بریده کتاب؛

عکسی از امام خمینی (ره) که دو سال مخفی کرده بودند

در مراسم بیست‌ودوم بهمن، یک سرباز بعثی سرمی‌رسد و نقاشی را می‌بیند؛ آن را از بچه‌ها می‌گیرد. گویا آن سرباز بخت‌برگشته با خوشحالی می‌رود تا عکس را تحویل فرمانده‌اش بدهد و بگوید دست ایرانی‌ها را رو کرده‌ام تا بلکه تشویقی بگیرد.
کد خبر: ۵۵۲۲۴۱
تاریخ انتشار: ۰۴ آبان ۱۴۰۱ - ۱۳:۴۰ - 26October 2022

یک عکس، یک خاطرهبه گزارش دفاع‌پرس از اصفهان،کتاب «کلاه قرمزی‌ها» خاطرات بدون اغراق و صادقانه «شیخ عبدالکریم کریم‌پور» آزاده‌ای روحانی از اهالی «نجف‌آباد» اصفهان است.

او در بخشی از خاطرات خود در این کتاب، دوران اسارت و برگزاری مراسم گرامیداشت دهه فجر در اردوگاه بعثی‌ها را چنین روایت می‌کند: «شبی بی‌خوابی زده بود به سرم. چشمم افتاد گوشه آسایشگاه که تقریباً یک جای امنی بود و از دید عراقی‌ها پنهان. دیدم یک نفر نشسته و مشغول کاری است. بلند شدم تا سر و گوشی آب بدهم. غلام بود. غلام بچه خوزستان بود و خط خوبی داشت. نقاشی هم می‌کشید. معمولاً برای هر مراسمی که داشتیم، یک هنری از خودش به نمایش می‌گذاشت.

از آن‌جا که من طلبه بودم و بچه‌ها به من اطمینان داشتند خودش را جمع‌وجور نکرد و ادامه داد. جلو که رفتم دیدم نقاشی می‌کشد. از دشداشه سفیدی که به هرکدام از ما داده بودند، به اندازه نیم متر در نیم متر بریده بود و با دوده سیگار و جوهر خودکار رنگ ساخته بود؛ غلام داشت از روی یک عکس کوچک امام نقاشی می‌کرد. عکس را یکی از بچه‌ها از زمان جبهه با خودش آورده بود داخل اردوگاه و به هزار دوز و کلک قائم کرده بود. یک‌طوری عکس را رسانده بودند دست غلام تا از رویش یک تابلوی بزرگ بکشد. غلام، نقاشی را کشید و چقدر هم خوب و دوست‌داشتنی از آب درآمد.

بعد از تمام کردن نقاشی، دو تا کِش به چهار گوشه‌اش دوخت. یک کش به دو گوشه بالا و یک کش هم به دو گوشه پایین. بچه‌ها موقع مراسم آن را روی یک بالش می‌انداختند و سفتش می‌کردند و به دیوار تکیه می‌دادند. هروقت هم سر و کله جاسوس‌ها یا سربازهای عراقی پیدا می‌شد، از روی بالش جمعش می‌کردند. همین یک عکس به اسرا خیلی شور و امید می‌داد. خود من وقتی برای اولین‌بار در یک مراسم آن را دیدم، خیلی جا خوردم. حال بقیه را هم می‌دیدم. با آن همه مشکلات اسارت، بچه‌ها ذره‌ای از عشق‌شان به امام کم نشده بود و هنوز قرص و محکم ایستاده بودند.

بعدها وقتی از اردوگاه رومادی هفت به شش منتقل شده بودم، از بچه‌هایی که بعداً آمدند، پیگیر آن نقاشی شدم. بچه‌ها تعریف می‌کردند که در مراسم بیست‌ودوم بهمن، یک سرباز عراقی سرمی‌رسد و نقاشی را می‌بیند؛ آن را از بچه‌ها می‌گیرد. انگار آن سرباز بخت‌برگشته با خوشحالی می‌رود تا عکس را تحویل فرمانده‌اش بدهد و بگوید دست ایرانی‌ها را رو کرده‌ام تا بلکه تشویقی بگیرد؛ اما وقتی فرمانده نقاشی را می‌بیند، چشمش می‌افتد به تاریخی که نقاش زیر آن زده بود؛ متوجه می‌شود مال دو سه سال پیش است. فرمانده، سرباز بدبخت را به باد کتک و فحش می‌گیرد که «این عکس، دو سه ساله تو این اردوگاهه، تو حالا پیداش کردی؟! مثلاً خبر خوشحالی آوردی؟» سرباز تشویق نشد که هیچ، به‌سختی توبیخ شد.»

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار