در کتاب «محور کوه خان» مطرح شد؛

ماجرای مجروحیت یک جانباز قطع پا و نابینا/ نمی‌خواستم همسرم پاسوز من باشد

جانباز دوران دفاع مقدس نوعلی غریبی گفت: بالاخره بعد از مدت‌ها از بیمارستان مرخص شدم. دلهره داشتم آذر بیاید دیدنم. هم می‌ترسیدم هم منتظرش بودم. وقتی سالم بودم، دو روز مانده به عروسی برای عملیات ترکش کرده بودم.
کد خبر: ۵۳۳۳۲۴
تاریخ انتشار: ۱۹ تير ۱۴۰۱ - ۰۰:۲۹ - 10July 2022

ماجرای مجروحیت یک جانباز قطه پا و نابینا/ نمی‌خواستم همسرم پاسوز من باشدبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، نوعلی غریبی از جانبازان دفاع مقدس در بخشی از کتاب «محور کوه خان» به ماجرای مجروحیتش و اتفاقات بعد از آن اشاره کرده است که در ادامه می‌خوانید.

چرا آن حرف‌ها را به مادرم گفته بودم؟ وقتی آمد بالای سرم، یاد حرف‌هایم افتادم: «من میرم و با دو چشم نابینا و دو پای قطع‌شده برمی‌گردم و عروستون می‌مونه روی دستتون.» مادرم فقط به‌خاطر گفتن این حرف‌ها آن‌طور بغض کرد، حالا من را با همان وضعیت در بیمارستان می‌دید. انگار شوکه شده بود. ساکت نشست بالای سرم و تا دو ساعت فقط اشک ریخت. خدایا آن همه بهت‌زدگیش را باور نمی‌کردم، حتی قربان‌صدقه‌ام نرفت. خدا را شکر می‌کردم که آذر به دیدنم نیامده. تصمیم گرفته بودم خیلی قاطع بهش بگویم برود دنبال زندگیش. برایم مسلم بود که راهی جز این ندارم. می‌دانستم آذر من را با این شرایط هم قبول می‌کند، اما نمی‌خواستم زندگیش را به خاطر من خراب کند. نزدیک دو ماه در تبریز بستری بودم. هر بار که دکتر باند را از روی چشمم برمی‌داشت، دعا می‌کردم کاش چیزی ببینم، اما پردهٔ سیاهی جلوی چشم‌هایم بود که هیچ‌وقت کنار نرفت.

بالاخره بعد از مدت‌ها از بیمارستان مرخص شدم. دلهره داشتم آذر بیاید دیدنم. هم می‌ترسیدم هم منتظرش بودم. وقتی سالم بودم، دو روز مانده به عروسی برای عملیات ترکش کرده بودم. حالا با این شرایط بهش چی می‌گفتم. نمی‌خواستم ناراحتش کنم. توی همین فکر‌ها بودم که پدرم به برادرم گفت: «دیگه خستگی نورعلی دراومده. به آشنا‌ها بگو اگه می‌خوان، بیان عیادت. به محمودآبادی‌ها هم خبر بده.» محمودآباد! دلم هری ریخت. یکهو بلند گفتم: «نه. اونا رو نگین.» همه ساکت شدند. بعد اکبر که از دوست‌های قدیمیم بود، آمد نشست کنارم. گفت: «چرا نمی‌ذاری اونا رو خبر کنن.» چیزی نگفتم سرش را آورد جلوتر: «تو که نمی‌دونی...» مکث کرد: «نورعلی! آذر مرده.» یک لحظه تمام بدنم یخ کرد. زیر لب گفتم: «چی؟» گفت: «آذر مرده.»

یک هفته قبل از اینکه من بروم روی مین، آذر مرده بود. پدرم به بچه‌های سپاه گفته بود خبرم کنند. آن‌موقع تازه فهمیدم چرا یک هفته آخر همه چسبیده بودند که «برو مرخصی.» وقتی دیدند راضی نمی‌شوم، یکیشان راه افتاده بود که مستقیم بهم بگوید چی شده، اما دیر رسیده بود؛ وقتی که من رفته بودم روی مین. من چهار سال بود از شانزده سالگی جبهه می‌رفتم. توی هر عملیات و درگیری مرگ هر کس را احتمال می‌دادم حتی خودم را. اصلا مرگ به نظرم خیلی نزدیک بود، اما نه مرگ آذر. چه تقدیری! سه ماه بعد از عقدمان او مرده بود و من رفته بودم روی مین. چند دقیقهٔ قبل فکر پشیمان کردنش بودم و حالا داشتم برای از دست دادنش گریه می‌کردم.

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار