به گزارش خبرنگار دفاعپرس از تبریز، حکایت آزادگان سرافراز کشورمان، داستان هزاران قهرمانی است که پس از جهاد در جبههها، جهاد به مراتب عظیمتری را در زندانهای مخوف رژیم بعثی عراق انجام دادند و پس از سالها صبر و استقامت وصفناشدنی، با تحقق وعده الهی به سرزمین حماسه و ایثار، ایران عزیز، بازگشتند.
خبرنگار دفاعپرس در تبریز بهمناسبت سالروز بازگشت پیروزمندانه آزادگان به میهن اسلامی، گفتوگویی با «محمدتقی رحمتیوند» آزاده اهل شهرستان «چاراویماق» انجام داده است که ماحصل آن را در ادامه میخوانید.
دفاعپرس: اعزام شما به مناطق عملیاتی چگونه اتفاق افتاد و در کدام یگان نظامی مشغول خدمت بودید؟
من در ۱۵ تیر سال ۱۳۶۳ عازم خدمت شدم و در لشکر ۶۴ پیاده ارومیه نیروی زمینی ارتش خدمت میکردم. ۲۴ اردیبهشت سال ۱۳۶۵ که مصادف با روز چهارم ماه مبارک رمضان بود، نزدیک ۲۳ ماه از خدمتم میگذشت که بر اثر پاتک دشمن در منطقه «حاج عمران» به اسارت عراقیها درآمدم.
دفاعپرس: چه اتفاقی رخ داد که تحت محاصره نیروهای عراقی قرار گرفتید؟
حدود ۱۰-۱۵ روز بود که در آمادهباش قرار داشتیم و گفته میشد که احتمالا حملهای علیه عراق انجام دهیم. نیروهایی از سپاه و بسیج هم اضافه شده بودند؛ جالب اینکه من ۱۱۰ روز بود در منطقه بودم و موعد مرخصیام فرا رسیده بود. ۲۴ اردیبهشت گفتند که امشب ساعت ۱۲ تیری با کلاشینکف شلیک میکنیم که همه با صدای بلند فریاد بزنند «الله اکبر».
ساعت ۱۲:۲۵ بود که تیری شلیک شد و ما «الله اکبر» گفتیم و از همهجا آتش بلند شد. آنها هم گویا آماده بودند و تا صبح درگیر شدیم. صبح که شد، دیدیم طرف ما درگیری متوقف شده و خبری نیست؛ اما عقبتر از ما هنوز درگیری هست. یکی از فرماندهانمان گفت که ظاهرا عراقیها شکست خورده و فرار کردهاند، بیایید جمع شویم تا زخمیها و پیکر شهدا را جمعآوری کنیم. هرچند ما خوشحال شدیم که بنا به گفته فرمانده پیروز شدهایم؛ اما همچنان احساس میکردیم که هنوز عقبتر از ما صدای درگیری به گوش میرسد.
ناگهان دیدیم که یک ستون سرباز عراقی دارند سمت پایگاه ما میآیند؛ یکی از گروهبانها گفت که اجازه دهید اینها را بزنیم که فرمانده گفت نزنید، آنها تسلیم شدهاند و میخواهند پناهنده شوند. ما نزدیم؛ اما آنها تا ما را دیدند به رگبارمان بستند که در این حین پا شدم و دیدم همه بچهها پراکنده شدهاند و کسی آنجا نیست. به درّهای در آن حوالی رفتم و چند نفر از بچهها را دیدم که گفتند شکست خوردهایم و داریم میرویم به سمت جایی که اصطلاحا «ارکان» گفته میشد و در پشت خط قرار داشت. حدود ۱۲ نفر شدیم و تا خواستیم از درّه بالا برویم، دیدیم در محاصره قرار گرفتهایم؛ یکی از فرماندهان حاضر در جمع گفت که اسلحههایمان را زمین بگذاریم و تسلیم شویم. سلاحها را زمین گذاشتیم؛ اما هنوز بقیه تجهیزات همراهمان بود، ضمن اینکه من زخمی بودم. عراقیها آمدند ما را بستند و تا حوالی ساعت ۱ بعدازظهر همانجا نگه داشتند. از طرفی ایران همچنان بیامان آتش میریخت و آنها نمیتوانستند ما را ببرند. کمی بعد ما را به سمت جایی که صبح درگیر شده بودیم، بردند که من متوجه شدم تعداد زیادی جنازه عراقی روی زمینها وجود دارد و از همه جا خون جاری شده است.
دفاعپرس: وقتی شما را گرفتند به کجا انتقال دادند؟
همانطور که گفتم ابتدا ما را تا ساعت ۱ همانجا نگه داشتند که به علت شدت تبادل آتش بین ایران و عراق، وسط درگیری مانده بودیم و نمیتوانستند حرکت دهند. بعد به همان پایگاهی که متعلق به خودمان بود، بردند که دیدم آنجا آتش گرفته است. من و یکی دو نفر از بچهها آرام صحبت میکردیم و میگفتیم هروقت سر عراقیها شلوغ شد، سریع فرار کنیم به سمت درّهای که پایینتر از تپه «شهدا» وجود داشت. یکی از بچهها همین کار را کرد و شروع کرد به فرار کردن که عراقیها بلافاصله متوجه شدند و با تیراندازی او را شهید کردند. بعد ما را به پادگانی بردند که گویا در زمانهای قدیم متعلق به نیروهای «ملامصطفی بارزانی» بود؛ ولی در آن زمان فرمانده گردان ما آنجا مستقر شده بود.
البته لازم است توضیح بدهم همه این نقاط در داخل خاک عراق است. بازهم کمی پایینتر بردند و دقیق نمیدانستم ساعت چند بود؛ چون دیگر همه وسائل و حتی ساعتمان را گرفته بودند. خیلی هم تشنه بودیم. تصور میکردیم ما را میکشند؛ ولی این کار را نکردند و ما را به رودخانهای که همان نزدیکی بود بردند و اجازه دادند مختصرا سر و صورتمان را بشوییم. بعد هم سوار کامیونهای آیفا شدیم و پنج روز طول کشید تا به اردوگاه برسیم. تا قبل رسیدن به اردوگاه، ما را به پادگانها و جاهای مختلف میبردند و کتککاری و بازجویی میکردند.
وقتی به اردوگاه رسیدیم، اصطلاحا تونل وحشت تشکیل دادند و ما را از ۲ طرف به شدت زدند. آنهم با بدن و پای برهنه. روز اول خیلی زیاد ما را زدند، به نحوی که آثار آن تا سالها روی بدنم بود و حتی بعد بازگشت به ایران نیز به خانوادهام نشان دادم. کلا عرق و خون به هم آمیخته شده بود و از بدنمان سرازیر میشد. مرتب هم میگفتند که باید سرتان پایین باشد. در این هنگام دستم را به کمرم بردم و دیدم همه جایش زخم است و خون میآید. راستش آن روز خیلی افسوس خوردم و با خودم گفتم کاش با یک تیر خودم را خلاص میکردم و این روزها را نمیدیدم.
دفاعپرس: وضع بهداشت و نظافت اردوگاه چگونه بود؟
بهداشتی وجود نداشت؛ یک حمام عمومی بود که سه تا چهار دوش داشت و از ۱۳ ساله تا ۸۵ ساله مجبور بودند همه در یکجا استحمام کنند. از طرفی هم چون از جبهه آمده بودیم، کلا سر و وضع مناسبی نداشتیم. روز دوم گفتند همه «بشمار سه» دوش بگیرند. ۷۰ نفر مجبور بودند ظرف چند ثانیه دوش بگیرند؛ بدون اینکه اصلا بتوانیم سرمان را بشوییم مجبور بودیم جایمان را به نفر بعدی بدهیم؛ چون اگر چند ثانیه بیشتر معطل میشدیم، مامورین کتک میزدند. تا قبل اینکه صلیب سرخ بیاید، اصلا نمیفهمیدیم شب و روز چگونه میگذرد. آنقدر آزار میدادند که حتی خانواده هم یادمان رفته بود و کلا گیج شده بودیم. فقط آزار و اذیت بود؛ میگفتند «بشمار سه بروید، بشمار سه بیایید، سرها پایین باشد، چرا به دیوار و سیمخاردار نگاه کردید، چرا ۲ نفر باهم حرف زدید» و دائم کتک میزدند. آرزو میکنم خداوند حتی ظالمترین انسان را دچار اسارت نکند؛ البته شهدا و جانبازان هم سختی زیادی متحمل شدند؛ ولی هر لحظه از اسارت سخت و غیرقابل تحمل است.
علاوه بر شکنجه و کتک خوردن، موضوع دستشویی هم معضل بزرگی بود. یک سطل زباله داده بودند و گوشه آسایشگاه گذاشته بودیم و با پتو دورش را گرفته بودیم. به نوبت و با زمانبندی حق استفاده داشتیم. یعنی مثلا از ساعت ۱۰ تا ۱۱ فقط حق ادرار کردن داشتیم. خارج از ساعات مقرر کسی حتی اگر مریض میشد و به دستشویی احتیاج داشت، حق استفاده نداشت. اصلا دستشویی وجود نداشت و این موضوع حقیقتا ما را آزار میداد.
دفاعپرس: این وضعیت تا چه وقتی ادامه داشت؟
مسئله دستشویی تا آخر اسارت به همین شکل بود. درباره کتک و شکنجه، تا آتشبس همیشه کتک و آزار برقرار بود؛ بعد از آتشبس، هرچند همچنان کتک وجود داشت، ولی کمتر شد و کسی را دیگر بدون دلیل نمیزدند. قبل از آتشبس هی میگفتند سرها پایین؛ ماموران که خیلی هیکل درشتی هم داشتند، میآمدند و هرکس را که میخواستند با کابل و چوب و سیلی میزدند. تا قبل از آتشبس اگر روزی ۱۰ ضربه کابل میخوردیم، خدا را شکر میکردیم که آن روز کمتر کتک خوردهایم، چون غالباً بیشتر از اینها میزدند.
البته گویا اردوگاه ما که کمپ شماره ۹ «رمادیه» بود، وضع بدتری نسبت به سایر اردوگاهها داشت؛ چون بعد از بازگشت به ایران عمویم یک روزنامه آورد که در آن نوشته شده بود اردوگاه ما بدترین وضعیت را داشت و فرمانده آن خشنترین رئیس بود.
بعد از آتشبس اسرایی از اردوگاههای دیگر به اردوگاه ما آمدند که قدیمیتر از ما بودند. اکثرا هم درجات و سمت بالایی داشتند. آنها خیلی با ما فرق داشتند و مثلا موهایشان بلندتر بود یا وقتی عراقیها میگفتند «سرها به پایین» اصلا توجهی نمیکردند. مدام هم به ما میگفتند بروید به صلیب سرخ شکایت کنید. ظاهرا آنها وضعیت بهتری در اردوگاه قبلی خودشان داشتند و برای همین ما را هم تشویق میکردند که تسلیم دستورات عراقیها نشویم.
ما به آنها گفتیم سال ۱۳۶۶ یکبار اعتصاب کردیم و آنها بلایی بدتر از عاشورا سرمان آوردند؛ بهنحوی که چند نفر شهید شدند، فک چند نفر را شکستند، چند نفر را روی زمینها کشیدند و کلا کاری کردند که اردوگاه پر از خون شده بود. این اسرای جدید به ما میگفتند به صلیب سرخ گزارش دهید؛ خودشان هم اکثرا انگلیسی بلد بودند و موضوع را به صلیب سرخ میگفتند. با حضور آنها وضعیت کمی بهتر شد؛ هرچند کیفیت بهداشت و غذا تغییری نکرد.
دفاعپرس: رابطه بچهها با یکدیگر چگونه بود؟
رابطه بچهها بسیار گرم و صمیمی بود. یک ارشد آسایشگاه هم داشتیم که در اوایل خیلی برخورد خوبی با ما داشت و ما هم خوشحال شدیم که ظاهرا در اسارت به انسانهای خوبی برخوردهایم؛ ولی سه تا چهار ماه که گذشت، این فرد بدتر از عراقیها شد. بعدتر ارشد اردوگاه شد و خیلی ما را اذیت کرد و شکنجه داد؛ آخرش هم ذلیل و بدبخت شد و به فلجی دچار شد. بچهها هم آخر سر بعد از آتشبس او را تنبیه کردند. به وضعیت بدی هم دچار شد و حتی نمیتوانست دستشویی برود.
دفاعپرس: آیا گروهک منافقین برای عضوگیری بین اسرا تبلیغات میکرد؟
بعد از آتش بس تبلیغاتی انجام دادند و چند نفری به آنها پیوستند. تعدادی هم ابتدا رفتند؛ ولی قبل ثبتنام برگشتند؛ از جمله یک دوست مشهدی داشتیم که اصلا علاقهای به مجاهدین نداشت؛ ولی تحت تاثیر تبلیغات آنها و سختی شرایط موجود خواست برود؛ اما وسط راه برگشت و وقتی از او پرسیدم چرا رفتی، گفت «اصلا معلوم نیست آنجا کجاست و منافقین چه کسانی هستند، حالا بگذار کمی هم صبر کنیم» الحمدالله بعد از سه تا چهار ماه هم موضوع آزادی مطرح شد و به کشور برگشتیم.
دفاعپرس: چگونه از خبر آزادی و بازگشت به کشور مطلع شدید؟
یادم هست روز چهارشنبه بود که برای هواخوری به محوطه اردوگاه رفته بودیم. همراه یکی از دوستان بودم که دیدیم بچهها دور بلندگوهای اردوگاه که خبر میگفت، جمع شدند. اخبار گفت ساعت ۱۱ درباره جنگ ایران و عراق اطلاعیه مهمی پخش خواهد شد. معمولا اخبار، خبرهای مربوط به جنگ را پخش میکرد و مخصوصا وقتی ایران عملیاتی علیه آنها انجام میداد، آنها ما را اذیت میکردند؛ اما احساس کردیم اینبار کمی آرام هستند.
وقتی آمدیم داخل آسایشگاه، آنروز تلویزیون نوبت آسایشگاه ما بود؛ چون استفاده از تلویزیون را نوبتی کرده بودند. عراقیها یک گوینده مشهور اخبار داشتند که آمد و خبرهایی درباره نامهنگاری میان مرحوم «هاشمی رفسنجانی» و «صدام حسین» گفت و اعلام کرد که از روز جمعه، روزانه هزار نفر اسیر تبادل شود. این خبر را که شنیدیم، اردوگاه منفجر شد! همه یکدیگر را بغل میکردند، گریه میکردند و خوشحال بودند. تا روز جمعه همه انتظار میکشیدند؛ روز جمعه اخبار، تصاویری از تبادل اسرا را نشان داد که ما خیلی خوشحال شدیم.
نوبت ما جمعه هفته بعدی بود؛ شخصا که اصلا سیگاری نیستم، ظرف آن یک هفته که منتظر بودیم از شدت دلتنگی و شوق برای بازگشت، یک بکس سیگار کشیدم! حتی خواب به چشمانمان نمیآمد. وقتی موعد رسید، صلیب سرخ ما را به صف کرد و اسامی را خواند. حوالی ساعت ۴ صبح ما را سوار اتوبوس کردند و وقتی هوا روشن شد، حرکت کردیم. ساعت ۱۲ به مرز «خسروی» رسیدیم.
دفاعپرس: لحظه ورود به کشور چگونه بود؟
فضای عجیبی بود؛ مخصوصا سپاه در مرز خیلی استقبال گرمی از ما کرد. پرچم ایران را که دیدیم، حس غیرقابل وصفی داشتیم. در یک پادگان از ما استقبال کردند. از اینکه بعد از سالها غذای کافی و کباب و نوشابه خوردم، خیلی تعجب میکردم!
چون هواپیما پیدا نشد، شب را در پادگان کرمانشاه ماندیم. صبح که شد، دیدیم هوا روشن شده است؛ با خودم گفتم چرا امروز برپا نمیزنند؟! چرا پنجره اتاقها باز است؟! چرا هرکسی میخواهد آزادانه میرود دست و صورتش را میشوید؟! تصور میکردم که هنوز در عراق هستم! یادم افتاد ما آزاد شدهایم و در ایران هستیم.
ابتدا به تهران رفتیم و بعد از ۲ روز به تبریز آمدیم؛ چنان برای برگشتن به خانه شوق و عجله داشتم که به دوستم گفتم برویم در ردیف اول هواپیما بنشینیم تا موقع پیاده شدن، اولین نفر پیاده شویم. دست بر قضا، اصلا آن در را باز نکردند و آخرین نفر پیاده شدیم! در خانه، کل فامیل و آشناها و همسایهها منتظر من بودند؛ بهطوری که در خانه جای ماندن نبود و بعضی از مهمانان داخل ماشین و مسجد محل خوابیده بودند! استقبال گرمی شد و بیش از ۳۰ گوسفند برایم قربانی کردند. لحظات غیرقابل توصیفی بود.
انتهای پیام/