یادداشت/ بنت‌الهدی احمدی

مادران شهدای گمنام؛ سرمایه‌های جاودان فرهنگ ایثار و شهادت

مادران شهدای گمنام، سرمایه‌های جاودان فرهنگ ایثار و شهادت هستند، نعمت‌های گران‌بهایی که حق زیادی بر گردن ما دارند و اما امروز و فردا، یکی پس از دیگری آسمانی می‌شوند.
کد خبر: ۵۲۹۰۷۰
تاریخ انتشار: ۲۶ خرداد ۱۴۰۱ - ۱۱:۱۹ - 16June 2022

گروه استان‌های دفاع‌پرس ـ بنت‌الهدی احمدی مسئول نشر آثار و ارزش‌های مشارکت زنان اداره‌کل حفظ آثار دفاع مقدس کهگیلویه و بویراحمد؛ «سلام و درود خدای توانا و مهربان بر دل‌های صبور و پرظرفیت مادرانی که پس از هجرت جگر‌گوشه‌گان دلبندشان، به نشانه‌ای از پیکر پاک آنان دل بستند و به آن نیز دست نیافتند؛ و با این همه، با شکیبایی و صبوری خود، نقشی بی‌نظیر و استثنائی از خود بر جای نهادند. پاداش این صبر بزرگ، روشنی چشم آنان به مژده‌ی رحمت الهی خواهد بود ان‌شاءالله.» رهبر معظم انقلاب اسلامی

مادران شهدای گمنام، مادرانی که شکیبایی و مقاومت را به‌خوبی فراگرفتند، دنیا در مقابلشان زانو زده و حضورشان را در قله‌های پرشکوه صبر به نظاره نشستند. سرمایه‌های جاودان فرهنگ ایثار و شهادت، نعمت‌های گران‌بهایی که حق زیادی بر گردن ما دارند و اما امروز و فردا، یکی پس از دیگری آسمانی می‌شوند.

«بی‌بی رباب» شهر و دیارمان، هر صبح، پیشانی‌بند سبزش را به پیشانی می‌بست و راهی می‌شد؛ راهی کوچه‌های انتظار! سال‌ها با شوق شنیدن خبری از فضل‌الله بیدار می‌شد و تا پایان شب چشم‌انتظار می‌ماند؛ امان از انتظار!

جنگ، زنده است تا مادامی‌ که بی‌بی رباب منتظر فضل‌الله است! هر لحظه امید و ناامیدی! زندگی بی‌بی رباب در سی و شش سال پیش متوقف شد؛ عملیات کربلای 4 سال 1365 جزیره مینو... زمانی که پسر زیبا و برومندش، چنگ بر گلوی زمین زد برای یک عمر عزتمند شدن!

آن روز، بی‌بی رباب در هوای سرد پاییزی به گلزار شهدای یاسوج رفته بود، صبح زود با همون قاب عکس همیشگی... قرار بود دختران دانش‌آموز به اردوی راهیان نور بروند. گفت که «پسرم دیشب اومد پیشم... فضل‌الله بهم گفته که کاروانی می‌خوان بیان اروند، همراهشان بیا.» بدون هماهنگی که نمی‌شد! هر چه گفتند مادر نمی‌شه! مادر گفت: «من نمی‌دونم باید منو ببرید. پسرم گفته!»

بعد از کلی مشورت و بحث مسئول کاروان، قرار شد بی‌بی رباب راهی اروند بشه. قبل از حرکت، کاروان رنگ و بوی جبهه و شهدا را گرفته بود. توی همون چند دقیقه، موضوعِ خوابِ این مادر رنج‌دیده؛ دهان‌به‌دهان گشت و شنیده شد. قبل از حرکت، اشک بعضی از کاروانیان را در آورده بود. هر کدوم از دختران دبیرستانی، رو می‌انداختن که مادر شهید خوید توی اتوبوس اونا باشه و سفرشون را از همین اول راه، متبرّک به نام و یاد شهیدی از اروند کنند.

حرف‌های راوی ناتمام موند وقتی گفت «بچه‌های دلاورِ کهگیلویه و بویراحمد توی لشکر 25 کربلا، تیپ سوم زدن به اروندرود ...». یه مرتبه مادر شهید خوید از جایش بلند شد. عکس پسرش را توی دستش گرفته بود، فریاد زد: «رُوی!... رُوی!...» بعدش هم شروع کرد به گریه و زاری کردن. بعد از چند لحظه‌ای رود و رود کردن و صدا زدن، سید فضل‌الله، شروع کرد به راه رفتن به سمت اروند. رفت و رفت تا به کنار رود رسید. کنار آب نشست. با اروند حرف می‌زد؛ گلایه می‌کرد و درد دل...

«اَرون... کُرمَ وَم اِسی... اَر کُرمَ بردی، لااقل یه نشونی وَم بیه... یه پلاکی...» «اروند... پسرم را ازم گرفتی... اگر پسرم را بردی، حداقل یک نشانه‌ای به من بده... یک پلاکی!...»

همین که گفت یه پلاکی به من بده، صدای ناله و ضجّه‌ی صدها زائر توی ساحل رودخونه اروند، پیچید. جمعیت دور مادر شهید خوید، حلقه زده و چند تا از دختران یاسوجی کنارش نشسته بودند. همه گریه می‌کردند و مثل ابر بهاری می‌باریدند. بقیه‌ی کاروان‌ها از استان‌های دیگه هم جمع شده بودند. ماجرای مادر شهید خوید و گلایه‌ها و درد دل‌هایش با اروندرود، بین زائرین رد و بدل می‌شد (برگرفته از کتاب این چهل و یک مرد نگارنده سروش درست با روایتگری علی ثابتی).

بی‌بی رباب، سال‌ها بعد در یک روز بهاری برای همیشه چشم از دنیا فرو بست، به وصال عشق رسید و به دیدار کسی رفت که سال‌ها چشمان منتظرش را به در دوخته بود تا شاید نشانی از او برسد... و حالا ۴۰ روز از پایان چشم‌انتظاری او می‌گذرد و به یاد تمام بی‌بی رباب‌های شهرمان، این سروده «رضا شیبانی» را زمزمه می‌کنیم:

مادر سلام! آمده‌ام بعد سال‌ها

انگار انتظار تو را پیر کرده است

زود است باز این همه پیری برای تو

شاید منم که آمدنم دیر کرده است

مادر مرا ببخش اگر دیر آمدم

جایی که بودم از نفس جاده دور بود

دیرینه سال بود که سرپنجه‌های من

چنگال بسته بود به حلقوم خاک سرد

تا مغز استخوان مرا خورده بود خاک

تا مغز استخوان مرا خورده بود درد

قصد تو را زمین و زمان کرده بود و من

تنها برای خاطر تو این چنین شدم

که چنگ بر گلوی زمین و زمان زدم

یک عمر استخوان گلوی زمین شدم

مادر! مرا ببخش اگر دیر آمدم

یک مشت استخوان شدنم طول می‌کشید

تا ارتفاع شانه مردان شهرمان

از دست خاک پر زدنم طول می‌کشید

مادر نمیر! زندگی من از آن تو!

مادر نمیر! زندگی از آن میهن است

بعد از من آفتاب تو هرگز مباد سرد!

بعد از من آسمان تو هرگز مباد پست!

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار