به گزارش خبرنگار دفاعپرس از قزوین، حضور زنان و مشارکت آنان در پشتیبانی جبههها موجب روحیه مضاعف رزمندگان اسلام در هشت سال جنگ تحمیلی شده بود. دوخت البسه، بافتن لباس گرم و حتی پخت و ارسال نان به خطوط جنگی موجب بوجود آمدن فضای همدلی و معنوی بین اقشار مردم ایران شده بود. در این بین بودند دخترانی که برای پرستاری و حمایت از جانبازان دوران دفاع مقدس حاضر به ازدواج با رزمندگان اسلام بودند. در این خصوص خبرنگار دفاع پرس در قزوین با «طاهره صادقبیگی» همسر جانباز شهید «ولیالله محمدبیگی» گفتوگویی انجام داده است که در ادامه میخوانید:
دفاع پرس: کمی از دوران کودکیتان برایمان بگویید؟
در سال 1346 در شهرستان تاکستان متولد شدم. پدرم کشاورز و مقید به انجام اعمال مذهبی بود و روی مسائل تربیتی فرزندانش حساسیت زیادی به خرج میداد. تا هفت سالگی در روستای ضیا آباد زندگی کردیم و بعد به نظر آباد کرج نقل مکان کردیم.
دفاع پرس: بحرانهای اجتماعی دوران نوجوانی شما چگونه گذشت؟
آن زمان ما یک رادیوی کوچک و تک کاسته داشتیم که سخنرانیهای شهید مطهری را با آن دنبال میکردیم. اخبار جنگ را هم همین طور! چون دوره نوجوانی و جوانی من مصادف شده بود با آغاز جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق به ایران. در این زمان زنان در پشت جبهه برای رزمندگان لباس گرم و دستکش و شال گردن میبافتند. من و مادرم نیز در پشت جبهه حضور داشتیم و کمک میکردیم.
دفاع پرس: آیا همین تفکرات انقلابی شما باعث شد که تصمیم به ازدواج با یک جانباز بگیرید؟
بله! چهارده ساله بودم که یک روز به مادرم گفتم، من دوست دارم با یک جانباز ازدواج کنم. انتظار داشتم مادر مخالفت کند. ولی او با خونسردی و لبخند گفت: «اگر میخواهی با یک جانباز ازدواج کنی با پسر داییات ازدواج کن».
دفاع پرس: همسرتان چه زمانی و در کدام منطقه عملیاتی به درجه جانبازی نایل شدند؟ میزان جانبازی وی چقدر بود؟
همسرم سیزدهم دی 1360، در عملیات «محمدرسولالله» در منطقه پاوه شهر تویله عراق براثر اصابت تیر مستقیم دشمن، قطع نخاع شده بود. ما آن دوران کرج بودیم و به خاطر بُعد مسافت، رفت و آمد چندانی با خانواده داییام نداشتیم. من همیشه پسرداییام را دورادور دیده بودم؛ اما یادم هست وقتی شنیدیم ایشان جانباز شدهاند، به شدت ناراحت شدیم و پدر و مادرم برای عیادتش به قزوین آمدند. اعضای بدنش قطع نشده بود اما، مهره سوم کمرش آسیب دیده بود.
دفاع پرس: خواستگاری چطور انجام گرفت؟
مادرم قصد ازدواج من با یک جانباز را با دایی بزرگم مطرح کرد و او به اطلاع خانواده دایی دیگرم رساند. در این زمان خالهام که از تصمیم من باخبر شده بود چند کلاف کاموای طوسی رنگ را آورد و گفت: «برای ولیالله چیزی بباف!». سریع شروع به کار کردم. ژاکت قشنگی از آب درآمد. وقتی هدیهام به دست خانواده داییام رسید، داییام متوجه جدی بودن قضیه شد در اردیبهشت 1362 به خواستگاری من آمد. در همان ابتدا پدرم مخالفت کرد. میگفت دختر من نمیتواند از پس این کار بر بیاید، ولی بعدها راضی شد.
دفاع پرس: شما چطور رضایت پدرتان را جلب کردید؟
تنها چیزی که مجروحیت «ولیالله» را نشان میداد، پاهایش بود. او با عصا راه میرفت و کفشهای خاصی برای مجروحیتش میپوشید. وقتی مخالفت پدر را دیدند ناامید شدند و خواستند بروند که من فرصت را غنیمت شمردم. به بهانه دادن کفشها نزدیک پسردایی رفتم و از جلو براندازش کردم. در این حین «ولیالله» هم فرصت را غنیمت شمرد و گفت: «طاهرهخانم کار سختیه! حرف بابا را گوش کن!» این حرف مرا مصصمتر کرد. ته دلم چیزی اطمینان میداد که این مرد، همان مرد مورد نظر من است. به هر حال من و مادرم با پدر صحبت کردیم و با جدیتی که در گفتار ما بود بالاخره پدر هم کوتاه آمد و رضایت داد.
دفاع پرس: مراسم ازدواجتان در چه تاریخی برگزار شد؟
شهریور 1362. پدر شوهرم سنگ تمام گذاشته بود. علاوه بر فامیل، تعداد زیادی از نیروهای سپاه هم به جشن عروسی ما دعوت بودند. آن شب در مراسم عروسیمان دعای توسل خواندند.
ادامه دارد...