صدام ایرانی که اسیر صدام بعثی شد/ تا توانستم بعثی کشتم بعد اسیر شدم

صدام آل کثیر رزمنده کهنسالی بود که بعد از اینکه به اسارت نیرو‌های بعثی درآمد به خاطر نامش اتفاقات جالبی برای او افتاد.
کد خبر: ۵۳۴۴۲۶
تاریخ انتشار: ۲۶ تير ۱۴۰۱ - ۰۰:۱۵ - 17July 2022

صدام ایرانی که اسیر صدام بعثی شد/ تا توانستم بعثی کشتم بعد اسیر شدمبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، سردار «علی ناصری» از رزمندگان خوزستانی دوران دفاع مقدس در بخشی از خاطرات خود در کتاب پنهان زیر باران، روایتی از رزمنده کهنسال دفاع مقدس «صدام آل کثیر» را مطرح کرده است که در ادامه می‌خوانید.

حاج صدام آل کثیر همان اوایل جنگ اسیر شده بود. آن‌طور که خودش تعریف می‌کرد، عراقی‌ها خیلی شکنجه‌اش کرده بودند. می‌گفت: توی سنگرم بودم و با اسلحه کلاش داشتم روی عراقی‌ها رگبار می‌بستم. جنازه بود که جلوی سنگرم ریخته بود. تا توانستم، بعثی کشتم. تیرهایم که تمام شد، دیدم یک عراقی تفنگش را به طرفم نشانه رفته است. اشهدم را خواندم، ولی نمی‌دانم چطور شد که شهید نشدم. اسیرم کردند. در اسارت مفصل شکنجه‌ام دادند. زیر شکنجه به عراقی‌ها می‌گفتم: اگر مرا هم بکشید، باکی نیست. خیالم راحت است که سی چهل نفر از شما را کشته‌ام. زمانی اسیرتان شدم که تیرهایم تمام شده بود، هنر نکردید.

وقتی اسیر شد، پیرمرد بیش از ۶٠ ساله‌ای بود. وقتی من در اسارت دیدمش حدود ۶۵، ۶۶ سال داشت. پسر کوچکش بعد از اسارت خودش، در جبهه شهید شده بود. البته عمو صدام در دوران اسارت از این واقعه بی‌خبر بود. می‌گفت: یک بار، یک نظامی عراقی با توهین گفت: تو چرا اسمت را صدام گذاشته‌ای؟
_چرایش را بروید از سیدالرئیس‌تان بپرسید.
_چطور؟
_صدام حسین چند سالشه؟
_پنجاه و خرده‌ای.
_من شصت سالم است. او آمده اسم مرا برده. من باید از دست او شاکی باشم.
_خیلی زبانت دراز است.
بعد با کابل و لگد به جانم افتاد.

حاج صدام یک ماجرای دیگری را هم تعریف کرد:
_روزی روی تخت بهداری بودم که دکتر آمد بالای سرم و گفت: اسم تو صدام است؟
_بله.
_ تو صدام! خیلی ظالمی! برای ما نه آبرو گذاشته‌ای و نه حیثیت! تو آدم‌کشی! از زمانی که تو آمده‌ای، ما راحتی به چشم خودمان ندیده‌ایم. خدا عمرت را بگیرد.

حسابی از حرف‌های دکتر جا خوردم. گفتم: جناب دکتر! مگر من پیرمرد با شما چه کرده‌ام که این طور به من اهانت می‌کنی؟

من که حرف می‌زدم، همراهان دکتر می‌خندیدند. دکتر نیز لبخندی زد. گفتم: آن همه شکنجه‌ام کردید، بس نیست؟ دکتر گفت: نه! والله تو آدم خوبی نیستی.

من مانده بودم که چطور هم به من لبخند می‌زند و هم توهین می‌کند. شب که شد برای رفتن به دستشویی از روی تختم بلند شدم. وقتی که می‌خواستم به تختم باز گردم، متوجه قاب عکس بالای سرم شدم. ناخودآگاه لبخندی روی لبانم نقش بست و متوجه حرف‌های دکتر شدم. روی دیوار قاب عکس صدام بود. صبح که آن دکتر آمد، آهسته، در حالی که به عکس صدام اشاره می‌کردم، گفتم: من فهمیدم که با من نیستی، بلکه با «او» هستی. دکتر چیزی نگفت و فقط خندید.

انتهای پیام/ ۱۴۱

نظر شما
پربیننده ها