به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، خاطرهای که در ادامه آمده از «سعید تجویدی» معاون «امین شریعتی» فرمانده تیپ ۳۱ عاشوراست که با گروهی از همرزمان خود به منظور شناسایی و یافتن محورهای مناسب برای عملیات بیتالمقدس رفته بودند.
این خاطره در کتاب «دِین» شامل خاطرات بچههای مسجد جزایری اهواز است که به کوشش علی مسرتی به زیرو طبع آراسته شده است.
در این خاطره سعید تجویدی به بیان نحوه اسارت نیروهای رزمندگان اسلام پرداخت. این خاطره به بیان فرار نیروهای اسلام از کمین نیروهای بعثی میپردازد.
«...چند دقیقه از مسیر برگشت را پشت مواضع بعثی طی کرده بودیم که یکی از نیروهای شناسایی به علت خستگی و کمردرد درخواست کرد که توقف و استراحت کنیم. علیرغم موافقت نکردن، مجدداً چند دقیقه بعد اصرار کرد و به ضرورت گفتم: «فقط یک دقیقه!».
همه متوقف شدیم و روی زمین دراز کشیدیم تا درد کمر او را تسکین دهیم. در حال دراز کشیدن بودم، اما در حالی که کمرم هنوز با زمین برخورد کامل نکرده بود و پهنه آسمان را تمام منظر ندیده بودم که چهره سرباز بعثی را بالای سرم دیدم که اسلحه خود را روی سرم گرفته و به زبان عربی میگوید: «بلند شو».
در یک لحظه و قبل از اینکه کمرم کاملاً زمین را لمس کرده باشد، بلند شدم و فریاد زدم: «همه به بوتهزار بروید و موضع بگیرید.» در حال دویدن ادامه دادم: «به فاصله از هم باشید و تکان نخورید و یکدیگر را ببینید و بمانید تا هوا تاریک شود.» همه این کار را انجام دادیم.
حدود ۱۰ دقیقه همه چیز در سکوت مطلق گذشت و برای ما واضح شد که آنها قصد اسارت ما را دارند نه چیز دیگری. دایره محاصره را تنگ و تنگتر میکردند در حالیکه به علت وجود پوشش گیاهی انبوه از محل دقیق ما مطلع نبودند اما به علت خطای یکی از نیروهای شناسایی، محل دقیق ما برای آنها معلوم شد و در حالیکه با بلندگوی دستی از ما میخواستند تا خود را تسلیم کنیم، بدون شلیک تیر، قدم به قدم به ما نزدیکتر میشدند.
جای تأمل نبود. در همان حال گفتم: «کفشهایتان را دربیاورید و همه به سمت باتلاق بدوید و اگر در حال دویدن کسی تیر خورد، دیگری برای او توقف نکند. همه شروع به دویدن کردیم و من در ابتدای دویدن، عظیم و محمد را دیدم که هنوز کنار هم نشسته بودند و صحبت میکردند. فریاد زدم: «حرکت کنید».
از کنار آنها گذشتم، اما نمیدانستم که آنها در تدارک درگیر شدن با نیروهای بعثی هستند تا به ما فرصت بدهند که به منطقه دور از دسترس بعثیها یعنی باتلاق برسیم.
در حال دویدن هر لحظه انتظار اصابت تیر به خود یا دو نفر دیگر که جلوتر از من در حال دویدن بودند را داشتم و خبری از آن دو نداشتیم، اما به رغم به گوش رسیدن صدای تیراندازی شدید، هیچ تیری به سمت ما که در حال دور شدن از محل بودیم، شلیک نمیشد و در ادامه نیز هنگامی که صدای تیراندازی قطع شد، ما اندازهای دور شده بودیم که فقط با دوشکا و خمپاره ۶۰ میتوانستند به ما شلیک کنند.
پس از پیروزی در عملیات و آزادسازی منطقه بلافاصله به همان محل رفتیم و پیکر هر دو شهید را کنار هم زیر اندکی خاک در محلی پیدا کردیم که آخرین بار در محاصره دیده بودم، ولی هر کدام بیش از یک خشاب تیر به بدنشان اصابت کرده بود و این حاکی از مقاومت سرسختانه آنها و کشتن عدهای از نیروهای بعثی بود؛ به طوری که پس از شهادت مجدداً توسط نیروهای بعثی تیرباران شده بودند.»
انتهای پیام/ 112