به گزارش خبرنگار دفاعپرس از تبریز، حکایت آزادگان سرافراز کشورمان داستان هزاران قهرمانی است که پس از جهاد در جبههها، جهاد به مراتب عظیمتری را در زندانهای مخوف رژیم بعثی عراق انجام دادند و پس از سالها صبر و استقامت وصفناشدنی، با تحقق وعده الهی به سرزمین حماسه و ایثار، ایران عزیز، بازگشتند.
خبرنگار دفاعپرس در تبریز، بهمناسبت سالروز بازگشت آزادگان به میهن اسلامی گفتوگویی با «محمدحسین ازومدلی» از جمله آزادگان سرافراز اهل استان آذربایجان شرقی انجام داده است؛ وی که متولد ۱۳۳۴ است، اینروزها در سن ۶۶ سالگی، در باغ کوچک خود در شهرستان «اهر» مشغول فعالیت است و پس از سه دهه، هنوز خاطرات بکر و شنیدنی از ایام سخت اسارت به یاد دارد.
در ادامه ماحصل این گفتوگو را میخوانید:
دفاعپرس: چطور شد که عازم جبهه شدید و عضو کدام یگان نظامی بودید؟
من پاسدار کمیته انقلاب اسلامی بودم و سه بچه قد و نیم قد هم داشتم؛ اما اعزامم داوطلبانه بود. موضوع رفتنم را با همسرم در میان گذاشتم و ایشان گفت که شرکت در جبهه یک فریضه واجب است و من نیز از بچهها مراقبت میکنم و آنها را طوری که میخواهی بزرگ میکنم؛ بنابراین از بابت خانواده خیالم راحت شد. ضمن اینکه بههرحال اطمینان داشتم که دولت جمهوری اسلامی نیز به هر مشکلی که آنها داشته باشند، رسیدگی میکند.
بهمن سال ۱۳۶۰ اولینبار به جبهه اعزام شدم و در عملیات «فتحالمبین» هم شرکت داشتم؛ پس از گذشت سه ماه و آزادسازی «دشت عباس» به خانه برگشتم. دوباره در شهریور سال ۱۳۶۱ اعزام شدم و مسئول دسته در گروهان شهدای ماهشهر بودم. پس از اینکه سه ماه گذشت، با اینکه میتوانستم برگردم، چون مطلع شدم که قرار است عملیاتی انجام شود، برنگشتم تا در آن عملیات شرکت کنم. ماندم و در عملیات «والفجر مقدماتی» شرکت کردم. خداوند منافقین را لعنت کند، با توطئه آنها عملیات لو رفته بود و ما در محاصره افتادیم و ۱۸ بهمن سال ۱۳۶۱ به اسارت نیروهای عراقی درآمدم.
دفاعپرس: پس از اینکه به اسارت عراقیها درآمدید، آنها چه برخوردی با شما کردند؟
من سه ماه بود که در جبهه بودم و ریشم بلند شده بود؛ اما آرم کمیته انقلاب اسلامی را از لباسم جدا کرده بودم تا شناسایی نشوم. من را چشمبسته بردند به چادر فرماندهی برای بازجویی. یک نفر ایرانی هم آنجا بود که بهعنوان مترجم، سرباز آنها شده بود. به آنها گفتم سرباز دوره احتیاط هستم؛ یعنی سربازی که خدمت وظیفه خود را انجام داده، ولی برای طی کردن دوره احتیاط مجددا احضار شده است. گفت: کدام دوره احتیاط هستی؟ گفتم منقضی سال ۱۳۵۵ هستم. ناگهان سیلی محکمی به صورتم زد که هشت دور به دور خودم چرخیدم. گفت ما خبر داریم که دولت شما، فقط دوره احتیاط سال ۱۳۵۶ را احضار کرده است، آن هم فقط در اوایل جنگ که اکثرشان را کشتیم و اسیر کردیم. گفتم نهخیر دوره احتیاط وظیفه همگانی است و من هم برای طی کردن آن داوطلبانه تقاضای اعزام کردهام.
من سعی کردم با این اطلاعات دروغ هویتم را مشخص نکنم. بعد از کمی کتک خوردن، به دوستم گفتم اگر مرا کشتند و شما روزی آزاد شدید، به خانوادهام خبر دهید که شهید شدهام. خدا را شکر که توانستیم سالم و سلامت برگردیم، بدون آنکه به آنها بله بگوییم.
دفاعپرس: وقتی اسیر شدید، چه تعداد از همرزمانتان همراهتان بودند؟
از لشکر عاشورا تعداد کمی وجود داشتند؛ ولی از لشکر قدس و تیپ امام حسن (ع) که ما عضو آن بودیم، افراد بیشتری وجود داشتند؛ چون خطشکن بودیم.
گروهان ما کلا بچههای تبریز بودند؛ البته تعدادی هم از شهرهای دیگر استان بودند که قبل از آغاز عملیات گفتند سه ماه ما تمام شده است و به خانههایشان برگشتند. من قبل از عملیات به دوستانم گفتم که اینجا مثل کربلاست و نه غنیمتی وجود دارد و نه چیزی؛ اما مبادا ترک کنید؛ چون ما آمدهایم تا در عملیاتها حضور داشته باشیم، نه اینکه فقط سه ماه اینجا باشیم و چیزهایی که مردم میفرستند را بخوریم و برگردیم. خلاصه اینکه گروهان ما کلا به محاصره افتاد و حتی فرمانده گروهانمان نیز به شهادت رسید و جانشین او امور را در دست گرفت.
البته لازم است توضیح دهم که کمیته انقلاب اسلامی در آن مقطع، نیروی مستقلی در خط مقدم نداشت و برای همین کسانی را که داوطلبانه اعزام میشدند، به لشکر قدس میفرستادند.
ما حدود ۲۰۰ نفر بودیم که اسیر شده بودیم؛ جا دارد بگویم که ۶۰ نفر از بچههای خوشسیما و رعنای ما را به رگبار بستند و شهید کردند. خداوند صدام و بعثیها را لعنت و عذابشان را شدید کند. (با گریه)
دفاعپرس: بعد از بازجویی شما را به کجا بردند؟
اول به العماره بردند و چهار تا پنج روز آنجا نگه داشتند. بعد هم به بغداد بردند و از صبح در کامیونهای «آیفا» در کوچه و خیابانها ما را گردادند و با آن تبلیغات کردند. این درحالی بود که جمعاً هزار نفر از کل لشکرها اسیر گرفته بودند؛ درحالی که ما در عملیات فتحالمبین ۱۶ هزار نفر از عراقیها اسیر گرفته بودیم و این چنین هیاهو نمیکردیم. در هر آیفا چهار تا پنج نفر دستبسته سوار کرده بودند که تعداد اسرا بیشتر به چشم بیاید؛ گویا که نصف ایران را اسیر کردهاند.
بعد هم ما را به «استخبارات» بردند و پنج روز آنجا بودیم که سختی آن چند روز با همه هشت سال اسارت برابر بود. با این حال ما آن جا شعار «الموت لصدام» سر دادیم که واقعا جرئت زیادی میخواست. آنها هم گفتند به خط شوید و به حیاط بروید. ۲ طرف سالن به طول ۱۰۰ متر سرباز ایستاده بود و اصطلاحا کانال وحشت درست کرده بودند. کابل دستشان بود و به شدت ما را زدند. هرکس حداقل ۱۰۰ ضربه کابل خورد. چند نفر هم چشمشان درآمد. پنج دقیقه در محوطه نشاندند و گفتند از رادیو و تلویزیون عراق میآیند و هرکس که مایل است آن مطالبی را که میگوییم، تکرار کند، بلند شود. هیچکس بلند نشد و گفتند فقط خودتان را معرفی کنید و بگویید کجا اسیر شدهاید که آن را پذیرفتیم. بعد ما را به اردوگاه بردند و من برای حدود ۹۴ ماه آنجا اسیر بودیم.
دفاعپرس: در کدام اردوگاه بودید و شرایط زندگی چطور بود؟
اردوگاه ما در موصل واقع در شمال عراق بود. بهداشت که اصلا وجود نداشت. سال دوم بدنمان بهخاطر کمبود ویتامین و نبود بهداشت دچار زگیل و بیماریهای پوستی مختلف شده بود. دارویی وجود نداشت و بهداری فقط مسکن میداد که معتادمان کند.
غذا فقط صبحانه و ناهار میدادند؛ آشپزخانهای وجود داشت که از بچههای خودمان از جمله ۲ تا از دوستان تبریزی مرحوم «مسعود قویدل» و «چوپانی» را آشپز گذاشته بودند که این عزیزان خیلی زحمت میکشیدند. برای ناهار ۱۰ قاشق غذا میدادند؛ به نحوی که اگر ۱۱ قاشق میدادند میگفتیم لابد اشتباهی شده یا مقداری بیشتر غذا پختهاند. خورشت هم اکثرا بامیه یا گوجه یا گوشتهای ترکیهای بود که برای هر نفر نصف تکه میرسید. تازه آن را هم نگه میداشتیم که با نان بهعنوان شام بخوریم. برای صبحانه و همچنین عصر چای شیرین میدادند؛ چون قند نداشتند.
گاهی نانهایی برای یک ماه میآوردند که کاملا خمیر بود. داخل نان را درمیآوردیم و بعد از خشک کردن، شبیه آرد میکردیم و با قاشق میخوردیم. گاهی هم برعکس، برای یکماه نانهای سفتی میآوردند که با ورق آلومینیومی که با آن کاردک درست کرده بودیم، به زور نان را میبریدیم؛ چون چنان سفت بودند که با دندان یا دست نمیشد آن را برید.
دفاعپرس: در این مدت امکان یادگیری و آموزش بین اسرا وجود داشت؟
بله؛ صلیب سرخ از ایران کتابهای مدرسه از کلاس اول تا دوازدهم را آورده بود و به هر آسایشگاه سه جلد داده بودند. بینمان معلم و روحانی هم وجود داشت.
جا دارد اشاره کنم که مرحوم حجتالاسلام والمسلمین «سید علیاکبر ابوترابی» از جمله نفرات معتمد بچهها بود و عراقیها هروقت که به مشکل برمیخوردند، سراغ ایشان میرفتند و خواهش میکردند که با بچهها صحبت کند و آنها را آرام کند.
بچهها همواره درحال مبارزه بودند و هیچوقت حاضر نمیشدند حرفهایی که بعثیها میگویند را تکرار کنند. خداوند شهید «خلیل فاتح» را بیامرزد، از جمله بچههای شجاعی بود که بعد از تظاهرات، همهچیز را خودش گردن گرفت. در بین خودمان گروه ضربت و گروه فرهنگی و تقسیمات دیگر وجود داشت، گرچه گاهی هم لو میرفتیم.
دفاعپرس: در مدتی که آنجا بودید، از سازمان منافقین برای تبلیغات و عضوگیری سراغتان میآمدند؟
برای ما یک بار آمدند آنهم در مقطعی بود که نمیدانستیم قرار است آزاد شویم؛ چون ما ۲ سال بعد پایان جنگ آزاد شدیم. تا خواستند حرف بزنند، بچهها با گفتن «الله اکبر» آنها را هو کردند و مجبور شدند تا جمع کنند و بروند.
دفاعپرس: چطور از خبر آزادی و بازگشت به کشور مطلع شدید؟
داخل آسایشگاه نشسته بودیم که یک سرباز عراقی آمد و گفت چرا نشستهاید؟! فردا از صلیب سرخ میآیند تا اسمتان را بنویسند، به زودی اسرا تبادل میشوند. کسی باور نکرد؛ چون زیاد اخبار دروغ به ما میدادند. گفتیم چنین چیزی امکان ندارد؛ چون اگر واقعا خبر جدی در کار باشد، معمولا صدام خودش از تلویزیون اعلام میکند. اتفاقا همان دقیقه صدام پیام داد که اسرا مبادله میشوند. ۲ روز آنجا بودیم و بچهها چنان منتظر آزادی بودند که حتی کسی غذا نمیخورد. غذاها در آشپزخانه مانده و فاسد شده بود.
صبح که از صلیب سرخ آمدند، گفتند هرکس میخواهد به ایران برود در این سمت بایستد، هرکس میخواهد به کشور ثالث برود، در آن سمت بایستد و هرکس میخواهد به مجاهدین خلق ملحق شود، آن طرف بایستد. کسی که سمت منافقین نرفت، فقط چند نفر رفتند که به کشور دیگری پناهنده شوند تا بروند در کشورهای غربی حمالی کنند. بقیه کلا خواستار برگشت به وطن بودند.
لحظه به لحظهی بازگشتمان در خاطرم هست؛ به مرز خسروی آمدیم و پشت سیمخاردارها منتظر بودیم. یک سرباز ایرانی به ما گفت: شما اهل کدام کشورید؟! یکی از دوستان گفت: دمت گرم! هموطنان خودت را نمیشناسی؟! او هم گفت: آخر چرا ریخت و قیافتهتان این شکلی شده است؟ یعنی چنان وضعیت ظاهریمان خراب بود که نفهمید ما ایرانی هستیم. آن سرباز آمد این طرف سیمخاردار و ما را بغل کرد و گفت: خدا کمکتان کند، چطور چنین شرایط سختی را تحمل کردهاید. حتی عراقیها با گفتن «قف قف» به او ایست دادند، اما توجهی نکرد.
بههرحال خداوند به ما نظر لطف داشت و هرکسی که صبر کند، اجرش را میگیرد. همان صدامی که قرارداد الجزایر را پاره کرد، دوباره آن را پذیرفت. بچههای ما هم با صبر و استقامت شجاعانه ایستادند و هم جهاد اکبر انجام دادند و هم جهاد اصغر.
انتهای پیام/