جانباز شهید «عبود انصاریان»؛

مردم همیشه جانبازان را به عنوان قهرمانان جنگ، ادای احترام می کنند

در سخنان انصاریان آمده است: جانبازان به خاطر دفاع از خاک وطن، شجاعانه سلامتی خود را در طبق اخلاص گذاشتند و الان سال هاست با عوارض مجروحیت خود دست و پنجه نرم می کنند به همین دلیل مردم وقتی متوجه جانباز بودن من می شوند مرا به عنوان قهرمان جنگ احترام می گذارند.
کد خبر: ۵۲۱۸۹۲
تاریخ انتشار: ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۱ - ۱۲:۱۴ - 12May 2022

مردم همیشه جانبازان را به عنوان قهرمانان جنگ، ادای احترام می کنندبه گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از اهواز، یکی دیگر از یادگاران دوران هشت سال حماسه و ایثار از شهر اهواز پس از تحمل سال‌ها درد و رنج مجروحیت شهد شیرین شهادت را نوشید و در بهشت، میهمان همرزمان شهیدش شد.

شهید «عبود انصاریان» جانباز ۷۰ درصد اهوازی پس از تحمل ۳۶ سال درد مجروحیت، بیش از این دوری از یاران و همرزمان شهیدش را تاب نیاورد و آسمانی شد.

به همین بهانه گفت و گوی این جانباز خوزستانی را که سال ها پیش با یکی از اصحاب رسانه انجام داده بود را بازنشر می دهیم تا مخاطبان عزیز ما بیش از پیش با این یادگار دوران حماسه و ایثار و فداکاری هم نسلان این جانبازان عزیز آشنا شوند. باشد که قدر این سرمایه های عظیم پرافتخارترین دوران تاریخ انقلاب را بیش از پیش بدانیم.

لطفا خودتان را معرفی کنید؟
من عبود انصاریان هستم و در سال 46 در شهر شادگان به دنیا آمدم. در سن سه سالگی با خانواده به آبادان رفتیم اما دوران تحصیلی دوم راهنمایی را در خرمشهر سپری کردم. آنجا بودیم تا اینکه در سال 59 جنگ شروع شد.

با آن سن کم چقدر از اتفاقات و حوادث قبل از جنگ در یاد شما مانده است؟
 از آن دوران خاطره تظاهراتش به یادم مانده است، خرمشهر به دو قسمت تقسیم شده بود. منزل ما در کوت شیخ بود اما تظاهرات در بخش اصلی یعنی خرمشهر برگزار می شد. من با چند نفر از دوستان مدرسه ای ام  می رفتیم آنطرف آب و در تظاهرات شرکت می کردیم. یک شعار زیبا از آن روزها هم به یاد دارم که می گفتیم: «گل بستان حسینی، رهبر فقط خمینی».

چه کسی شما رو هدایت می کرد که در این راهپیمایی ها شرکت کنید؟
فعالیت های ما بیشتر به صورت خودجوش و همراهی دوستان بود. تازه بعضی از معلم های ما خودشان در دسته مجاهدین خلق بودند. آنها به جای اینکه به ما درس بدهند درباره دیدگاه های تشکیلاتی و سیاسی خود با دانش آموزان حرف می زدند و دنبال جذب نیرو از بین ما دانش آموزان بودند.

درباره آن لحظاتی تعریف کنید که عراقی ها برای اولین بار به خرمشهر حمله کردند؟
من یادمه 31 شهریور رفته بودم برای سال تحصیلی جدید ثبت نام کنم. ساعت ده صبح کارم تمام شد. در حال برگشتن به طرف خانه بودم، در صد متری خانه مان صدای انفجار مهیبی بلند شد. زمین زیر پایم لرزید تا به حال از این صداها نشنیده بودم، بعد با وحشت خودم را به خانه رساندم.

فکر نمی کردید که جنگ شده باشد؟
تقریبا ده روزی قبل از جنگ حرف هایی می شنیدم مبنی بر اینکه عراق برعلیه ایران حرفهایی می زند. از طرف عراق هر شب به سوی اروند گلوله های منور هم شلیک می کردند. صدای انفجار گلوله هایی در دور دستها باعث تکان خوردن شیشه های خانه ما می شد. بعد انفجارها نزدیک و نزدیکتر شد تا اینکه به اول مهر 59 رسید که فهمیدیم جنگ رسما شروع شده است. چند روزی در شهر ماندیم و در نهایت با وخیم شدن اوضاع، ما نیز ناچار به ترک خرمشهر شدیم.

واکنش اولیه شما و خانواده تان چه بود؟
خواهری داشتم که خانه اش در آن  طرف آب بود و در منطقه «سن تاپ» زندگی می کردند. دو روز از او خبر نداشتیم. مادرم مرا برای جویا شدن احوال او به خانه خواهرم فرستاد. ماشین گیر نمی آمد، عراقی ها مرتب شهر را می زدند. من مجبور شدم با پای پیاده راه بیفتم. تو مسیر از کنار خیابان مرغداری رد شدم. وقتی به آنچه رسیدم از دیدن صحنه ای وحشت کردم. گلوله ای وسط بازار افتاده بود و تعدادی از مردم بیگناه به شهادت رسیده بودند. تعدادی از زنان خرمشهری دور جنازه ای خون آلود و متلاشی شده جمع شده بودند و گریه می کردند. آن صحنه مرا خیلی شوکه کرد. برای اولین بار بود که چنین صحنه هایی را می دیدم. وقتی به خانه خواهرم رسیدم او مرا با مهربانی در آغوش گرفت و  پرسید در این اوضاع برای چی از خانه خارج شده ام؟ با توضیحات او فهمیدم منتظر همسرش است که از سرکار بیاید تا از شهر بروند. شوهرش در بندر کار می کرد، من به خانه خودمان برگشتم. در سومین روز جنگ، برادرم مرا به شادگان و منزل دایی ام برد. دلیلش این بود که من در خانه بند نمی شدم و مرتب برای سرکشی از وضع مردم از خانه خارج می شدم. بعد از چند روز وقتی عراقی ها به محله صد دستگاه رسیدند، خانواده ام نیز به شادگان آمدند و توی یک حسینیه اسکان داده شدند. اما مردهایمان در خرمشهر ماندند.

شما با این روحیه چطور در شادگان دوام آوردید؟
سخت بود. اما قبل از اینکه مسیر خرمشهر مسدود شود من یکبار دیگر تا خرمشهر به تنهایی رفتم. برادرم مرا با خودش نبرد. من با توکل به خدا به تنهایی راه افتادم به طرف خرمشهر. با یک تریلی همراه بقیه مردم، خودم را به آبادان رسانده و از آنجا هم با یک پیکان به خرمشهر رفتم. همین که به شهر رسیدم در سه راهی حزبی، مردی را دیدم که در خون غلتیده بود و روده هایش هم به طرز وحشتناکی روی زمین ریخته بود، چند نفر تلاش می کردند او را جمع کنند و به سردخانه انتقال دهند. این صحنه را که دیدم از رفتن به طرف خانه مان منصرف شدم. الان هم فکر می کنم انگار آن صحنه را دیروز دیده ام. بهر حال به طرف آبادان راه افتادم و از آنجا هم سوار یک کامیونِ کمپرسی ده چرخ شدم و به عقب برگشتم. عراقی ها لوله های گاز را زده بودند. هنگام عبور کمپرسی از کنار آن انفجارات احساس می کردم داخل کوره هستم. بالاخره رسیدم به شادگان. دو روز بعد خبر آوردند جاده خرمشهر بسته شد. عراقی ها آبادان را محاصره کرده بودند و آن جاده دست عراقی ها بود.

اولین دوره نظامی که دیدید، چه زمانی بود؟
برادرم معلم بود، با او برای تدریس به یک روستا در اطراف بوشهر رفتیم. منم دوم راهنمایی آنجا ثبت نام کردم. اما اصلا فکر درس خواندن نبودم. مدام در حال و هوای خرمشهر بودم. در همین حین خبر آمد که تعدادی نیروی دانش آموزی برای اعزام به جبهه ثبت نام می کنند. سوم راهنمایی ها ثبت نام کردند. منم هر جور بود باهاشون رفتم. ما را به کازرون بردند و به ما در طی سه روز آموزش های مقدماتی دادند. منتهی به جبهه اعزام نکردند. می گفتند سن ات کم است. آن سال در تحصیل موفق نشدم. بعدهم دیگر ادامه ندادم و به شادگان برگشتم.

اولین اعزام شما به جبهه کی بود؟
 سال 61 وارد بسیج شادگان شدم. بعد از گذشتن سه ماه از عضویت بسیجی ام به جبهه اعزام شدم. ما را به دزفول بردند و در پادگان المهدی (عج) مستقر شدیم. آنجا ده روز آموزش دیدیم. باز گفتند فعلا جبهه نیرو احتیاج ندارد اما در قسمت تدارکات نیرو می خواهیم. من قبول نکردم. بعد از سه روز گفتند توپخانه نیرو می خواهد. ما شش نفر بودیم که باز قبول نکردیم چون توپخانه 5 کیلومتر پشت خط بود. بالاخره ما را تا ایستگاه جاده حسینیه آوردند. شب بعد از نماز ما را تا خط مقدم بردند. ما را آنقدر جلو بردند که فاصله ما تاعراقی ها 70 متر می شد. وقتی به آنجا رسیدیم یک کانال کم عمق دیدیم. به ما شش نفر یک بیل و کلنگ دادند و گفتند شروع به کندن بکنید. تقریبا در طی یک هفته ما عمق این کانال را بیشتر کردیم. فقط شب ها کار می کردیم. بعداز یک هفته بچه های کمینگاه به عقب رفتند و ما را جایگزین آنها کردند. ما سه ماه آنجا بودیم. شب ها به آنجا می رفتیم و صبح ها ساعت 5 برمی گشتیم. داخل کانال هم پست می دادیم که مبادا عراقی ها ما را غافلگیر کنند بعد از این دوره به شادگان برگشتم و یک مدت محافظ منزل امام جمعه شادگان شدم. هفت ماه در دارخویین در قسمت دژبانی خدمت می کردم.

نحوه مجروحیت خودتان را هم توضیح بدهید؟
وقتی از این دوره برگشتم برای چند وقتی با برادرم به سر یک کار ساختمان سازی رفتم. او سربازیش را در کردستان به تازگی تمام کرده بود، تا اینکه در سال 65 دفترچه اعزام به خدمت گرفتم. ما را به دو قسمت تقسیم کردند. عده ای را به نیروهوایی شیراز بردند. ده نفر شدیم که به تیپ 85 موسی بن الجعفر (ع) حمیدیه منتقل شدیم. روز بعد به ما گفتند هر کسی سابقه حضور در جبهه دارد دستش را بالا ببرد. من هم دستم را بالا بردم. ما را شب سوار خودرو کردند و به جزیره مجنون شمالی اعزام نمودند. کار ما آنجا دیده بانی بود. آنجا خیلی نا امن نبود، اما به محض اینکه یک دکل برق در کنار نقطه دیده بانی ما بالا رفت عراق ما را زیر آتش شدید خود قرار دادند. تا صبح روز بعد دیگر چیزی از دکل باقی نمانده بود. فرمانده ما شهید حیاتی این لحظه را پیش بینی کرد. تعدادی از بچه ها را به عقب منتقل کرد، دو نفر توی سنگر ماندیم. بچه های جهاد هم بودند و داشتند با کمپرسی توی هور خاک می ریختند تا جاده را امتداد بدهند. من و دوستم 60 ثانیه فرصت دور شدن از آنجا را داشتیم. خمپاره انداز عراقی ها هر 60 ثانیه یکبار شلیک می کرد. خوشبختانه یک کمپرسی خاکش را تخلیه کرده بود و در حال برگشت بود . ما با آن ماشین خودمان را به بچه های عقب رساندیم اما بچه های جهاد همانجا ماندند و بی توجه به انفجارات به کارشان ادامه می دادند.

به هر حال با متلاشی شدن دکل، قرار شد به ما آموزش غواصی بدهند. من در این آموزش موفق نبودم. پاهایم به شدت به درد می آمد. به همین دلیل فرمانده مرا با موتورسیکلت به جزیره جنوبی برد. به نظر من خطرناکترین جبهه همین نقطه بود. زیرا فاصله ما با عراقی ها خیلی کم بود. باز هم مسئولیت من در آنجا دیده بانی شد. وقتی از دکل بالا می رفتم آنها بدون دوربین ما را می دیدند. در تاریخ 6 اسفند سال 65 هنگامی که از دکل بالا می رفتم عراقی ها شروع به شلیک خمپاره در اطراف من نمودند. صدای برخورد ترکش ها را به اطراف می شنیدم . حالت خاصی داشتم اما به خدا توکل کردم دوباره خودم را بالا کشیدم در ارتفاع 12 متری بودم که با اصابت ترکش های گلوله بعدی در کنار دکل از بالا به پایین سقوط کردم. همه جا را بوی دود و خاک فرا گرفته بود. بچه ها مرا به داخل سنگر منتقل کردند و به قرارگاه نصرت اطلاع دادند که برای انتقال من یک آمبولانس بفرستند. بالاخره با یک نیسانِ مربوط به تدارکات به دنبال من آمدند و مرا به سوسنگرد بردند. وقتی چشمانم را باز کردم توی بیمارستان گلستان بودم. 

بعد از مجروحیت دچار چه عوارضی شدید؟
ابتدا عارضه زخم بستر سراغم آمد و هفت ماه مرا درگیر خودش کرد. وقتی به خانه می رفتم، برادرم مرا پانسمان می کرد. همین محدودیت ها و عوارض باعث شد از فضای درس دور شوم.

اجازه می دهید درباره تشکیل خانواده هم از شما سوالی بپرسم؟
 بله. خودم می گویم. در سن 25 سالگی هنوز ازدواج نکرده بودم. در واقع من با توجه به وضعیت جسمانی ام قید زندگی خانوادگی را زده بودم و به ازدواج فکر نمی کردم. اصلا فکر نمی کردم دختری راضی به قبول پیشنهاد من بشود! یک روز با مسئول آسایشگاه آقای خلفی کار داشتم. از دور دیدم با خانمی صحبت می کند. بعد از اتمام حرف های آنها سراغ مسئول مان رفتم. او تا مرا دید گفت: انصاری چکار کردی، ازدواج کردی؟ گفتم: کی حاضره با ما ازدواج کنه؟ آقای خلفی گفت: آن خانمی که دیدی همسر یک جانباز نخاعی بود. خدا در مقابل ایثار شما انسان های شایسته ای را برای شما قسمت کرده است. باید بگردی تا آنها را پیدا کنی. بعدها فهمیدم آن خانم، همسر جانباز هرمزی است که الان به تهران منتقل شده. در همین زمان یک خواهر شهیدی با اخلاق بسیجی و زینبی هم بود که زیاد به جانبازان سر می زد. او با صحبتهایش به ما روحیه و انگیزه زندگی می داد. معتقد بود ما جای برادر شهیدش هستیم. او با حرفهایش مرا متقاعد به ازدواج کرد و قول داد خودش مورد مناسب را پیدا می کند. بالاخره بعد از معرفی چند مورد، نشانی های دختری را به من داد که سیده بود. من در شرایطی ازدواج کردم که مادر و پدر نداشتم. پدرم را در سه سالگی و مادرم را بعد از سه سال که از مجروحیتم گذشت از دست داده بودم اما چون خدا می خواست، عشق و علاقه آن باعث شد که خودم در این امر مصمم و به تنهایی پیش بروم. البته باید بگویم من از حمایت های فوق العاده زیاد خانواده این دختر برخوردار بودم. آن خواهر اهوازی ام هم خیلی دنبال کارهای من بود. خانواده دختر درباره یک جانبازی مثل من خیلی لطف و نظر مثبت داشتند. تازه پدر دختر مدام از او می خواست مبادا بعد کم بیاورد و پشیمان شود.

یک جانباز نخاعی گردنی برای ازدواج شرط می گذارد یا شرط می پذیرد؟
من با تمام وجود حس می کردم این دختر درباره من ایثار می کند و هدفش فقط رضایت خداست. خدا او را سر راه من قرار داده بود. در زندگی من چیز مادی نبود که بهش دل خوش کند. فقط خدا را می دید و رضایت مادرش حضرت زهرا (س) را. او مصداق اسمش که معصومه است، معصومانه در مقابل من نشسته بود و به شرطهای من گوش می داد. من برای اتمام حجت، مفصل درباره شرایطم برایش توضیح دادم و از او خواستم خوب فکر کند. معمولا خانم ها شرط می گذارند ولی من چند شرط سنگین گذاشتم و او پذیرفت.

برای تشکیل زندگی از حمایت چه کسانی برخوردار بودید؟
اگر بگویم فقط خدا بود و خدا، نباید تعجب کنید. خدا خانواده ای را سر راه من قرار داده بود که با شور عجیبی مرا پذیرفته بودند. به جز آنها بقیه بستگان و دوستان با شک و دوددلی به موضوع ازدواج من نگاه می کردند و برای کمک جلو نمی آمدند. اما من به لطف خدا در سال 76 با «سیده معصومه موسوی» ازدواج کردم. بعد از ازدواج به خرمشهر رفتیم و زندگی عاشقانه خود را آغاز کردیم. از آن روز به بعد معصومه خانم هر روز یک جلوه از محبت های الهی نهفته در وجودش را به من ابراز می کند و من لحظه به لحظه طعم خوشبختی را بیشتر حس می کنم.  

 از کی به اهواز آمدید؟
یک روز درخواست وامی از بنیاد شهید کردم. در خرمشهر زمینی داشتم. به همین دلیل با پول وام قصد ساختن آن را داشتم. اما رییس بنیاد وقت با توجه به وضعیت جسمی ام پیشنهاد داد به اهواز بیایم تا از امکانات موجود در استان بیشتر بهره مند شوم. او راست می گفت. من هر یک هفته یا ده روز مجبور بودم برای درمان به اهواز بیایم. پس قبول کردم و آمدم. بالاخره این خانه را تهیه کردیم و در آن مستقر شدیم. شکر خدا امسال فرا رسیدن بیستمین سال زندگی معنوی و خدایی خود را جشن خواهیم گرفت. من با ازدواجم و نحوه زندگی ام بر تصورات اشتباه بعضی ها نسبت به زندگی یک جانباز نخاعی خط بطلان کشیدم. خدا در سال 89 دخترم اسما را به زندگی ما عطا کرد و خوشبختی ما کامل شد.

الان برای ادای رسالت جانبازی چه کاری می کنید؟
 من با نحوه زندگی ام نشان دادم که یک جانباز، آدم خموده و وابسته نیست. تا جایی که بتواند مستقلانه رفتار می کند. من خودم به تنهایی از خانه خارج می شوم. از خانه بیرون می روم، افراد زیادی دورم می آیند و به من سلام می کنند. در برنامه هایی که بتوانم همپای همسایه ها شرکت می کنم. حتما در موقعی که آنها داغدار هستند به دیدنشان می روم و با آنها همدردی می کنم. گاهی که در جمعی بحثی پیش می آید و من شروع به صحبت می کنم بقیه ساکت می شوند تا سخنان مرا بشنوند. بقیه اش هم به تلاش مسئولین جامعه در ترویج فرهنگ ایثار و شهادت برمی گردد.

از جامعه و مسئولین چه انتظاری دارید؟
ما وقتی توی جزیره بودیم از زمین و هوا به سر ما آتش می بارید. ولی برای یک لحظه فکر فرار به سرمان نزد. جانبازان به خاطر دفاع از خاک وطن، شجاعانه سلامتی خود را در طبق اخلاص گذاشتند و الان سال هاست با عوارض مجروحیت خود دست و پنجه نرم می کنند. به همین دلیل نباید به ما با چشم ترحم نگاه کنند. در عین حال خیلی از مردم وقتی متوجه جانباز بودن من می شوند مرا به عنوان قهرمان جنگ احترام می گذارند. ببینید موقعی که ما به خط مقدم رفتیم و جانمان را به خطر انداختیم اصلا به خاطر پول یا گرفتن امکانات و درصد نبود. نمی دانستیم در آینده چه می شود. حالا با این وضعیت جسمانی از مقابل گلوله توپ و خمپاره دشمن برگشتیم. هر کدام از ما نیاز به یک توجه خاص دارد. گاهی برای جانباز کاری پیش می آید که چندین ماه گرفتار کار اداری می شود. مسئولین فکر کنند آیا او با این وضعیت قادر به رفت و آمد مکرر است؟ ما جانبازانی داریم که هر شش ماه یکبار نمی توانند از خانه خارج شوند! ما هم  مثل بقیه احتیاج به تفریح داریم، کمترین تفریح ما رفتن به پارک و فضای سبز است. اما این مکان ها به ندرت برای افرادی چون ما مناسب سازی شده اند. ما انتظار داریم نه به چشم ترحم به ما نگاه کنند و نه با حرف های نیشدار، دلمان را بشکنند. با این حال تا الان یک روز نشده به خود بگویم چرا به جبهه رفتم و تا الان به خدا توکل کردم. اوست که ما را در مقابل مشکلات یاری کرده است.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار