ماجرای نامه عاشقانه برای بهترین بیسیم‌چی تهران

شهید منصور سلمانی یکی از بیسیم‌چی‌های تهران و جزو کسانی بود که کمتر نامه‌ به دستش می‌رسید.
کد خبر: ۵۲۸۶۷۳
تاریخ انتشار: ۲۶ خرداد ۱۴۰۱ - ۰۰:۲۹ - 16June 2022

ماجرای نامه عاشقانه برای بهترین بیسیم‌چی تهرانبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شهید «منصور سلمانی» متولد اسفند سال ۱۳۴۲ در تهران بود. پدر کارگر بود و خودش نیز تا پایان متوسطه درس خواند و دیپلمش را گرفت که از سوی سپاه پاسداران در جبهه حضور یافت. او دهم اسفند سال ۱۳۶۲ با سمت تک تیرانداز در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت گلوله شهید شد. مزار او در قطعه ۵۰ گلزار شهدای بهشت زهرا (س) واقع شده است.

خاطرات و روایت‌های زندگی این شهید در کتاب «پرواز قاصدک‌ها» به رشته تحریر درآمده است. در ادامه روایتی از این کتاب درباره اهمیت علم‌آموزی از منظر شهید منصور سلمانی آمده است.

بعد از نماز منصور برخاست. علی دست منصور را گرفت و گفت: کجا؟ چرا با این عجله؟
_شاید فردا مردم. باید به مادرم سواد یاد بدم. اون باید بتونه از اتفاقات زمونه مطلع بشه. باید بتونه روزنامه بخونه.
_یه طوری حرف میزنی انگار همین امشب می‌تونی همه سواد دنیا رو یاد مادرت بدی. صبر کن بعد از سخنرانی با هم میریم.
_من ده روز دیگه باید برم منطقه. شاید زنده برنگردم. البته شهادت که قسمت ما نمیشه، ولی باید که بتونم بیشتر به مادرم یاد بدم.
_من عاشق این جور حرف زدنت هستم. شهادت مگه بیکاره بیاد سراغ تو...!

او بعد از مدتی به جبهه رفت. منصور که بخاطر شرایط جنگی تنها راه ارتباطی‌اش با خانواده نامه بود، به دلیل نداشتن سواد کافی مادر این فرصت را از دست داده بود و همواره حسرت می‌خورد که چرا زودتر از این‌ها به این فکر نیفتاده بود تا به مادرش خواندن و نوشتن بیاموزد. او تصمیم گرفت، در جبهه به رزمند‌هایی که کم‌سواد بودند آموزش دهد. چرا که احساس می‌کرد اگر بتواند حتی یک کم‌سواد را در جبهه به حدی برساند که برای خانواده‌اش نامه بنویسد. کم کاری که در این سال‌ها در قبال مادرش انجام داده است را جبران کرده است.

روزی یکی از رزمنده‌ها به نام شهاب که مسئول آوردن نامه‌ها بود منصور را صدا کرد و گفت: سلام بر بهترین بی‌سیم‌چی ایران.
_سلام بر بهترین کبوتر نامه‌بر ایران.
شهاب گفت: فقط تو نامه نداشتی که تو هم نامه‌دار شدی!
منصور گفت: نامه؟! از کی؟
_نمیدونم از تهران. شاید هم از طرف یک عاشق!

منصور گفت: بده ببینم. منصور نامه را نگاه کرد و متعجب زیر لب گفت از خونه است. نامه را باز کرد لحظه‌ای طول نکشید که اشک در چشمانش حلقه زد، گفت: باورم نمیشه شهاب نامه از مادرمه. ببین فقط یه خط تونسته بنویسه «منصور پسر عزیزم همیشه سلامت باش. برات دعا می‌کنم.» منصور که گویی الماس در دستانش بود نامه را چند باری بوسید و نگاهی به شهاب کرد و گفت: تا حالا شده فکر کنی آخر دنیا رسیده؟ من الان همچین حالی دارم. فقط مونده یه آرزو که نمیدونم به قول على آنقدر بیکار هست که به من سر بزنه یا نه! طولی نکشید که منصور آخرین خواسته‌اش از خدا را هم گرفت.

انتهای پیام/ ۱۴۱

نظر شما
پربیننده ها