سلوک شهید محمود کاوه با رزمندگان

نذری نثار صفای سردارِ با مرام

فکر می‌کردم محمود کاوه بشدت با او برخورد کند. صحنه‌ای را که آن‌روز برابر نگاهم بود اگر با چشمان خودم نمی‌دیدم سخت می‌توانستم باور کنم.
کد خبر: ۵۲۱۲۷
تاریخ انتشار: ۰۹ شهريور ۱۳۹۴ - ۱۵:۳۷ - 31August 2015

نذری نثار صفای سردارِ با مرام

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، پاشنه کفشهایش خوابیده بود، کاپشن مُد روزش را هم انداخته بود روی شانهاش، تیپ و هیکلی مثل افراد جاهلمسلک داشت که آن روزگاران خودشان را شبیه پهلوانان و مَشتیها نشان میدادند. این سر و وضع برای آن روزهای ما، که تیپ ویژه شهدا در حال شکل گرفتن بود و در پادگانی در کردستان حضور داشتیم بسیار نامناسب و ناهنجار بود.

بنا بر وظیفهای که داشتم نزدیکش شدم و گفتم: «کفشهایت را درست بپوش، برادر!» حرفم را شنید، عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و تند و تیز پاسخ داد: «به تو چه مربوط؟»

جا خوردم. در آن پادگان که همه نیروها تلاش میکردند خودشان را بسازند که بتوانند تا آخرین قطره خون مبارزه کنند و سپس فرشته شهادت را در آغوش بگیرند حضور چنین جوانی با چنین فرهنگ و منشی جای تعجب داشت.راستش ترسیدم، چند قدمی عقب نشستم اما چون نمیخواستم قافیه را ببازم اینبار با تحکم گفتم: «کاپشنات را هم از روی شانهات بردار و درست بپوش!»

جوان جاهلمسلک اینبار بدتر از مرتبه قبل خیرهام شد و تندتر گفت: «بازم به تو چه؟!»

حسابی کم آورده بودم. عقبتر نشستم و در حالی که حس خوبی نداشتم با ظاهری قلدرانه به او تأکید کردم: «میروم و برمیگردم، باید سر و وضعت درست باشد!»

او به مراتب بدتر از دفعات قبل پاسخ داد: «اینم به تو چه؟!»

بدجور در مخمصه افتاده بودم. خداخدا میکردم راهی برای بیرون رفتن از آن وضعیت پیدا کنم. انگار خدا حرف دلم را شنید. آن سوی محوطه پادگان محمود کاوه را دیدم که یکی از ارکان اصلی تیپ بود. داشت نزدیک ما میشد. قوت قلب گرفتم. فکر کردم با حضور او میتوانم جوان نافرمان حاضر در پادگان را ادب کنم. در همین اندیشه غوطه میخورم که گوشهایم ناباورانه جملهای شنید. جوان مربوطه رو کرد به محمود کاوه و با همان لحن چاله میدانی خودش به کاوه گفت: «داش محمود! این یارو چی میگه؟!» و با اشاره سرش مرا به محمود کاوه نشان داد. کاوه حرف او را که شنید، خندید. آمد نزدیکتر. دست گذاشت روی شانه جوان و با کلامی شبیه کلام او گفت: «داداش! این داش ممد ما از اون باحالاس!»

جوان جاهلمسلک انگار که حرف مرادش را شنیده باشد سری تکان داد، رو به من کرد و گفت: «ما نوکر داشمحمود هستیم، نوکر رفیقای داشمحمودم هم هستیم!» بعد هم آمد جلو، دست انداخت گردنم و آشتی کردیم. از آن روز به بعد با هم رفیق جان در یک تن ماندیم تا کربلای پنج! آنجا در حالی که همان جوان به عالیترین درجات فرماندهی جنگ رسیده بود به شهادت رسید. نامش مخفی بماند به حرمت بزرگیاش.

محمود کاوه بود که چنین جوانانی را از سطح جامعه پیدا میکرد و به دانشگاه انسانسازی جنگ میآورد و فرماندهانی جان بر کف و مخلص تحویل میداد؛ این فقط یکی از هنرهای محمود کاوه بود.

این خاطره تا الان منتشر نشده را یکی از نیروهای تحت امر محمود کاوه در تیپ و لشکر ویژه شهدا نقل کرده است.

محمود کاوه کیست؟!

دو ساله بود که بنیانگذار کبیر انقلاب اسلامی در سال 1342، آن جمله عجیب را بیان فرمود: «سربازان من الان در گهوارهاند.»

متولد اول خرداد 1340، در مشهد مقدس. پدرش حاج محمد، انسانی متعهد و دینمدار بود و برای تربیت فرزندش اهمیت زیادی قائل بود. او محمود را همراه خود به مجالس و محافل مذهبی و نماز جماعت میبرد و از این راه فرزندش را با مکتب اهلبیت(ع) و تعالیم انسانساز اسلام آشنا میکرد. محمود دوران تحصیلات ابتدایی خود را در چنین شرایطی سپری کرد. سپس وارد حوزه علمیه شد و همزمان، تحصیلات دوران راهنمایی و دبیرستان را نیز ادامه داد.

با شروع زمزمه اعتراض مردمی علیه رژیم شاه، با شرکت در محافل درسی مساجد جوادالائمه(ع) و امام حسن مجتبی(ع) که در آن زمان از مراکز تجمع نیروهای مبارز بود، از هدایتها و تعالیم علمایی از جمله آیتالله خامنهای بهرههای فراوانی برد و رهتوشههای همین تعالیم را با خود به محیط دبیرستان و میان دانشآموزان منتقل کرد. او در دبیرستان خوشنیت مشهد به عنوان محور مبارزه شناخته میشد. با علاقه و اشتیاق فراوان به پخش اعلامیههای حضرت امام خمینی(ره) میپرداخت و فعالانه در راهپیماییها و درگیریهای دوران انقلاب شرکت داشت. با پیروزی انقلاب اسلامی محمود کاوه جزو اولین عناصر مؤمن و متعهدی بود که به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در شهر مقدس مشهد پیوست و پس از گذراندن یک دوره آموزش شش ماهه چریکی، به آموزش نظامی برادران سپاه و بسیج پرداخت. پس از آن برای حفاظت از بیت شریف حضرت امام خمینی(ره) در یک مأموریت ششماهه به تهران عزیمت کرد و با شروع جنگ تحمیلی، به همراه تعدادی از نیروهای خراسان به جبهههای جنوب اعزام شد. مدتی بعد به علت نیاز شدیدی که پادگان به مربی داشت، او را برای آمادهسازی و آموزش نیروها به مشهد فراخواندند.

اما روح پرتلاطم او به دنبال فرصتی بود تا رودرروی دشمن قرار گیرد و در صحنههای کارزار انقلاب و ارزشهای آن عملاً دفاع کند. با این نیت، در اولین فرصت با جلب رضایت فرمانده پادگان با شور و شوقی فراوان به دیار کردستان عزیمت کرد. این خطه در آن روزگار توسط گروهکها و عناصر ضد انقلاب دچار آشوب، اشغال و ناآرامی شده بود.

کاوه که به همراه تعدادی از برادران پاسدار جهت آزادسازی شهر بوکان وارد کردستان شده بود، به دلیل لیاقتها و مهارتهایی که داشت در همان ابتدا به عنوان فرمانده یک گروه دوازده نفره انتخاب شد.

این پاسدار شجاع قبل از این عزیمت در نشستی شبانه و صمیمی در حضور خانواده مقدمهچینی لازم را برای پدرش انجام میدهد تا از زبان او چنین بشنوند: «همه باید بروند با دشمن بجنگند، جبهه رفتن به پیری و جوانی کار ندارد ...» و این یعنی موافقت پدر با رفتن تنها پسرش به کردستان؛ سرزمینی که به  تاخت و تاز ضد انقلاب داخلی و سر بریدنهای آن مشهور شده بود. محمود سه ماه بعد که از سقز برمیگردد به خواهرش میگوید: « آقا جان آن شب امتحان الهیاش را خوب پس داد.»

به دنبال عملیات متعدد و سرنوشتساز نیروهای سپاه پاسداران در محورهای مختلف کردستان و همزمان با تشکیل تیپ ویژه شهدا به فرماندهی ناصر کاظمی، محمود کاوه به عنوان فرمانده عملیات این تیپ انتخاب شد. پس از مدت کوتاهی از فعالیت او در این مسئولیت که با آزادسازی بسیاری از مناطق تحت اشغال همراه بود آوازه  تیپ ویژه شهدا، آنچنان ضدانقلاب را متحیر میکند که روحیه خود را از دست داده و در مقابل هر یورش رزمندگان اسلام، فرار را بر قرار ترجیح میدادند، چرا که میدانستند  مقاومت در مقابل این یگان جز خسارت و نابودی ثمری نخواهد داشت.

رشادت، درایت، قدرت فرماندهی و خصیصههای والای شخصیتی محمود کاوه چنان بود که وی همه درجات فرماندهی را تجربه کرد. دشمن بعثی برای سر او جایزه گذاشت و عاقبت این فرمانده خودساخته سپاه اسلام در سن 25 سالگی به فرماندهی لشکر ویژه شهدا رسید و در همین مسئولیت بود که در عملیات کربلای 2 در قله 2519 منطقه حاجعمران با اصابت ترکش به سرش جام شهادت را نوشید.

در مراسم تشییع پیکر مطهر محمود کاوه، از پدر وی میخواهند  اجازه بدهد پیکر فرزند شهیدش در یکی از حجرههای مخصوص حرم رضوی دفن شود، اما حاج محمد کاوه این موضوع را نمیپذیرد و میگوید: «پسرم از ابتدا با بسیجیها بوده و بهتر است در کنار آنها دفن شود.» و اینگونه روح بزرگ محمود کاوه در کنار بسیجیانش در قطعه شهدای بهشت رضا در مشهد آرام میگیرد. نکته جالب و عجیب، پیشبینی شهادت وی توسط یکی از همرزمان شهید اوست؛ آن هم در عالم رؤیا و در مکه مکرمه.

پیشگویی زمان شهادت محمود کاوه

حمید عسگری این خاطره را در ارتباط با محمودکاوه چنین بیان میکند: «روزگار من بعد از شهادت حسن صوفی هم با او میگذشت. اوج این همراهی حدود دو سال بعد از شهادتش اتفاق افتاد. در موسم حج سال 1365 بالاخره پس از سه سال که از طرف سپاه پیشنهاد میدادند توفیق سفر حج تمتع نصیبم شد. تصمیم گرفتم از منطقه به حج بروم و از حج هم به منطقه برگردم. با چنین روحیهای که معنویت بسیاری داشت غیر از انجام مناسک حج فقط یک آرزو داشتم، آنهم اینکه حسن صوفی را ببینم. از لحظهای که حرکت کردم این آرزو در وجودم موج میزد و تا شب آخر هم رهایم نکرد. شب آخر که دیدم به وصالش نرسیدم دلشکسته و غمگین به بام هتل محل اقامتم در مکه مکرمه رفتم، در بسترم افتادم، به تماشای ستارهها دل بستم و با خداوند متعال نجوا کردم؛ «همین؟!...این خواسته زیادی بود که من آرزو داشتم حسن صوفی را در این سرزمین ببینم؟!»

با ستارهها قاطی شده بودم که حسن صوفی آمد. با هم سلام و احوالپرسی و خوشوبش کردیم. لباس بسیجی و خاکی همیشگیاش را به تن داشت و پیراهنش را روی شلوارش انداخته بود. حرفهای مرسوم  ابتداییمان که تمام شد گفت «میخواهم دو تا خبر بهت بدهم.» خبر اول را گفت. خبر بعدی حسن صوفی هم خیلی عجیب بود؛ گفت « بزودی محمود کاوه هم به شهادت میرسد.»

وقتی از حج برگشتم طبق قراری که با خودم داشتم از فرودگاه مستقیم به جبهه رفتم و همین که محمود کاوه را دیدم موضوع را برایش گفتم. کاوه لبخندی تقدیمم کرد و دو روز بعد در تاریخ یازدهم شهریور 1365 در منطقه عملیاتی کربلای 2 به شهادت رسید. روز شهادتش آقای شمخانی هم همراه ما بود.»

 

منبع: روزنامه ایران

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار