به گزارش خبرنگار دفاعپرس از خرم آباد، «شاوه گُجَری» در سال ۱۳۳۸ در روستای برآفتاب از توابع شهرستان چگنی دیده به جهان گشود و در ۱۴ مهرماه سال ۱۳۵۹ در موسیان به شهادت رسید و مفقودالاثر شد.
پدرش کشاورز بود، مثل مردم روستای برآفتاب چگنی، طبق عادت روزمره میآمد و میرفت، گاهی سر مزرعه، گاهی هم دنبال کارهایی برای امرار معاش، تا به یک لقمه نان حلال برسد، چند روزی میشد که از تک و تا افتاده بود، پسری برایش به دنیا آمده بود چند نفر از فامیل به خانهاش رفتند و اسم پسرش را «شاوه» گذاشتند.
سال به سال میگذشت و شاوه قد میکشید، مادرش قد و بالای شاوه را میدید و قند توی دلش آب میشد و اسفند بر آتش میریخت که بچهاش چشم نخورد؛ اما ذوق کردن مادرش خیلی طول نکشید، شاوه تنها پنج سال داشت که مادرش را از دست داد و پدرش ماند و سنگینی بار زندگی و تنهایی.
پدر صبح از خواب بیدار میشد که سر مزرعه برود، پسرش شاوه را هم بیدار میکرد و با خودش میبرد، نماز ظهر را همان جا میخواندند و به خانه برمیگشتند، شاوه هم کمکم کارهای کشاورزی را یاد گرفته بود و به پدرش کمک میکرد، کیسههای خیار را کنار جاده میآورد و از آنجا برای فروش به شهر میبردند.
شاوه شانزده، هفده سال بیشتر نداشت که به خرمآباد آمد، اوایل انقلاب بود، در فعالیتهای انقلابی و مبارزات شرکت میکرد، عکس امام خمینی(ره) و اعلامیههایش را بین مردم توزیع میکرد و گاهی هم به خانه میآورد.
با شروع جنگ تحمیلی، تاب نیاورد، نمیتوانست بماند و نظارهگر ویران شدن خانهها و کشته شدن مردم بیگناه باشد، لباس رزم پوشید و سربلند آماده رفتن به سرزمین ایمان شد، به منطقه دهلران اعزام شد و در همان روزهای اول حضورش در جبهه، مفقودالاثر شد.
برادر شهید شاوه گُجَری در بیان خاطراتی از برادرش، نقل کرده است: «شاوه در سن نوجوانی نماز خواندن را شروع کرد، در همان اوایل، حتی در کارهای منزل، کمک میکرد بعضی وقتها نان میپخت و از چشمه آب میآورد، از برادر و خواهر کوچکتر از خودش نگهداری میکرد، در کارهای کشاورزی خیلی به پدرش کمک میکرد فرزند ارشد بود و بیشتر کارهای بیرون از خانه را انجام میداد.
تمام کارهای کشاورزی را با چهارپا انجام میدادند، در تابستانها صیفیکاری داشتند، تمام این کارها را با صبر و حوصله انجام میداد، هیچگونه بیاحترامی به پدر و مادر یا اهالی روستا نمیکرد، در حین انجام کارها، هیچوقت نماز یا روزهاش ترک نمیشد.
شاوه در سن ۱۶ سالگی در جریان انقلاب به خرمآباد آمد، جزء اولین افراد روستا بود که برای حمایت از امام خمینی(ره) به شهر میآمد با سایر همشهریها به تظاهرات میپرداخت، وی امام خمینی(ره) را عاشقانه دوست داشت، گفتههای امام را برای اهالی روستا نقل میکرد؛ در یکی از روزها عکس امام خمینی(ره) را به خانه آورده بود و به پدر و مادرش گفت: این عکس امام است که تعریف کرده بودم.
بعد از اتمام سربازی، همراه پدرش، برای کار به تهران رفته بود که متوجه شروع جنگ شد از تهران به خرمآباد آمد، برادر و خواهرش که آن زمان دبستانی بودند، میگفتند به مدرسهشان رفته و مقداری پول دستشان داده و آنها را بوسیده و گفته: «برای دفاع از کشور به جبهه میروم» از آنها خداحافظی کرده بعد به روستا رفته از اهالی روستا و مادرش نیز خداحافظی کرده و به جبهه رفته است.»
برادر شهید در بیان خاطرهای دیگر، گفته است: «خانه ما روستا بود، شاوه نوجوانیاش را میگذراند، مردمدار و شجاع بود؛ در بین اهالی هم به این صفات شهرت داشت، صفاتی که زمینهای بود برای نیل به مقامهای بالاتر معنوی، شاید از همان زمان، خودش را برای شهادت آماده میکرد.
روزهای آغازین پس از پیروزی انقلاب بود، حضرت امام(ره) به ایران تشریف آوردند، ۱۰، ۱۱ سالم بود، خیلی دوست داشتم امام را ببینم یک روز شاوه آمد و عکس امام را به روستا آورد، اولین عکسی بود که از حضرت امام خمینی(ره) به روستای ما میآمد، عکس را دیدیم و صورت امام را بوسیدیم، بعد از آن شاوه به خدمت سربازی رفت، در خدمت نظام بود و با ضدانقلاب مبارزه میکرد در این راستا بارها مجروح شد و تا مرز شهادت رفت؛ اما سربازی را در مناطق غرب کشور به اتمام رساند.
پس از اتمام دوران سربازی، با دریافت کارت پایان خدمت به خانه آمد؛ شهریور ۱۳۵۹ بود که جنگ تحمیلی آغاز شد، چهار روز از جنگ گذشته بود از آنجایی که آمادگی رزمی داشت و علاقه زیادی به انقلاب و امام و نظام در وجودش موج میزد، بدون اینکه اطلاعی به خانواده بدهد در مناطق جنگی حضور پیدا کرد و به منطقه موسیان رفت، مدتی بعد از طریق اداره پُست، یک نفر به در منزل ما آمد و اطلاع داد: فرزند شما مجروح شده! من که بچه بودم، باور کردم که زخمی شده، اما با پیگیری پدرم خبردار شدیم که مفقود شده و عراقیها قسمتی از خاک کشورمان را تصرف کردهاند، پیکرهای شهدا هم در آن منطقه جا مانده بودند، پیکر شاوه نیز در بین همان شهدایی بود که به دست دشمن افتاده بود، از آن تاریخ به بعد، مدتها رادیو عراق را گوش دادیم، خیلی از اسرا خودشان را از رادیو عراق معرفی کردند؛ اما صدای برادرمان را نشنیدیم.
صبر کردیم تا آخرین گروه از آزادگان آمدند، یکی از آنها به نام محمدحسین بیرانوند همرزم برادرم بود، پیش محمدحسین رفتم، عکس برادرم را بردم، به عکس نگاه کرد و گفت: دوازدهم مهرماه بود، همان سال همراه با برادرت و ۱۵۰ نفر از یارانش در عملیاتی نامنظم شرکت کردیم و در مقابل تانکهای عراقی ایستادیم، برادرت بعد از منهدم کردن چند دستگاه تانک توسط خدمه یکی از تانکها هدف قرار گرفت، میتوانست اسلحه را بیندازد و اسیر شود؛ اما کوتاه نیامد، تا آخرین نفس جنگید و توسط خدمه تانک به شهادت رسید و مفقودالاثر شد.»
انتهای پیام/