به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، عزیزاله فرجیزاده از رزمندگان دوران دفاع مقدس در کتاب «من پاسدار نیستم» به روایت خاطراتی از اسارت خود در زندانهای رژیم بعث عراق پرداخت که در ادامه آمده است.
بعدازظهر یکی از روزها على جلاد وارد شد. دیدم یک انبردست در دستش گرفته است. همه نشسته بودیم و طبق معمول سرهایمان هم پایین بود. معمولا بچهها طوری مینشستند که من وسط آنها قرار بگیرم و کمتر در تیررس نگهبانان عراقی باشم، زیرچشمی دیدم که علی جلاد به دنبالم میگردد. یکدفعه گفت: «سرها بالا.» و همه سرها را بالا آوردیم؛ وقتی مرا دید و خیالش راحت شد، گفت: «سرها پایین.» مستقیم آمد بالای سر من، یکی از گوشهایم را با انبردست گرفت و شروع کرد به فشار دادن. آن قدر فشار داد که از گوشم آب زرد همراه با خون بیرون میزد و من هم به خود میپیچیدم و جیغ میکشیدم. وقتی دید گوشم حسابی باد کرد و در حال جدا شدن است، رفت سراغ گوش دوم و آن را هم با انبردست گرفت و فشار داد. گوش دومم که مثل گوش اولم، پرخون شد و ورم کرد، با انبردست گلویم را گرفت به طوری که داشتم خفه میشدم و نفسم به خرخر افتاده بود. گلویم که پر از خون شد رهایم کرد و با انبردست موهای سبیلم را یکییکی میکَند به طوری که شرشر از چشمانم اشک جاری شده بود و پس از اینکه نیمی از سبیلهایم را کند، رفت به سراغ موهای ابروهایم و آنها را هم با انبردست و یکییکی میکند و غشغش میخندید. تا جایی که من بیحال به زمین افتادم و او هم خسته شد و رفت.
فریدون بهرامینژاد که سالها در اسارت و به همراه عزیزاله بوده است، میگوید: آقای فرجیزاده بدنی ورزیده داشت و به خاطر محاسن و ظاهرش، عراقیها او را پاسدار خمینی مینامیدند و با اعمال انواع شکنجهها به دنبال اثبات نظرشان بودند، در حالی که او مثل خود من یک بسیجی ساده بود. مأموران عراقی اکثر شکنجهها را بر روی بچههای بسیجی، به خصوص عزیزاله اعمال میکردند. به طوری که هر وقت با کابل به ما حملهور میشدند، اگر به ما پنج ضربه میزدند، به او بیست ضربه میزدند. هیچوقت فراموش نمیکنم، یکی از نگهبانان عراقی که همیشه یک انبردست در دست داشت، به سراغ عزیزاله میآمد و با انبردست، سبیلهای او را دانه دانه میکشید و میکَند. به طور که لبها و صورت او ورم کرده و دادش به آسمان میرفت و یا هر از گاهی مأموران عراقی به صورت گروهی وارد آسایشگاه میشدند، عزیزاله را میانداختند وسط گود و آنقدر او را میزدند که دستهایشان سیاه میشد و وقتی عزیزاله بیهوش به زمین میافتاد، رهایش میکردند و میرفتند.
انتهای پیام/ ۱۴۱