به گزارش خبرنگار دفاعپرس از تبریز، عملیات «بیتالمقدس» یکی از موفقترین و مهمترین عملیاتهای رزمندگان ایرانی در طول دفاع مقدس است که با آزادسازی خرمشهر به پایان رسید. این پیروزی بزرگ همانند هر موفقیت دیگری، مرهون تلاش و فداکاری رزمندگانی است که هر یک با انجام وظیفه در کسوت و مسئولیت خاص خود، سهمی در حصول آن داشتند.
سرهنگ «رحمان رحمانزاده» یکی رزمندگان حاضر در عملیات بیتالمقدس است که از شهرستان آذرشهر استان آذربایجان شرقی، بهعنوان پزشکیار در این عملیات شرکت کرده بود و خاطرات تلخ و شیرین بسیاری از آن روزها بهخاطر دارد.
خبرنگار دفاعپرس در تبریز بهمناسبت سالروز آزادسازی خرمشهر، به گفتوگو با این پیشکسوت دفاع مقدس پرداخته است که ماحصل آن را در ادامه میخوانید.
دفاعپرس: از حضورتان در عملیات بیتالمقدس بگویید؟ چطور شد در این عملیات بزرگ شرکت کردید؟
من قبلا در «تکاب» و «سنندج» و نیز سایر مناطق غربی کشور، در درگیریها با عناصر ضدانقلاب و گروهک دموکرات شرکت کرده بودم؛ اما حضور در این عملیات تجربه متفاوتی بود. ما از تهران از محلی که بعدا تبدیل به مقر لشکر محمد رسول الله (ص) شد، به منطقه جنوب اعزام شدیم. در پادگان گلف اهواز گفتند که شما را در لشکر محمد رسول الله (ص) - که آن روزها تیپ بود- بهکار گیری میکنیم و من را به گردان مسلمبنعقیل (ع) فرستادند و چون دوره مربوط به بهداری را طی کرده بودم و پزشکیار بودم، در بهداری گردان مشغول به کار شدم.
مسئول بهداری گردان، شهید «تقوی» بود و من هم به نوعی جانشین او شدم. بعداً متوجه شدم که مسئول بهداری تیپ محمد رسول الله (ص) که بعداً به لشکر ارتقاء یافت، همشهری ما شهید «محمدحسین مردی ممقانی» است؛ شهید «ممقانی» گویا قبلا در سپاه مریوان مسئول بهداری بود و شهید «متوسلیان» همه این دوستان را از آنجا با خودش به جنوب و تیپ محمد رسول الله (ص) آورده بود. البته من توفیق پیدا نکردم با شهید «ممقانی» از نزدیک صحبت کنم.
دفاعپرس: فضای این مناطق چگونه بود و جنگیدن در آن، چه مشکلاتی داشت؟
هوای آن منطقه واقعا گرم بود. من همیشه در خاطراتم میگویم که جنگ در جنوب فقط مبارزه با نیروهای عراقی نبود؛ بلکه یک رزمنده باید میتوانست در آن آب و هوای گرم که پر از پشهها و حشرات موذی بود، دوام بیاورد و از پس زندگی در چنین وضعیتی برآید.
خاطره جالب و بامزهای در این باره به یاد دارم؛ در جریان همین عملیات، یک شب پشهها ما را اذیت میکردند و اصلا اجازه خوابیدن نمیدادند. کسی به من گفت یک اورژانس زیرزمینی وجود دارد که خیلی هم خنک است و شما که نیروی بهداری هستید، میتوانید بروید آن جا بخوابید. من و چند نفر از دوستانم که اهل شهر «فسا» بودند، از پنجره آنجا رفتیم داخل و خوابیدیم. ناگهان یک دسته رزمنده وارد شدند و با اسلحه «یوزی» ما را به نوعی گروگان گرفتند و داد میزدند «برپا، برپا». بعد ما را بردند در محوطه جمع کردند و پرسیدند چرا به اینجا آمدهاید؟ من مسئولیت را قبول کردم و گفتم فقط بهخاطر فرار از پشهها آمده بودیم. بعد هم بازداشتمان کردند. بچههای اهل فسا گریه میکردند و میگفتند ما بهخاطر خدا به جبهه آمدهایم، چرا ما را دستگیر کردهاید. من آنها را آرام میکردم. صبح که شد، با دادن توضیحات، آزاد شدیم. اما علت اینکه ما را گرفتند، این بود که گویا در روزهای نزدیک به عملیات، چند نفر نفوذی عضو گروهک منافقین را که به دنبال خرابکاری بودند، گرفته بودند. برای همین مشکوک شده بودند که شاید ما هم دنبال خرابکاری هستیم؛ لذا حق داشتند که حساس شوند. بههرحال آن شب هم به آن صورت سپری شد.
دفاعپرس: فعالیت کردن بهعنوان پزشکیار و عضو بهداری در کنار سایر رزمندگان، چگونه بود؟
بهطور کلی حضور در جنوب و جنگیدن با عراق برای من تازگی داشت و تجربهای در این خصوص نداشتم. در مرحله اول عملیات بیتالمقدس، گردان با تجهیزات کامل، آماده پیشروی شده بود؛ امدادگران هم فقط کولهپشتی و برانکارد داشتند؛ جا دارد اشاره کنم که به ما کلاشینکف نمیدادند و فقط سرنیزه و نارنجک داشتیم.
فرماندهان دستور داده بودند به شکل درازکش، منتظر فرمان ما باشید. نزدیک یک دیدهبان عراقی بودیم که او ناگهان داد زد «قف! قف! قف!» (بهمعنی ایست!). من که هیچ تجربهای از جنگیدن با عراقیها نداشتم و اولین بارم بود که چنین حرفی را میشنیدم، با خودم گفتم وسط این معرکه چرا این سرباز عراقی دنبال قیف میگردد؟! معمولا مسئول بهداری در کنار فرمانده گردان حرکت میکند؛ اما شهید «تقوی» مسئول بهداری گردان ما رفته بود خیلی جلوتر کنار تکتیراندازها و آرپیجیزنها دراز کشیده بود. با ندای «الله اکبر»، دستور حمله داده شد و تیراندازیها آغاز شد. نیروهای ما به سمت همان عراقی که داد میزد «قف»، تیراندازی کردند که من با خوشحالی گفتم «قیف را قیف کردند!». به هرحال عملیات ادامه پیدا کرد. من بعدا از شهید «تقوی» پرسیدم که چرا تو آنقدر جلوتر رفته بودی، در هرحالی که بهعنوان مسئول بهداری اسلحهای به همراه نداری. گفت «من مسلح به سلاح الله اکبر هستم». این هم جلوهای از اخلاص ایشان و شهدایمان بود.
دفاعپرس: از شنیدن خبر پیروزی نهایی و آزادسازی خرمشهر چه حسی داشتید؟
در عملیات بیتالمقدس اراده همه روی پیروزی متمرکز شده بود و اصلا فکر تسلیم و عقبنشینی نداشتیم. فقط به فکر پیشروی بودیم و حتی مجروحان را که پانسمان میکردیم، به دست تخلیهگرها به عقب برمیگرداندیم و خودمان جلو میرفتیم.
درباره فضای عمومی و اراده جمعی رزمندگان برای پیروزی، خاطره جالبی در ذهن دارم. یک شب من در دشت و بیایان گم شدم و جلوتر که رفتم، پسربچه ۱۲ یا ۱۳ سالهای را دیدم که با اسلحه نگهبانی میدهد؛ به او گفتم که من گم شدهام، میتوانم شب را همینجا بمانم؟ این بسیجی نوجوان سعی کرد مرا ببرد و جلوتر به مسئولان آن حوالی نشان دهد تا راهنماییام کنند. گویا آنجا مقر جهاد سازندگی بود. او مرتب به لباس سبز پاسداری من نگاه میکرد و انگار میخواست چیزی بگوید. پرسیدم چیزی میخواهی بگویی؟ گفت: برادر! من اهل خرمشهرم، از خانه و زندگی آواره شدهایم و خانوادهام در یک شهر دیگر ماندهاند، من هم آمدهام به رزمندهها کمک کنم. با حسرت عجیبی گفت: برادر شما که پاسدار هستی، بهنظرت راست میگویند که خرمشهر آزاد میشود؟ من هم با اطمینان گفتم: حتما آزاد میشود. هیچوقت حسرت عمیق این نوجوان را نمیتوانم فراموش کنم.
اگر کسی در آن فضا نبوده باشد، نمیتواند آن روزها را درک کند. همه در حسرت و آرزوی آزادی خرمشهر بودند و برای آن ثانیهشماری میکردند. واقعا باورمان نمیشد خرمشهر آزاد شود.
در مرحله پایانی، ما در شلمچه بودیم و با یک گردان ارتش ادغام شده بودیم. عراقیها درحال ترک منطقه بودند و دوستان ما آنها را میزدند که ناگهان همه داد زدند: «الله اکبر» و گفتند که خرمشهر آزاد شده است. بعدا وارد شهر شدیم و دیدیم که همه جا شادی و خوشحالی است، واقعا لحظات بینظیری بود.
انتهای پیام/