مروری بر زندگینامه شهید «منصور مظلومی» در سالروز شهادتش

شهید «منصور مظلومی» 26 بهمن 1340 در شیراز متولد شد و 21 سال بعد در چنین ایامی در بانه به شهادت رسید.
کد خبر: ۵۲۳۲۷۴
تاریخ انتشار: ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۱ - ۱۶:۳۴ - 18May 2022

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از فارس، شهید «منصور مظلومی» 26 بهمن 1340 در خانواده‌ای مومن در شیراز دیده به جهان گشود و در 27 اردیبهشت ماه 1361 در بانه به شهادت رسید و پیکر پاکش نیز در شیراز به خاک سپرده شد.

منصور پس از اخذ ديپلم صنعتی در رشته برق و با شروع جنگ لباس خدمت و پاسداری از کیان وطن و انقلاب پوشید و به سبب درایت و رشادتی که از خود نشان داد تا مقام فرماندهی گردان ارتقا یافت و در چندين عمليات از جمله عمليات بستان كه به مجروحيت شديد او انجاميد شركت كرد و در نهایت در 21 سالگی به آرزویش یعنی شهادت رسید.

به نقل از دفتر خاطرات این شهید گرانقدر خاطره‌ای از وی به جای مانده که به شرح زیر است:

 «بسمه تعالی متن اين نوشته يک سری از خاطرات اينجانب می باشد. بنده کلاس سوم راهنمايی بودم که پدرم به شهرستان بهبهان منتقل شد. در آن سنين که تازه به حد بلوغ رسيده بودم و داشتم با محيط اطراف خود آشنا می شدم به فسادهايی که جامعه را در برگرفته بود به وضع مصيبت‌بار مردم می انديشيدم. دوستانی داشتم که رژيم منحوس شاهنشاهی و فساد دوران پهلوی چنان روی آنان اثر گذاشته بود که به تنها چيزی که فکر می کردند شکم و هوای نفسانی بود.

من نيز چون در سنين بلوغ بودم گاهی اوقات به طرف آنها کنجکاو می‌شدم ولی در من دو نيرو وجود داشت که يکی مرا تحريک به اينگونه کارها می کرد و نيرویی ديگر مرا از اين کارها منع می کرد و شکر خدای را نيرويی که مرا منع می‌کرد قوی‌تر از نيروی ديگر بود. خلاصه کلاس سوم راهنمایی را گذراندم و به کلاس اول هنرستان رفتم و در رشته برق مشغول تحصيل شدم چون از کوچکی بنده به اين رشته علاقه داشتم.

در حین تحصيل به حيله ها و نيرنگ‌هايی که جامعه را در برگرفته بود بيشتر آشنا شدم و بيشتر مواقع از زندگی خود بيزار بودم تا اينکه در هنرستان ما معلمی آمد که کتاب دينی را تدريس می کرد و در ضمن صحبت‌های خود کنايه‌هايی به رژيم شاهنشاهی می زد و اين کنايه ها مرا به فکر فرو برد و از طرف ديگر هر وقت به شيراز می آمدم و با مجيد شعله برخورد می کردم بحث ما درباره رژيم و شاه شروع می‌شد. کم کم در بنده زمينه مخالفت با رژيم شاهنشاهی مساعد شد تا اينکه کلاس اول هنرستان را گذراندم و تابستان شد.

چون پدر من رئيس حسابداری در کارخانه سيمان بهبهان بود نسبت به کارگران زندگی مرفهی داشتيم ولی من از اين وضع بيزار بودم. دوست داشتم بدانم کارگران بيچاره چگونه زندگی می‌کنند. به همين دليل از پدرم خواستم که مدت تعطيلی تابستان در کارخانه کار کنم. اول مخالفت شد بعد از اصرار زياد موافقت کردند و من به کارخانه رفتم.

روزی که وارد کارخانه شدم ديدم کارگران به شکل ديگری به من نگاه می کنند و مرا از خودشان دور می دانند و حق هم داشتند چرا که من نسبت به آنها رفاه بيشتری داشتم ولی با سعی و کوشش فراوان توانستم نظر تعدادی از آنان را نسبت به خود برگردانم ولی نه آن طور که دلم می‌خواست.

بعد از سه ماه که در کارخانه بودم به هنرستان رفتم ولی شور و شوق ديگری داشتم و احساس نزديکی بيشتری نسبت به افراد بيچاره و مستضعف می کردم در اين سال دبير دينی، فرد ديگری بود و خيلی واضح و علنی با رژيم شاه مخالفت می کرد و کمک بسياری به من شد تا بتوانم در مسير انقلاب قرار بگيرم و سر انجام سرباز روح الله در جبهه‌‌های جنگ شوم.»

انتهای پیام/ س

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار