به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، متن زیر از کتاب دِین است که به کوشش «علیرضا مسرتی»، خاطرات بچههای مسجد جزایری اهواز از حضورشان در دفاع مقدس و فعالیتهای سیاسی پیش و پس از انقلاب اسلامی به رشته تحریر درآمده که انتشارات سوره مهر آن را منتشر کرده است.
این متن که پاورقی کتاب است، بخشی از خاطرات والدین شهید «عبدالرضا صفایی» از فرزند شهیدشان است که روز ۲۰ اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر به شهادت رسید.
نذر کردم اگر عبدالرضا شفا یابد، دو سال سینی حضرت قاسم (ع) بگیرم
مادر شهید «عبدالرضا صفایی» در خاطرهای از پسر خود نقل میکند: «عبدالرضا ۹ ماهه بود که به بیماری سختی دچار شد و دکتر گفت: باید بستری شود. پنج شبانه روز در بیمارستان بستری بود. من نذر کردم که اگر عبدالرضا شفا یابد، دو سال سینی حضرت قاسم (ع) در منزل بگیرم و یک آبسردکن برای حسینیه بخرم. روز پنجم خداوند به او شفا عنایت کرد و من این نذرها را ادا کردم.
اهتمام شهید به نماز پیش از سن تکلیف
مادر شهید ادامه داد: عبدالرضا شش ساله بود و بعد از نماز صبح من در حال قرائت قرآن بودم که آمد و سرش را روی پای من گذاشت. گفتم: پسرم، چرا ناراحتی؟
با ناراحتی گفت: مادر، نمازم امروز قضا شد.
این در حالی بود که هنوز نماز بر او واجب نبود.
عبدالرضا دوست نداشت خودنمایی کند
پدر عبدالرضا نقل میکند: «عبدالرضا دوست نداشت خودنمایی کند. یک روز در مسجد جزایری قرار بود پشت تریبون برود و نماز بخواند، اما وقتی متوجه شد که من حضور دارم، در محل حاضر نشد. شاید نگران بود من او را در این حال ببینم و در مقابل دیگران از اینکه چنین پسری دارم، به خود ببالم.
وی از ۱۵ سالگی به جبهه رفت. عبدالرضا به نماز، حجاب و احکام دینی مقید بود و اهتمام به حل مشکلات مردم داشت.
یک روز در مسجد اعلام کردند که دختر سیدی برای ازدواج نیاز به کمک مالی دارد. عبدالرضا آمد و گفت: «من ۱۴ هزار تومان دارم و آن را برای این دختر به مسجد میدهم.» عبدالرضا همین کار را کرد.»
درس استقامت و شکرگزاری
مادر شهید افزود: «روزی هنگام نهار از مشکلات اظهار ناراحتی کردم و گفتم: چرا باید جنگ کنند و مردم گرسنه بمانند و مایحتاج مردم کمیاب شود؟
عبدالرضا بلافاصله گفت: مادر، یعنی نان و ماست هم گیر مردم نمیآید؟
گفتم: وضعیت آنقدر هم سخت نشده است.
آن روز عبدالرضا فقط نان و ماست خورد و از سر سفره بلند شد تا عملاً به ما درس استقامت و شکر نعمت بدهد.
نمیخواستم همسایهها بفهمند من جبهه هستم
عبدالرضا اخلاص داشت و از اینکه دیگران بدانند چه خدماتی انجام میدهد، دوری میکرد. شاید هم سرّی را پنهان میکرد. یک روز که از جبهه به مرخصی آمده بود، در حیاط منزل مشغول شستن لباسهای جبههاش بود که زن همسایه آمد و عبدالرضا را دید و پرسید: «عبدالرضا جبهه است؟»
گفتم: بله، به مرخصی آمده است.
بعد از این موضوع، عبدالرضا ناراحت شد و گریه کرد. وقتی علت را از پرسیدم، به من جواب داد: نمیخواستم همسایهها بفهمند من جبهه هستم.»
انتهای پیام/ 118