شهیدی که تا آخرین نفس مقابل تانک دشمن ایستاد

شهید «شاوه گُجَری» از شهدای جاویدالاثر است که دوازدهم مهرماه سال ۵۹ در عملیاتی نامنظم در مقابل تانک‌های عراقی ایستاد و بعد از منهدم کردن چند دستگاه تانک توسط خدمه یکی از تانک‌ها مورد هدف قرار گرفت و با آنکه می‎توانست اسلحه را بیندازد و اسیر شود؛ اما کوتاه نیامد و تا آخرین نفس جنگید و به شهادت رسید.
کد خبر: ۵۲۲۰۶۲
تاریخ انتشار: ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۱ - ۱۳:۳۳ - 13May 2022

شهیدی که تا آخرین نفس مقابل تانک دشمن ایستاد

 به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از خرم آباد، «شاوه‌ گُجَری» در سال ۱۳۳۸ در روستای برآفتاب از توابع شهرستان چگنی دیده به جهان گشود و در ۱۴ مهرماه سال ۱۳۵۹ در موسیان به شهادت رسید و مفقودالاثر شد.

پدرش کشاورز بود، مثل مردم روستای برآفتاب چگنی، طبق عادت روزمره می‎آمد و می‎رفت، گاهی سر مزرعه، گاهی هم دنبال کارهایی برای امرار معاش، تا به یک لقمه نان حلال برسد، چند روزی می‎شد که از تک و تا افتاده بود، پسری برایش به دنیا آمده بود چند نفر از فامیل به خانه‌اش رفتند و اسم پسرش را «شاوه» گذاشتند.

سال به سال می‎گذشت و شاوه قد می‎کشید، مادرش قد و بالای شاوه را می‎دید و قند توی دلش آب می‎شد و اسفند بر آتش می‎ریخت که بچه‌اش چشم نخورد؛ اما ذوق کردن مادرش خیلی طول نکشید، شاوه تنها پنج سال داشت که مادرش را از دست داد و پدرش ماند و سنگینی بار زندگی و تنهایی.

پدر صبح از خواب بیدار می‎شد که سر مزرعه برود، پسرش شاوه را هم بیدار می‎کرد و با خودش می‎برد، نماز ظهر را همان جا می‎خواندند و به خانه برمی‎گشتند، شاوه هم کم‌کم کارهای کشاورزی را یاد گرفته بود و به پدرش کمک می‎کرد، کیسه‌های خیار را کنار جاده می‎آورد و از آنجا برای فروش به شهر می‎بردند.

شاوه شانزده، هفده سال بیشتر نداشت که به خرم‎آباد آمد، اوایل انقلاب بود، در فعالیت‌های انقلابی و مبارزات شرکت می‎کرد، عکس امام خمینی(ره) و اعلامیه‌هایش را بین مردم توزیع می‎کرد و گاهی هم به خانه می‎آورد.

با شروع جنگ تحمیلی، تاب نیاورد، نمی‎توانست بماند و نظاره‌گر ویران شدن خانه‌ها و کشته شدن مردم بی‎گناه باشد، لباس رزم پوشید و سربلند آماده رفتن به سرزمین ایمان شد، به منطقه دهلران اعزام شد و در همان‌ روزهای اول حضورش در جبهه، مفقودالاثر شد.

برادر شهید شاوه گُجَری در بیان خاطراتی از برادرش،  نقل کرده است: «شاوه در سن نوجوانی نماز خواندن را شروع کرد، در همان اوایل، حتی در کارهای منزل، کمک می‎کرد بعضی وقت‌ها نان می‎پخت و از چشمه آب می‎آورد، از برادر و خواهر کوچک‌تر از خودش نگهداری می‎کرد، در کارهای کشاورزی خیلی به پدرش کمک می‎کرد فرزند ارشد بود و بیشتر کارهای بیرون از خانه را انجام می‎داد.

تمام کارهای کشاورزی را با چهارپا انجام می‎دادند، در تابستان‌ها صیفی‌کاری داشتند، تمام این کارها را با صبر و حوصله انجام می‎داد، هیچ‌گونه بی‌احترامی به پدر و مادر یا اهالی روستا نمی‎کرد، در حین انجام کارها، هیچ‌وقت نماز یا روزه‌اش ترک نمی‎شد.

شاوه در سن ۱۶ سالگی در جریان انقلاب به خرم‎آباد آمد، جزء اولین افراد روستا بود که برای حمایت از امام خمینی(ره) به شهر می‎آمد با سایر همشهری‎ها به تظاهرات می‎پرداخت، وی امام خمینی(ره) را عاشقانه دوست داشت، گفته‌های امام را برای اهالی روستا نقل می‎کرد؛ در یکی از روزها عکس امام خمینی(ره) را به خانه آورده بود و به پدر و مادرش ‎گفت: این عکس امام است که تعریف کرده بودم.

بعد از اتمام سربازی، همراه پدرش، برای کار به تهران رفته بود که متوجه شروع جنگ شد از تهران به خرم‎آباد آمد، برادر و خواهرش که آن زمان دبستانی بودند، می‎گفتند به مدرسه‌شان رفته و مقداری پول دست‌شان داده و آنها را بوسیده و گفته: «برای دفاع از کشور به جبهه می‌روم» از آنها خداحافظی کرده بعد به روستا رفته از اهالی روستا و مادرش نیز خداحافظی کرده و به جبهه رفته است.»

برادر شهید در بیان خاطره‌ای دیگر،  گفته است: «خانه ما روستا بود، شاوه نوجوانی‎اش را می‎گذراند، مردم‌دار و شجاع بود؛ در بین اهالی هم به این صفات شهرت داشت، صفاتی که زمینه‌ای بود برای نیل به مقام‌های بالاتر معنوی، شاید از همان زمان، خودش را برای شهادت آماده می‎کرد.

روزهای آغازین پس از پیروزی انقلاب بود، حضرت امام(ره) به ایران تشریف آوردند، ۱۰، ۱۱ سالم بود، خیلی دوست داشتم امام را ببینم یک روز شاوه آمد و عکس امام را به روستا آورد، اولین عکسی بود که از حضرت امام خمینی(ره) به روستای ما می‎آمد، عکس را دیدیم و صورت امام را بوسیدیم، بعد از آن شاوه به خدمت سربازی رفت، در خدمت نظام بود و با ضدانقلاب مبارزه می‎کرد در این راستا بارها مجروح شد و تا مرز شهادت رفت؛ اما سربازی را در مناطق غرب کشور به اتمام رساند.

پس از اتمام دوران سربازی، با دریافت کارت پایان خدمت به خانه آمد؛ شهریور ۱۳۵۹ بود که جنگ تحمیلی آغاز شد، چهار روز از جنگ گذشته بود از آنجایی که آمادگی رزمی داشت و علاقه زیادی به انقلاب و امام و نظام در وجودش موج می‎زد، بدون اینکه اطلاعی به خانواده بدهد در مناطق جنگی حضور پیدا کرد و به منطقه موسیان رفت، مدتی بعد از طریق اداره پُست، یک نفر به در منزل ما آمد و اطلاع داد: فرزند شما مجروح شده! من که بچه بودم، باور کردم که زخمی شده، اما با پیگیری پدرم خبردار شدیم که مفقود شده و عراقی‌ها قسمتی از خاک کشورمان را تصرف کرده‌اند، پیکرهای شهدا هم در آن منطقه جا مانده بودند، پیکر شاوه نیز در بین همان شهدایی بود که به دست دشمن افتاده بود، از آن تاریخ به بعد، مدت‌ها رادیو عراق را گوش دادیم، خیلی از اسرا خودشان را از رادیو عراق معرفی کردند؛ اما صدای برادرمان را نشنیدیم.

صبر کردیم تا آخرین گروه از آزادگان آمدند، یکی از آنها به نام محمدحسین بیرانوند همرزم برادرم بود، پیش محمدحسین رفتم، عکس برادرم را بردم، به عکس نگاه کرد و گفت: دوازدهم مهرماه بود، همان سال همراه با برادرت و ۱۵۰ نفر از یارانش در عملیاتی نامنظم شرکت کردیم و در مقابل تانک‌های عراقی ایستادیم، برادرت بعد از منهدم کردن چند دستگاه تانک توسط خدمه یکی از تانک‌ها هدف قرار گرفت، می‎توانست اسلحه را بیندازد و اسیر شود؛ اما کوتاه نیامد، تا آخرین نفس جنگید و توسط خدمه تانک به شهادت رسید و مفقودالاثر شد.»

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار