مادر شهید محمدرضا شفیعی:

امانتی خدا را صحیح و سالم تحویلش دادم

داخل قبر گذاشتند و یک آقای عرب که به گردنش تسبیح داشت گفت این را به چشمان و بدنش بمالید تا تبرک شود. حاج‌حسین هم انگشتر را به بدنش مالید و گفت این انگشتر را برای یادگاری و تبرک داشته باشید. خدا یک امانتی را صحیح و سالم به من داد و من هم همان امانتی را صحیح و سالم تحویلش دادم.
کد خبر: ۵۲۷۰۴
تاریخ انتشار: ۱۹ شهريور ۱۳۹۴ - ۱۱:۲۴ - 10September 2015

امانتی خدا را صحیح و سالم تحویلش دادم

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، پس از پایان جنگ و گذشت 16 سال پیکر شهید را برای دفن در زادگاهش به ایران میآورند و هنگام خاکسپاری حاضران و شاهدان با صحنهای عجیب و باورنکردنی مواجه میشوند. بدن محمدرضا پس از 16 سال سالم مانده بود و کفنش هنوز از خونابه خیس بود. شهید محمدرضا شفیعی نمادی از پاکی و مظلومیت فرزندان خمینی کبیر بود. با فاطمه نادری مادر شهید گفتوگویی انجام دادیم تا جزئیات بیشتر را از زبان او بشنویم.

اولین تصاویری که پس از سالها از محمدرضا در ذهنتان نقش بسته مربوط به چه زمانی و چه خاطراتی از ایشان است؟

محمدرضا زمانی که به دنیا آمد من زمین خوردم و پایم شکست. یک سال زمینگیر شده بودم. به یک سالگی نرسیده بود، در حیاط مشغول بازی بود که ناگهان داخل حوض آب افتاد. چند دقیقهای داخل آب بود و بسیار ترسیده بودم. آخر با سر و صدای من همسایهها محمدرضا را از آب بیرون آوردند. گفتم بچهام دیگر از دست رفت. وقتی با کمک همسایهها او را از آب درآوردیم انگار نه انگار که داخل آب بوده. کاملاً هوشیار و سرحال همه جا را نگاه میکرد. یک بار دیگر در همان کوچکی برق او را گرفت. فشار برق به حدی زیاد بود که او را چند متر آن طرفتر پرتاب کرد. جیغ زدم و گفتم بچهام مرد. با کمک خواهرم بچه را بغل کردیم تا به دکتر ببریم. هنوز داخل کوچه بودیم که یکی از مغازهدارها ما را دید و گفت: هراسان کجا میروید؟ جریان را برایش گفتیم و او گفت پسرت را داخل مغازه بیاور. وقتی محمدرضا را داخل مغازه بردیم بر سر و صورتش دستی کشید، دعایی خواند و گفت بچه را ببرید، چیزی نشده و حالش خوب است. حال بچه پس از چند دقیقه به جا آمد و پس از آن دیگر محمدرضا را تا 19 سالگی که هنگام شهادتش بود به دکتر نبردم.

در چند سالگی تصمیم گرفت به جبهه برود؟

 محمدرضا در 11 سالگی پدرش را از دست داد. 14 سالش که شد گفت مادر میخواهم به جبهه بروم. گفتم مادر تو هنوز بچهای، ببین خانهمان مرد ندارد و تو مرد خانه هستی، کجا میخواهی بروی. گفت مادر من که هستم! شما خدا را دارید، حالا اگر اجازه بدهید به جبهه بروم. چند بار برای اعزام به جبهه اقدام کرد ولی قبولش نمیکردند. میگفتند سنت پائین است و هنوز بچهای و نمیتوانی در جبهه حاضر شوی. روز آخر اسمنویسی محمدرضا شناسنامهاش را دستکاری کرد و سنش را 15 سال کرده بود. مسئول اعزام دیگر محمدرضا را میشناخت. وقتی شناسنامهاش را میبیند خندهاش میگیرد و میگوید تو تا دیروز 14 ساله بودی چطور امروز 15 ساله شدی. آخر سر دلش میسوزد و اسمش را مینویسد و محمدرضا به جبهه میرود.

محمدرضا چه مدتی در جبهه حضور داشت؟

تا 19 سالگیاش در جبهه بود. فقط برای مرخصی به خانه میآمد. زمانی هم که برای مرخصی میآمد زیاد او را نمیدیدم. یا در مسجد بود یا در سپاه مشغول کار بود. زمانی هم که در خانه بود میگفت مادر کاری نداری انجام بدهم. در خانه هم که بود زیارتنامه میخواند و گریه میکرد. یک شب که دراز کشیده بودم، گفتم: پسرم بلندتر بخوان تا من هم بشنوم. گفت مادر بلند شو بیا کنارم بنشین تا با هم بخوانیم. زیارتنامه و نماز شب میخواند و گریه میکرد. وصیتنامهاش را هم نوشته بود و عکسی هم برای روی تابوتش انداخته بود و داخل کمد گذاشته بود. کلیدش را به من داد و گفت: مادر! تا شهید نشدهام مدیونی کمد را باز کنی؛ وقتی خبر شهادتم آمد میتوانی در کمد را باز کنی. تا زمان شهادتش نمیدانستم داخل کمد عکس و وصیتنامهاش را گذاشته است. دفعه آخری که میخواست به جبهه برود شیرینی خرید و گفت ماه ربیعالاول است و میخواهیم در جبهه جشن بگیریم. رفقایش میگویند شیرینیها را آورد جبهه و خیرات کرد.

از ماجرای اسارتش خبر داشتید؟

همرزمانش میگویند یک شب محمدرضا را در حال اصلاح دیدیم. از این کار او تعجب میکنند. به او میگویند چرا داری اصلاح میکنی که محمدرضا میگوید میدانم اسیر میشوم، نمیخواهم عراقیها بفهمند پاسدارم و میخواهم بگویم سرباز هستم. شب عملیات تیری به شکم محمدرضا میخورد و شکمش پاره میشود. یک نفر او را روی کولش میگیرد و دیگر زورش نمیرسد با خود به عقب بیاورد. عملیات کربلای4 بود و بچهها در حال عقبنشینی بودند. همرزمش او را داخل کانال میگذارد و میگوید فردا به دنبالت میآیم و تو را با خودم به عقب میبرم. روز بعد وقتی برای بردن محمدرضا میآیند میبینند او نیست. عراقیها محمدرضا را اسیر و برای تحقیق با خود برده بودند. به دلیل پاره شدن شکمش او را به بیمارستان میبرند.

در همان بیمارستان هم به شهادت میرسد؟ گویا احوال حضورش در بیمارستان هم به شما رسیده است؟

بله، آنجا با شخصی به نام محسن میرزایی از بچههای مشهد که او هم زخمی شده بود و همتختش بود آشنا میشود. بیشتر از 10 روز در بیمارستان میماند. محمدرضا به دوستش میگوید ما پیروز میشویم و هر وقت تو به مشهد رفتی این آدرس من در قم است. پدر ندارم و برو به مادرم بگو من دیدم که پسرت شهید شد و دیگر چشم به راهش نباشید. محسن میرزایی هم پس از چند سال که از اسارت آزاد شد همین کار را کرد. در همان شبهای شهادتش من خواب محمدرضا را میدیدم که به خانه آمده و با خودش بقچهای آورده. میگفت مادر داخل بقچه برایت هدیه آوردهام. گفتم محمدرضا چقدر زود آمدهای. گفت من آمدهام تو را از نگرانی دربیاورم و باید زود بروم. فردا صبح به سپاه رفتم و گفتم از محمدرضا خبر ندارید. گفتند هیچ خبری نداریم. دوباره یک شب دیگر باز همین خواب را دیدم. باز به سپاه رفتم و گفتند عکس و کپی شناسنامهاش را بیاورید تا برای صلیب سرخ رد کنیم.

پس از زمانی که به بیمارستان رفت دیگر هیچ خبری از او نداشتید؟

هشت ماه از او خبر نداشتیم. من هر روز به سپاه میرفتم و آنها هم هیچ خبری از محمدرضا نداشتند. فقط کار خدا در همان لحظاتی که شهادتش نزدیک بود صلیب سرخ از راه میرسد و پیکر محمدرضا را میبیند و میگوید او را ببرید خاک کنید. میگویند عکس جنازهاش را بیندازید و شماره قبرش و نامش را بنویسید و روی سینهاش بگذارید و از او عکس بگیرید و برای خانوادهاش بفرستید. آنها هم او را میبرند خاک میکنند. اسمش را هم برای صلیب سرخ رد میکنند. در این مدت هیچ خبری از پسرم نداشتم. پسرم تشنه لب روی تخت بود و میخواست آب را از لب تاقچه بردارد که همان لحظه با لب تشنه شهید میشود. دو سال پیش از آوردن پیکر محمدرضا به کشور به کربلا رفتیم. پسر برادرم عربی بلد بود و به عربی به شخصی گفت این مادر میخواهد سر قبر پسرش در کاظمین برود. راننده گفت اگر صدام بفهمد سرمان را میبرد. اصرار کردیم و آخرش 20 هزار تومان به او دادیم و گفت فقط طوری بیایید که کاروانتان نفهمد. صبح زود بیایید و تا زمان ناهار برگردید. راه زیادی بود. سر قبرش رفتیم. وقتی برگشتیم قم تلویزیون اعلام کرد 570 شهید را به کشور آوردهاند. زنگ زدم پسر خواهرم گفتم خاله میشود محمدرضا را هم بیاورند که خواهرزادهام گفت خاله تو که در عراق سر خاکش رفتی. اگر میخواستند او را بیاورند خبر میدادند.

پیکر محمدرضا با همین 570 شهید به کشور آمده بود؟

 بله، گوشی را که گذاشتم زنگ در خانه را زدند. همین که زنگ خانه را زدند و گفتند منزل شفیعی من گفتم محمدرضا را آوردهاید؟ شخص پشت در گفت مگر کسی به شما خبر داده، گفتم نه به دلم افتاده بود که پسرم میآید. گفتند مشتلق بدهید که پس از 16 سال محمدرضا را سالم از خاک درآوردهاند. آوردهاند قم و در سردخانه است. بیایید ببینیدش. وقتی محمدرضا را از خاک درمیآورند میبینند بدنش سالم است. میگویند نباید با این وضعیت به ایران برود. سه ماه پیکرش را در آفتاب میگذارند تا بلکه از شناسایی بیفتد. باز هم اثری نمیکند. پودری رویش میریزند که اثر نمیکند و فقط کبودش میکند. محمدرضا دو فرق در سرش داشت و همیشه به او میگفتم محمدرضا تو دو تا زن خواهی گرفت. تا دیدمش گفتم قربانت بروم تو یک زن هم نگرفتی. آنجا فرق سرش کاملاً مشخص بود و دندانهای شکستهاش به خوبی قابل مشاهده بود. فقط کبود بود. دندانهایش به این دلیل شکسته بود که به او میگویند به امام خمینی فحش بده و او هم نمیدهد و به صدام فحش میدهد. گفته بود میدانم شهید میشوم پس چرا به امام فحش بدهم که آنجا او را کتک میزنند و چند تا از دندانهایش میشکند. شکمش هم همان طور پاره بود. کفنش خونابه داشت. یکی از دوستان قدیمیاش به نام حاجحسین گفت من دلم میخواهد برایش نماز بخوانم. صبح در مصلا نماز خواندیم و ظهر تشییع کردیم.

به نظر شما چطور شد که پیکر پسرتان بعد از این همه مدت سالم مانده بود؟

هنگام خاکسپاری، حاجحسین، همان دوست دوران جنگ پسرم گفت اگر اجازه بدهید من، محمدرضا را داخل قبر بگذارم. هممدرسهای و بچه محل بودیم. در جبهه پنج سال همسنگر بودیم و من او را سر مرز تحویل گرفتم. بعد رو به من گفت اگر گفتی چرا پیکر محمدرضا سالم آمده؟ گفتم از بس که بچه خوب و باخدایی بود. گفت بگذار من برایت بگویم: در پنج سالی که با هم بودیم در سنگر آب که میآوردند بخوریم، نمیخورد و با سهمش غسل جمعه میکرد. هیچ زمانی بدون وضو نبود. زیارت عاشورا که میخواند گریه میکرد و به بدنش میمالید. یک شب هم نماز شبش ترک نشد. رزمندهای مثل او نداشتیم. داخل قبر گذاشتند و یک آقای عرب که به گردنش تسبیح داشت گفت این را به چشمان و بدنش بمالید تا تبرک شود. حاجحسین هم انگشتر را به بدنش مالید و گفت این انگشتر را برای یادگاری و تبرک داشته باشید. خدا یک امانتی را صحیح و سالم به من داد و من هم همان امانتی را صحیح و سالم تحویلش دادم.

منبع: روزنامه جوان

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار