به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، محسن نورانی، زاده سیزدهم دی ۱۳۴۲ در تهران، پس از گذراندن تحصیلات دوران ابتدایی و راهنمایی، علاوه بر اشتغال جهت کمک به معیشت خانواده، در رشته برق هنرستان بزرگ تهران ادامه تحصیل داد.
شهریور ۱۳۵۹ پس از سپری نمودن دوره آموزش نظامی بسیج در پادگان امام حسین (ع)، همراه با علیرضا ناهیدی به سپاه ناحیه مریوان؛ در استان کردستان اعزام شد.
راهاندازی واحد ادوات خمپارهانداز سپاه مریوان و حضور مؤثر آن در نبردهای کوهستانی، از دستاوردهای محسن نورانی و علیرضا ناهیدی به شمار میآید.
در زمستان ۱۳۶۰ نورانی و ناهیدی به همراه احمد متوسلیان و دیگر همرزمانش به جنوب آمدند و پس از تشکیل تیپ ۲۷ محمد رسولالله (ص)، مسئولیت واحد ادوات این تیپ را بر عهده گرفتند.
نورانی پس از شهادت ناهیدی در عملیات والفجر مقدماتی، فرماندهی تیپ ۴ مکانیزه ذوالفقار لشکر ۲۷ را عهدهدار شد. وی سرانجام روز نوزدهم مرداد ۱۳۶۲ در کمین عناصر گروه تروریستی کومله در جاده اسلامآباد غرب-ایلام به شهادت رسید.
روایت عباس برقی: کمین به ذوالفقار
در غروب روز چهارشنبه، نوزدهم مرداد ۱۳۶۲، سه تن از فرماندهان تیپ ۴ مکانیزه ذوالفقار لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص)؛ محسن نورانی؛ فرمانده تیپ، عباس برقی؛ جانشین فرماندهی تیپ و محمدتقی پکوک؛ فرمانده واحد موشکانداز ۱۰۷ که بهتازگی فاتحانه از میادین نبرد والفجر ۳ برگشته بودند، به همراه هفت رزمنده دیگر-یک پاسدار و شش بسیجی- سوار بر یک دستگاه وانت تویوتا از شهرستان اسلامآباد غرب، عازم اردوگاه قلاجه بودند که در میانه راه در کمین پنجتن از عناصر مسلح گروهک ضدانقلابی کومه له گرفتار آمدند.
در این واقعه؛ محسن نورانی و محمدتقی پکوک به همراه هفت رزمنده دیگر به شهادت میرسند و تنها عباس برقی که تروریستها حتی تیر خلاص هم به سمت او شلیک کرده بودند، همراه با یک نفر دیگر، به نحوی معجزهآسا زنده میمانند.
عباس برقی سالها پس از آن واقعه تلخ، در بیان خاطرات خود از کمین نوزدهم مرداد اینگونه روایت کرده که به مناسبت سالروز شهادت سردار شهید محسن نورانی؛ فرمانده تیپ ذوالفقار لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) منتشر میشود:
بعد از خاتمه عملیات والفجر ۳، از مهران که برگشتیم؛ حاج همت توی چادر فرماندهی لشکر در اردوگاه قلاجه، جلسهای گذاشت. واقعاً بچههای ما گل کاشته بودند، یعنی دیگر ضربهای نبود که توی این عملیات به دشمن نزده باشند؛ از انهدام تانکها و نفربرها، تا در هم کوبیدن سنگرهای دوشکا و حتی ساقط نمودن هلی کوپتر دشمن.
ما این گزارشها ر ا دادیم، حاجی هم خیلی خوشش آمد و از بچههای تیپ ذوالفقار تشکر کرد و جلسه تمام شد.
جشن پتو با نقشه محسن!
من آن موقع مجرد بودم، اما پکوک و نورانی متأهل بودند و خانوادههایشان در خانههای سازمانی پادگان اللهاکبر شهرستان اسلامآباد غرب ساکن شده بودند.
فردای روزی که در قلاجه با حاج همت جلسه داشتیم، این دو نفر آمدند پیش من و گفتند، ما خانمهایمان را فرستادیم تهران، مرخصی، الآن هم میرویم تا سری به منزل بزنیم. توهم فردا به آنجا بیا، یک دوشی بگیر و غروب؛ با هم برمیگردیم به قلاجه. گفتم باشد؛ چه از این بهتر.
فردا لباسهای چرک و تمیز خود را گذاشتم داخل چفیه و مثل این چوپانها، آن را روی دوشم انداختم و از درب دژبانی پیاده رفتم سر جاده آسفالت ایستادم تا ماشینهایی که به شهر میروند، من را هم با خودشان ببرند.
زنگ منزل نورانی را زدم، دیدم پکوک در را باز کرد. تا او را دیدم؛ یکلحظه جا خوردم. پکوک یکدست لباس سفید پوشیده بود و مثلاینکه تمام اندامش را نور فراگرفته بود. در یک لحظه؛ دست انداخت گردن من و مرا به داخل منزل کشاند. نگو؛ محسن، پشت در کمین کرده بود و نقشهشان این بود که برای من، جشن پتو بگیرند.
چشمتان روز بد نبیند، تا خوردم زیر آن پتو کتکم زدند. هرچه میگفتم: بیوجدانها؛ مردم، بس کنید، دستبردار نبودند. محسن گفت: به یک شرط رهایت میکنیم که از همین حالا، دستبهکار شوی و برای ما یک ناهار مشتی درست کنی. در بین بچههای ذوالفقار؛ معروف بود که آشپزی من، از همه بهتر است.
گفتم: باشد. وسایل آشپزی و مواد خوراکی را به من بدهید، تا یکچیزی درست کنم. محسن گفت: داخل آن یخچال؛ هرچه که بخواهی هست، برو بردار. چندتکه مرغ از یخچال برداشتم، غذا را بار گذاشتم. بعد هم رفتم داخل حمام، تا هم دوشی بگیرم و هم لباسهایم را بشویم.
تماشای کارتون پلنگ صورتی!
از حمام که آمدم بیرون، غذایی را که به ضرب جشن پتوی دوستان آماده کرده بودم، با سالاد شیرازی خوردیم. بعد همنشستیم پای تلویزیون چهارده اینچ سیاهوسفید؛ به تماشای کارتون پلنگ صورتی!
نامردها من را میدوانید!
نزدیکیهای غروب آفتاب بود که محسن گفت: بلند شوید برویم؛ تا قبل از اذان مغرب به قلاجه برسیم. از همان مقابل خانه، پکوک پشت فرمان وانت تویوتا نشست و من هم نشستم بغلدست او. تا نشستم رو به من گفت: عباس؛ زود باش درها را قفل کن، میخواهم محسن را سر کار بگذارم. محسن تا آمد سوار ماشین بشود، پکوک گاز ماشین را گرفت و رفت.
محسن که بند پوتینهایش را محکم بسته بود، شروع کرد به دویدن ولی به گرد ما هم نرسید. پکوک ترمز گرفت، اما همینکه محسن به ماشین رسید، دوباره راه افتاد و گاز ماشین را فشار داد. جلوی در شهرک، زنجیر دژبانی بود و ما ناچار بودیم که ترمز کنیم. محسن سریع پرید پشت وانت و گفت نامردها؛ من را میدوانید.
در ماشین را باز کردیم و محسن هم آمد داخل کابین جلوی وانت تویوتا. به او گفتم: فتوای حضرت امام که یادتان نرفته؟ گفت: کدامش؟ گفتم: اینکه اگر کسی گواهینامه ندارد؛ نباید پشت فرمان ماشین نظامی بنشیند. گفت: پس تو بیا رانندگی کن.
رفتم و نشستم پشت فرمان، پکوک وسط و محسن هم سمت در شاگرد نشست. از میدان اصلی شهر که داشتیم میپیچیدیم به سمت جاده قلاجه، یک اکیپ از بچههای رزمنده، ریختند پشت وانت. بعد هم گاز ماشین را گرفتیم و سرازیر شدیم داخل جاده اسلام آباد-ایلام.
همینطور که داشتیم با همصحبت میکردیم؛ یکمرتبه صدای انفجار مهیبی از پشت ماشین ما بلند شد. خودم را زدم به بیخیالی و گفتم چیزی نیست، حتماً برادرهای ارتش دارند مانور آموزشی انجام میدهند. اصلاً به ذهنمان هم نمیرسید که در جاده اسلامآباد به ایلام، کمین بخوریم.
دیدیم نه؛ انفجار اول مربوط بود به شلیک گلوله آرپیجی که آن را به پشت ماشین شلیک کرده بودند. پشت سر آن، رگبار گلولهها هم بهطرف مان سرازیر شدند.
نه تا تیر خوردم!
همان ابتدا، تیری به بازوی دست راست من خورد و تا پشت کمرم فرو رفت، سرم روی فرمان افتاد...و بیهوش شدم.
برای یکلحظه که به هوش آمدم، دیدم وانت ما چپ کرده، شیب آن به سمت دره و در حال سقوط و در ماشین هم باز است؛ اما نه پکوک را دیدم و نه محسن را. با دست راستم که تیرخورده بود، هیچ کاری نمیتوانستم بکنم. با هزار زحمت؛ خودم را از ماشین به پایین کشیدم. نگو مهاجمین؛ بعد از چپ کردن ماشین، آمدند و به همه تیر خلاصی زدند و به پا، شکم، سینه و همه جای من هم تیر شلیک کردند. بعداً معلوم شد که من؛ نه تا تیر خوردم.
داد زدم محسن کجایی؟ پکوک کجایی؟ بیایید کمک. اصلاً فکر نمیکردم، کمین خورده باشیم. دوباره بیهوش شدم.
هفت- هشت دقیقه بعد که به هوش آمدم، دیدم اتوبوسی که بچههای لشکر داخل آن بودند، آنجا ایستادند. داود احمدپور هم از ماشین پیاده شد و من را شناخت. من هم او را شناختم. با اینکه رمق حرف زدن نداشتم، به او گفتم: داود؛ سریع به راننده اتوبوس بگو، سر و ته کند و از اینجا برود و گرنه الآن میآیند و اتوبوس را هم میزنند.
حالا دیگر زیر بدن من؛ جوی خون به راه افتاده بود و همه جای بدنم، خونریزی داشت. به داود گفتم: با بند قطب نمایی که دارم، دست من را از بالای آرنج ببند و با چفیه ام، زخم پا را ببند تا خونریزی بند بیاید. همینطور که حرف میزدم، دوباره بیهوش شدم و وقتی چشم باز کردم که روی تخت بیمارستان خوابیده بودم.
روایت شهید همت: عجب نورانی شدهای!
شهید محمدابراهیم همت، فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسولالله، روز شنبه؛ بیست و پنجم مردادماه ۱۳۶۲ در جمع رزمندگان تیپ ذوالفقار در محل حسینیه این یگان در اردوگاه قلاجه، ضمن ایراد خطابهای آتشین، به بیان ویژگیهای شخصیتی شهیدان؛ محسن نورانی، محمدتقی پکوک و دیگر شهدای این واقعه ناگوار پرداخت و در بیان خاطرهای از شهید محسن نورانی؛ فرمانده تیپ ذوالفقار این لشکر گفت:
از چند روز مانده به شهید شدن برادرمان؛ محسن نورانی، برادرها با او مزاح میکردند و میگفتند: عجب نورانی شدهای! حتماً بهزودی شهید میشوی.
نکته عجیب اینجاست که در جلسهای که روز یکشنبه، شانزدهم مرداد- سه روز مانده به شهادت ایشان_ با مسئولین گردانها و واحدهای عملیاتی لشکر داشتیم، دیدیم ایشان برای اولین بار، یک دوربین عکاسی با خودش به محل جلسه آورده و میگوید: چون ممکن است شهید شویم؛ بیایید از یکدیگر عکس بگیریم. آن روز خودش و سایر برادرهای حاضر در آن جلسه، تعداد زیادی عکس با آن دوربین گرفتند.
منبع
بابایی، گلعلی، کوهستان آتش، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، نشر بیستوهفت بعثت، چاپ اول، ۱۳۹۹، صفحات ۱۳۵، ۱۸۴، ۱۸۵، ۱۸۶، ۱۸۷، ۱۸۸، ۱۸۹، ۱۹۲.
انتهای پیام/ ۱۴۱