گروه استانهای دفاعپرس - معصومه حیدری؛ چندروزی بود که کبوتر سپیدخانه بالایش را به پنجره اتاق محمد میکوبید و دوباره به سمت عقب بر میگشت. چندباری شاهد این صحنه بودم. در دل میگفتم: «خیر است انشالله» و بعد یاد قدیمها افتادم که کبوتر نامهرسان برای پدربزرگ از دهیار روستای بغلی نامه میآورد و نیش خندههای «مشتی رحمت» چقدر باز میشد.
پیرزن با خودش ریز ریز حرف میزد و سنگهای ریز تشت برنج را با انگشتان چروکیدهاش بر میداشت. خیلی تا اذان ظهر نمانده بود. باید ناهار را یواشیواش آماده میکرد. دلش هوس دم پختی کرده بود. خواست بلند شود که برنجها را در آب خیس کند، مثل جرقهای از ذهنش یاد محمد عبور کرد.
پسر شهیدش بود. چقدر برنج دم پختی با ماست خیار را دوست داشت. آهی از دل فضای آشپزخانه را پر کرده بود، و قطرههای درشت اشک قاطی آب برنج شده بود.
کمی پرده توری پنجره را کنار زد. تا هوای تازهای وارد شود، صدای چهچه بلبلان خیلی دلنشین بود. پیرزن شروع به نجوا کردن کرد.
گلی گم کردهام میجویم او را
به هر گل میرسم میبویم او را
در حال و هوای خودش غرق بود که ناگهان یک نفر گفت:
- سلام!
رویش را برگرداند. نوه دختریاش «محمد» بود.
- مادر جون خسته نباشید.
- سلامت باشی محمدجان.
یک محمدجان میگفت و صد آه دلتنگی از سینه خستهاش بلند میشد.
با پشت دستانش چشمانش را خشک کرد و لبخند زنان به محمد گفت:
- بیا برویم روی سکو بنشینیم و یک چای داغ با هم بخوریم.
لبخند روی لبهای هر دو نشسته است.
مادربزرگ در چهره محمد در حالیکه نعلبکی چای را به دهانش نزدیک میکرد، خیره شده است.
- محمدم الان کجاست؟! اصلا بچه بدقولی نبود.
هی! روزگار که چه کردی با دل مادران چشم انتظار شهدا؛ و محمد از امتحان آخرش میگفت که خیلی سخت بود و خوشحال که مدرسهها تعطیل شد. گفت:
- کلاس فوتبال ثبتنام کردم.
دوباره پیرزن لباسهای ورزشی محمد را بر قامتش نظاره میکند که روزهایی که در مرخصی بود، به زمین خاکی سرکوچه میرفت و تا دم اذان مغرب با بچههای محل یک دل سیر فوتبال بازی میکرد و خیس عرق به خانه بر میگشت.
یادش آمد یکبار پای راستش بدجوری آسیب دیده بود و باید در خانه استراحت میکرد؛ اما از سپاه تماس گرفتند که فردا اعزام دارند؛ او ساک جبههاش را برداشت و راهی شد و حالا بعد ۲۰ سال، مادر آخرین باری که محمد لنگلنگان میرفت را هر روز مرور میکند و چشمش به در نیمه باز خانه خیره مانده است.
او آخرین باری که فال حافظ گرفته بود را هنوز یادش هست:
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
انتهای پیام/