیزه و اعتقادات رزمندگان و اسرای ایرانی کار میکرد تا بتواند سر دربیاورد دلیل این همه مقاومت جوانان ایرانی را که چطور با کلمهای به نام شهادت مقابل عراقیها ایستادهاند.
بچهها در همان روزهای آخر و در فرآیند مبادله اسرا، از حاشیه پتوهای رنگی، پرچم سه رنگ ایران را درست کردند؛ البته این پرچمها به قدری کوچک بود که بشود در درز لباسها پنهان کرد. در آسایشگاه با خودکار روی پرچمها عبارت «لبیک یا خامنهای» را نوشتیم. یک روز قبل از آزادی هم از صلیب سرخ به آسایشگاه آمدند و فرمهایی دادند و گفتند هر کس که میخواهد میتواند به کشور دیگری پناهنده شود. بچهها جوابهای دندان شکنی به آنها دادند و گفتند که آرزو و افتخار ما این است که یکبار دیگر به خاک وطنمان پا بگذاریم.
*از روز آزادی برایمان بگویید. چطور بود؟
سوار اتوبوس شدیم و از پنجرههای اتوبوس به اردوگاه نگاه میکردم. خیلی سخت بود. کل محوطه اردوگاه را نظاره میکردم تا کم کم از نظرم محو شد. در آن لحظات یاد روز اول اسارت افتادم که ما را به اردوگاه میبردند...(بغض) یاد روزی که ما را به دژبان مرکز بردند... یاد اولین روزی که پا در کمپ 9 گذاشتیم... و همین طور روزها در ذهنم ورق میخورد تا اینکه غروب شد و هوا تاریک!به مرز خسروی رسیدیم. تا اذان صبح آنجا بودیم. اذان که گفته شد، تیمم کردیم و نماز خواندیم. آماده حرکت شدیم. در خلال حرکت، پرچمهای ایران را به لباسهایمان نصب کردیم و در آن حال چهرههای متعجب و خشمگین عراقیها دیدن داشت!
بحمدالله وارد خاک ایران شدیم. از آنجا به پادگان الله اکبر اسلام آباد رفتیم. در طول راه، مردم زیادی به استقبال آمده بودند. مادرانی که عکس پسر مفقودالاثرشان در دستشان بود و پدرانی که با دیدن پسرانشان بیهوش به زمین میافتادند... (بغض) ... به کرمانشاه آمدیم.
منبع: روزنامه کیهان