روایت همسر شهید «اونق»:

رضایت من برای همسرم مهم بود تا او به جبهه برود

همسر شهید اونق در مورد جبهه رفتن وی می‌گوید: رضایت من برای همسرم مهم بود تا او بتواند به جبهه برود من پذیرفتم با همه سختی‌هایی که وجود داشت مشکلات را تحمل کنم تا او به جبهه برود.
کد خبر: ۵۲۰۸۵۶
تاریخ انتشار: ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۱ - ۱۵:۰۹ - 07May 2022

روز سوم مراسم ختم ابوبکر بود که دخترم صدیقه به دنیا آمد

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از گرگان، روحانی شهید «ابوبکر اونق» در اول فروردین سال 1337 در روستای «اونق یلقی» از توابع شهرستان آق قلا، در استان گلستان بدنیا آمد. اونق در تاریخ  16 اردیبهشت 1361 در جبهه سوسنگرد در سن 24 سالگی به فیض شهادت نائل آمد.

در ادامه خاطرات همسر شهید را می‌خوانیم:

تلاش و پشتکار از خصوصیات بارز او بود. پس از ازدواج، پدرش را از دست داد و سرپرستی مادر، برادر و خواهرانش را بر عهده گرفت. در آن شرایط سخت، او هم درس می‌خواند و هم برای تامین مخارج خانواده خود و مادرش، در مزرعه کار می‌کرد.

ابوبکر فردی مهربان و خانواده دوست بود. به فکر آسایش من و فرزندان‌مان بود. بعد از قبولی در دانشگاه قم، اولین اقدام او، تهیه اسکان برای ما بود که بتوانیم با خیال راحت در قم زندگی کنیم.

در کنار تحصیل، مسائل کشور و انقلاب برای او مهم بود. قم که بودیم، روزی از دانشگاه به منزل آمد و کنارم نشست. بهار 1361 بود. به من گفت: «طوطای بی بی! اگر بخواهم به جبهه بروم، تو چه می‌کنی؟ با تعجب گفتم: «جبهه!» شوکه شده بودم. نمی‌دانستم چه بگویم. آن زمان ما سه فرزند به نام‌های مریم و طیبه و عبدالرحیم داشتیم و فرزند چهارم را باردار بودم. با مهربانی به چشمانم نگاه کرد، طوری که شوق رفتن به جبهه را در چشمانش خواندم. بی اختیار به او گفتم: «از نظر من اشکالی ندارد. هر طور خودت صلاح می‌دانی.»

ابوبکر گفت: «تو الان باردار هستی، می‌دانم برایت سخت است. اما قول می‌دهم زیاد طول نکشد و زود برگردم.»

به من گفت داوطلبانه به جبهه می‌رود و رضایت تو به عنوان همسرم برایم بسیار مهم است. من راضی شدم که مشکلات را تحمل کنم و او به جبهه برود.

دوری از ابوبکر خیلی برایم سخت بود اما بودن در کنار فرزندانم کمی به من آرامش می‌داد. هر روز به این فکر می‌کردم که ابوبکر کی بر می‌گردد. خیلی نگران و مضطرب بودم. از مدتی که رفته بود، دیگر خبری از او نداشتم. گاهی با خودم می‌گفتم نکند برای او اتفاقی بیفتد و من و بچه‌ها را تنها بگذارد. اما به خودم امید می‌دادم که او بالاخره بر می‌گردد.

من به شوق بازگشت او از جبهه، تمام سختی‌ها و کمبودها را تحمل می‌کردم. تا اینکه یک روز، زنگ در به صدا در آمد. در را باز کردم. از دانشگاه بودند. با خودم گفتم ابوبکر که نیست، اینها با من چکار دارند؟ بعد از لحظاتی، خبر شهادتش را به من دادند. نمی توانستم باور کنم. یک آن روی زمین نشستم.

در آن لحظات، تمام محبت و مهربانی‌های ابوبکر جلوی چشمانم آمد. چگونه می‌توانستم بدون ابوبکر زندگی کنم؟ بغض گلویم را گرفته بود. به بچه‌ها که مشغول بازی بودند، نگاه می‌کردم. در دلم با ابوبکر حرف می‌زدم. با حالت زمزمه گفتم: ابوبکر! تو که گفتی زود بر می‌گردم! پس چرا نیامدی؟ چرا با بدنِ بی جان آمدی؟ خدایا من با این بچه ها چه کنم؟»

اما پس از گذشت دقایقی، بر خودم مسلط شدم. تصمیم گرفتم که قوی باشم و جای خالی ابوبکر را برای فرزندانم پر کنم. بعد از شهادتش از قم به روستای خودمان اونق یلقی برگشتیم. روز سوم مراسم ختم ابوبکر بود که دخترم صدیقه به دنیا آمد. دختری که هرگز چهره مهربان پدرش را ندید. آن روز با نبودن ابوبکر، رنج فارغ شدن برایم دوچندان شده بود. اما همه آن سختی‌ها را به عشق ابوبکر و فرزندانم تا بدین روز تحمل کردم. 

(کتاب پروانه عشق، ص 19؛ به نقل از: طوطای بی بی یلقی، همسر شهید ابوبکر اونق)

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار