روایتی از مواجهه پدر شهید صادقی‌نژاد با پیکر فرزندش

رفیق شهید صادقی‌نژاد گفت: مجید هرچند ساکت بود و بی‌سر و صدا و هرچند کم‌ حرف می‌زد، هرچند قاطی شوخی‌ها و خنده‌های ما نمی‌شد؛ اما بخشی از وجود ما شده بود که شاید خودمان خبر نداشتیم.
کد خبر: ۵۴۴۹۰۵
تاریخ انتشار: ۲۱ شهريور ۱۴۰۱ - ۱۵:۰۳ - 12September 2022

به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شهید «مجید صادقی‌نژاد» سال ۱۳۴۶ در محله دکتر هوشیار تهران به دنیا آمد. دوران تحصیل را در مدرسه مفید گذراند و در رشته ریاضی فیزیک از این مدرسه فارغ‌التحصیل شد.

بعد از انقلاب، با تشکیل بسیج مستضعفین به بسیج پیوست و در سن هفده‌سالگی به جبهه اعزام شد. در سال ۱۳۶۳، در کنکور شرکت کرد و در رشته مکانیک دانشگاه علم و صنعت تهران پذیرفته شد. وی پس از مدتی به دفتر سیاسی سپاه رفت و به‌عنوان راوی، فعالیت‌های خود را ادامه داد.

شهید صادقی‌نژاد در عملیات‌های کربلای ۴ و نصر ۸، به ترتیب راوی لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) و لشکر ۷ ولی عصر (عج) خوزستان بود و سرانجام در ۲۸ آبان ۱۳۶۶ درحالی‌ که با مجموعه فرماندهی لشکر برای شناسایی به ارتفاعات منطقه ماووت عراق اعزام‌شده بود، هدف نیرو‌های عراقی قرار گرفت و به شهادت رسید.

«سعید زاغری» دوست و همرزم شهید، سال‌ها بعد از شهادت مجید در کتابخانه بیست و ششم در فراق همرزم خویش و حسرت جاماندگی از قافله شهدا ماجرای نجوای عاشقانه خود با پیکر مطهر شهید و وداع حسین‌گونه پدر مجید را با فرزند شهیدش که علی‌اکبر زمان خویش بوده واگویه کرده است که به مناسبت ایام اربعین حسینی (ع) منتشر می‌شود.

۳۰ و چند سال طول کشید تا حس و حال پدر مجید را درک کنم. از روزی که کنار پیکر پسرش در معراج شهدای تهران شکست، تا الآن که خودم پسری هم‌سن و سال آن روز‌های مجید دارم.

آن روز‌ها بیشتر صدای شکستن قلب خودم را می‌شنیدم که به عروج هر یک از رفقا ترکی برمی‌داشت. الآن که ۳۰ و چند سال از آن روز‌ها گذشته است و می‌خواهم قصه شکستن قامت پدری را در عروج فرزندش به تصویر بکشم. حالا که به قلبم، به این چینی بندزده رجوع می‌کنم، می‌فهم که پدر‌های شهدا، مادر‌های شهدا قبل از بچه‌هایشان شهید شدند و ما چه غافل بودیم.

معراج شهدا در آن سال‌های جنگ برای ما که جبهه روی دیگر سکه زندگی‌مان شده بود، یکی از پاتوق‌هایمان شده بود؛ دارالقرار و محل ملاقاتمان با رفقا شده بود.

حکایت سوز رفیق از فراق رفیق شهیدش

بعد از هر عملیات، یک‌ پایمان بیمارستان بود و یک‌ پایمان معراج. به ملاقات بعضی رفقایمان که مجروح و جانباز بودند در بیمارستان می‌رفتیم و با بعضی دیگر در معراج دیدار تازه می‌کردیم و وداع می‌کردیم.

فقط کافی بود پایت به سالن‌های معراج باز شود، چشم که می‌چرخاندی یکی دو تا سه تا... دوست و آشنا و رفیق بین آن‌همه معراجی عروج کرده رخ عیان می‌کرد.

اوایل جنگ، حس و حال معراج تا روز‌ها مهمان ذهن و فکر و مایه بی‌خوابی و بی‌قراری‌هایمان می‌شد. با خودت فکر می‌کردی فلانی که با هم سلام و علیک داشتیم؛ یا هم‌کلاسی‌ام یا آنکه در فلان سنگر یا فلان اتاق دوکوهه یا... دیده بودم، هم شهید شد و من جا ماندم.

هرچه جنگ طولانی‌تر شد، نمی‌دانم دلمان بزرگ‌تر شد یا سخت‌تر؛ از آن بی‌تابی‌ها و بی‌قراری‌های بعد از معراج دیگر خبری نبود. معراج رفتن هنوز هم برایمان دلهره داشت؛ دعا دعا می‌کردیم پیکر آشنا یا دوستی نباشد بین شهدا، بلکه درد جاماندگی کمتر نیش بکشد.

در این میان اگر خبر شهادت دوستان صمیمی را می‌آوردند، قضیه فرق داشت؛ زخم‌های کهنه‌ای که قلبمان در شهادت رفقای دیگر برداشته بود، سرباز می‌کرد.

در آن سال‌ها آن‌قدر مراسم تشییع و وداع و یادبود برگزار کرده بودیم که برای خودمان اوستای تمام‌عیار این مراسم‌ها بودیم. برای همین در مراسم رفقا پیش‌قدم می‌شدیم و کار‌ها را بر عهده می‌گرفتیم.

روی دیگر قضیه هم این بود که چند روزی به گرفتن مراسم، سرمان را گرم می‌کردیم که مرهم موقتی بر جراحت جاماندگی بود.

خبر شهادت هر کدام از رفقا، تأثیر خاصی داشت؛ مجید هم همین‌طور. وقتی خبر شهادتش رسید، غصه‌ای که مدت‌ها بود؛ ذهن و فکرم را به خود مشغول کرده بود، تازه کرد.

هفت سال از جنگ می‌گذشت، من و چند نفر از بچه‌ها تقریباً از همان عملیات‌های اول در جبهه حاضرشده بودیم، بعضی‌ها به هزار و یک دلیل موجه دیرتر آمدند. در این میان یک سؤال بی‌جواب همیشه ذهنم را مشغول می‌کرد و آن اواخر سؤال نبود، غصه بود؛ اینکه چه می‌شود که بعضی‌ها در همان عملیات اول و دوم شهید می‌شوند و ما دستمان کوتاه مانده است.

عملیات نصر ۸، دومین حضور مجید به‌ طور جدی در منطقه بود. پیش‌تر یک‌ بار به‌ عنوان امدادگر به منطقه رفته بود؛ بعد از آن برای همین نصر ۸ در منطقه حاضرشده بود که عملیات منتفی شد و برگشتند. این بار هم که رفت و شهید برگشته بود.

حکایت سوز رفیق از فراق رفیق شهیدش

یکی‌یکی بچه‌ها را خبر کردند که برویم معراج، پیکر مجید صادقی نژاد را آورده‌اند تهران. با ماشین پدر سعید امیری مقدم رفتیم. آن سال‌ها وداع شهدا مثل حالا نبود؛ مراسم خاصی در کار نبود؛ حتی ظاهر معراج هم با الآن خیلی فرق داشت.

دو سه تا سالن بزرگ سردخانه بود که تابوت‌های پیکر شهدا را قطاری پشت‌ هم چیده بودند روی زمین و روی هر تابوتی نامی می‌درخشید که نشانی بود برای آن‌ها که در پی‌اش بودند. روی برخی شهدا باز بود و این نشان می‌داد که پیش از ما زائری داشته است. هرکس می‌رفت و رفیقش را پیدا می‌کرد، به بقیه هم خبر می‌داد که سالن فلان، فلان گوشه است.

برای تحویل گرفتن پیکر و وداع، فقط به خانواده شهید اجازه می‌دادند که با ارائه مدارک شناسایی وارد معراج شود؛ اما ما دیگر سال‌ها بود این قانون را شکسته بودیم. معمولاً شب، یا آخر وقت می‌رفتیم معراج، اگر سرباز دم در ممانعت می‌کرد، مثل لشکر شکست‌ خورده چند دقیقه در همان کوچه منتظر می‌ماندیم؛ خیلی طول نمی‌کشید که سرباز که از شکل و ظاهر ما می‌فهمید رفقای همان مهمان‌های معراجیم و از جنس آن‌هاییم، راهمان می‌داد.

آن روز چند تا پیکر آشنا از دوست و هم‌رزم دیدیم تا مجید را میان شهدا پیدا کردیم. آرام خوابیده بود؛ فقط یک ترکش، تنها یک ترکش، میان قلب مجید جا خوش کرده و شده بود کلید قفل بال‌های مجید.

چند وقتی بود که به‌ اصطلاح برای شهدا مد شده بود، خودمان سربند درست می‌کردیم. روی یکپارچه سفید، ذکری یا شعاری به رنگ قرمز می‌نوشتیم و روی پیشانی‌اش می‌گذاشتیم.

برای مجید را خودم نوشتم. روی یک‌تکه تیترون سفید با قلم مشکی نوشتم: «أنا زائر الحسین (ع)» بعد با ماژیک قرمز، دور خطوط مشکی را یک سایه سرخ زدم. وقتی داشتم؛ فتحه و کسره نوشته را می‌گذاشتم، با مجید حرف می‌زدم و درد دل می‌کردم؛ انگار آرزوی خودم بود که داشتم روی پارچه نقاشی می‌کردم. وقتی سربند را روی پیشانی‌اش گذاشتم، سوزی تا ته قلبم رسوخ کرد که چه وقت «زائرالحسین» می‌شوم.

همان‌جا تصمیم گرفتیم که دنبال خانواده مجید برویم و به معراج بیاوریمشان. مجید پسر بزرگ خانواده بود و بعد از او دیگر جوان با این سن و سال در خانواده نداشتند و بالطبع باید اجرای مراسم و تشییع را خودمان دست می‌گرفتیم.

از خانه مجید تا معراج چیزی یادم نمانده، نمی‌دانم چرا؟ شاید هنوز حواسم روی آرزویی بود که نقاشی کردم و آن را به مجید سپردم.

خانواده مجید را که کنار تابوت راهنمایی کردم، خودمان یکی دو قدمی فاصله گرفتیم. پدر مجید نشست، نه تقریباً پاهایش بی‌اختیار به زمین رسید. چند دقیقه‌ای چیزی نگفت. فقط خیره ماند به زائر حسین (ع)، به پسرش.

یک‌باره خم شد، لب‌هایش را گذاشت روی لب‌های مجید و شروع کرد به تلظی کردن. اغراق نیست اگر بگویم همه شهدا هم با ما گریه می‌کردند. انگار ظهر عاشوراست و تعزیه‌خوان‌ها دارند روایت وداع امام حسین (ع) را با علی‌اکبرش بازی می‌کنند. ولی این بازی نبود، عین واقعیت بود. تاریخ تکرار شده بود؛ حسین (علیه‌السلام) بود که افتان‌ و خیزان خودش را رسانده به پیکر علی و...

مجید هرچند ساکت بود و بی‌سر و صدا و هرچند کم‌ حرف می‌زد، هرچند قاطی شوخی‌ها و خنده‌های ما نمی‌شد؛ اما بخشی از وجود ما شده بود که شاید خودمان خبر نداشتیم. اگر نبود، رفتنش این‌چنین سوزی بر جان‌هایمان نمی‌گذاشت.

این روز‌ها که به پسرم نگاه می‌کنم، حالا که هم‌سن ۳۰ سال پیش من و رفقای شهیدم شده است؛ حالا که جلوی چشم‌هایم قد کشیده و رشید شده، بیشتر یاد آن روضه مجسم وداع پدر مجید با او در معراج شهدا می‌افتم. دلم می‌خواهد کاش می‌شد زمان به عقب بازمی‌گشت تا دوباره بر پیکر مجید گریه کنم، این بار با درک بیشتری از حال پدری که تمام عمرش را در تلظی کردن خلاصه کرده است؛ شاید پس این گریه کردن‌ها، من هم ـ و ای‌کاش پسرم ـ راه زائر الحسین شدن را پیدا کنیم.

منبع:

گنجی، سمیه، خانه بیست و ششم (زندگی‌نامه شهید مجید صادقی‌نژاد)، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، انتشارات مرزوبوم، چاپ اول، ۱۳۹۹، صفحات ۸۴، ۸۵، ۸۶، ۸۷، ۸۸.

انتهای پیام/ 118

نظر شما
پربیننده ها