دفاع‌پرس گزارش می‌دهد؛

روایتی از یک صحنه کربلایی در جبهه/ سر‌های ۲ شهیدی که هیچ گاه پیدا نشدند

سعید تاجیک از رزمندگان و راویان دوران دفاع مقدس به بیان خاطراتی از روز‌های جنگ و شهادت همرزمانش در یک عملیات پرداخت.
کد خبر: ۵۵۱۷۱۰
تاریخ انتشار: ۱۰ آبان ۱۴۰۱ - ۰۰:۲۷ - 01November 2022

روایتی از یک صحنه کربلایی در جبهه/ سر‌های ۲ شهیدی که هیچ گاه پیدا نشدبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «سعید تاجیک» از رزمندگان دوران دفاع مقدس و راوی روز‌های جبهه و شهادت در مراسم روایتگری در قطعه ۴۰ گلزار شهدای بهشت زهرا (س) به بیان خاطراتی از جنگ و شهادت چند تن از همرزمانش در یک عملیات پرداخت که در ادامه آن را می‌خوانید.

حاج محمد کوثری با عملداری پدر شهید حاجی‌پور ۱۹ تن مقنی از همدان آورده بودند تا کانالی را حفر کنند. کانال ۳۰۰ متر چسبیده به خور عبدالله بود. در شرایطی که اگر چنگ می‌زدی آب بالا می‌زد و ارتفاع زمین از سطح آب یک متر هم نمی‌شد این کانال را زدند. کانال در اختفای کامل قرار داشت. حاج مجید کسایی مسوولیت ۱۵۰ متر از کانال را به من سپرد و ۱۵۰ متر دست خودش بود. در شب ظلمانی باید با گوش کار می‌کردیم تا عراق که بی خبر از این کانال بود متوجه حضور ما نشود وگرنه توپ و خمپاره می‌زد و آن را تخریب می‌کرد.

یک شب فرماندهان خبر دادند می‌خواهیم جنگ رادیویی راه بیاندازیم لذا هرچه دارید از دوشکا و اسلحه بیاورید. قرار شد عملیاتی صورت گیرد تا آمادگی و استعداد دشمن را بفهمیم.

بعد از غروب آفتاب یک دسته داخل کانال آمد. حمیدرضا اخوان سردسته بود، حمید قبل عملیات بدر فرماندهی ادوات را برعهده داشت. آنقدر زیبا بود که انسان از زیبایی او منقلب می‌شد. تنها یک مشکل داشت و آن لکنت زبانش بود اما همین لکنت زمانی که برای اباعبدالله مصیبت می‌خواند کامل رفع می‌شد، می‌گفتیم ما را مسخره می‌کنی حمید؟ می‌گفت دست خودم نیست. همان شب حمید داخل کانال آمد، به شوخی گفتم حمید نوربالا میزنی. اگر شهید شدی بیا بخوابم و بگو آن طرف از حوری‌ها چه خبر. دستی به پشتم زد و گفت بی‌خیال. دیدم حمیدِ شب‌های گذشته نیست چسبیدم به او، گفتم جان مادرت مرا شفاعت کن.

شب عملیات به حمید آر.پی.جی دادم، گفتم ۵۰ متری من بایست. قرار شد هر وقت با تیربار شلیک کردم او هم بزند. عملیات شروع شد، به این شهدا قسم ظرف ۵ دقیقه بعثی‌ها جهنمی درست کردند که گفتم امشب گردان ما ۱۰۰ شهید می‌دهد. بعد از شلیک‌های اولیه صدای «سعید سوختم، سوختم» بلند شد. به محل وقوع انفجار رفتم، دیدم کربلایی شده. خمپاره ۱۲۰ پشت سر حاج آقا شهامی خورده بود حمید با صورت روی زمین بود یکی از بچه‌های به نام جعفری داد می‌زد «سوختم، سوختم، چشمانم سوخته» گفتم چشمانت هست، پاهایت ترکش خورده. انگار استخوان خورد شده و ریخته شده بود در گونی. پاچه‌هایش را گرفتم و کشیدم جلو. یا زهرایی گفت و غش کرد، شاید هم شهید شد، چون دیگر او را ندیدم.

حمید اخوان را پنج دقیقه پیش بوسیده بودم و حالا با صورت، کف کانال افتاده بود. آنقدر جا تنگ بود که برانکارد رد نمی‌شد. نتوانستم حمید را روی برانکارد بکشم. او را به زور کشیدم زیر پاهایم. دستم را گرفتم زیر کتف حمید و بدن را کشیدم بالا، سرش افتاد روی شانه‌ام، سه ترکش خورده بود، یکی پشت سر، یکی پشت گردن و یکی به کمر. هر سه ترکش از قلب و پشانی زده بود بیرون، از سرش مثل شیر آب خون می‌آمد. سر و صورت من هم غرقابه خون شد. کتانی‌ام هم پر از خون بود. حمید را دادم عقب. آمدم حاج آقا شهامی را بکشم بیرون یکی از بچه‌ها تازه آمده بود جبهه، ۱۶ سالش بود، به دوستانم گفتم علی را ببرید کنار تا این صحنه‌ها را نبیند، اما خودش گفت من مشکلی ندارم.

یک شهید موسوی و کائدی باهم شهید شدند. آن شب به خاطر این دو نفر چنان نعره‌ای زدم که گفتم خدایا تو را به فاطمه زهرا (س) چنین شهادتی نصیبمان کن، این دو نفر، چون کانال جا نداشت در چاله خمپاره نشسته. سر هر دو از بدن جدا شد و پیدا نشد.

انتهای پیام/ ۱۴۱

نظر شما
پربیننده ها