به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، جمعی از اعضای جامعه قرآنی به نیابت از حافظان، قاریان و فعالان قرآنی در دیدار هفتگی خود با خانواده شهدا به منزل شهید امیر اربابی رفتند و با مادر شهید اربابی و برادر شهید محسن شعبانلو دیدار و گفتگو کردند.
خانواده شهدای لویزان بالای سر پیکر شهیدشان گریه نکردند
رضاییان از فعالان فرهنگی قرآنی محله لویزان با توصیف وضعیت محله در دوران دفاع مقدس اظهار داشت: لویزان محل متدین نشینی بود و آن زمان که منافقین یارگیری میکردند یک منافق در این محل وجود نداشت، همه دیندار و خدمت رسان بودند. با وجودی که محله در آن زمان محروم بود با این خانواده شهید زیاد دارد. به علاوه بچههایی که در میدان دفاع مقدس بودند خانوادهها جلوتر از آنان جبههها را یاری میکردند.
وی ادامه داد: هیچ کدام از خانوادهها بالای سر پیکر فرزندانشان گریه نکردند حداقل من ندیدم. ۲ شهیدی که از خواهرزادههای این مادر شهید هستند همیشه خوشرو و خندان بودند. این شهدا نخبههایی بودند که خیرشان بر همه افراد جاری بود.
میخواست مرخصی بیاید، اما ماند و شهید شد
حاج حسن ربیعیان از قاریان قرآنی کشور و از همرزمان این ۲ شهید گفت: هر دو شهید خیلی مودب بودند و رعایت اصول را میکردند در واقع آمادگی شهادت را داشتند. اینها بچههای قرآنی بودند که به موقع تصمیم گرفتند و عمل کردند. من با محسن همبازی بودم، هیچ وقت محسن را در مقام جرزنی یا اذیت ندیدم، هر وقت خوردنیای میاورد به همه تقسیم میکرد. آخرین باری که با او جبهه بودم ایشان دانشجو بود، عملیات لو رفت و به ما گفتند برگردیم تهران. چون دوست نداشتیم در وقت غیر عملیات در منطقه باشیم من هم تصمیم گرفتم به تهران برگردم، اما شهید شعبانلو خواست بماند تا در دوره آبی خاکی شرکت کند. قسمت بر این بود محسن در مدتی که اضافه ماندیم شهید شد.
وی ادامه داد: هم گردانی امیرتعریف میکرد بعد از یک عملیات و ۱۰ روزی که رزمندهها پدافند کرده بودند، همه در حال برگشت به خانه و رفتن به مرخصی بودند، در دوکوهه منتظر رسیدن قطار خبر رسید عراق پاتک کرده و در فکه نیرو میخواهند، امیر با حدود ۲۰ رزمنده دیگر مجدد با خستگی به فکه رفت و در شرایطی که روی خاکریز میدویده و آرپی جی میزده آرام به شهادت رسید.
سخنرانی حماسی مادر شهید در مراسم تشییع فرزند
بهروز یاریگل از اساتید جامعه قرآنی نیز روایت کرد: روزی که خبر شهادت امیر را به پدر شهید دادند جلسه قرآنی منزل شهید یارمحمدی بودیم، حاج آقا اربابی داشت نکتهای درباره آیه ولا تحسبن الذین قتلوا میگفت که خبر شهادت را دادند. استاد اربابی برای اینکه دشمن شاد نشود همیشه شاداب در کلاسهای قرآن شرکت کرد. اولین شهید جلسات قرآن محله سید علیرضا حجتی بود، علی اکبر رضائیان، حسین رضائیان، محمد مهدی مبارکه، سعید اربابی امیر، اربابی و محسن شعبانلو از شهدای این جلسات بودند.
وی ادامه داد: از جمعیتی که برای تشیییع شهید آمده بودند غافلگیر شدیم و سخنرانی مادر شهید بسیار حماسی بود. روز تشییع هرچقدر تلاش کردم بالای پیکر امیر برسم نتوانستم تا اینکه صدای حاج خانم را شنیدم، البته نتوانستم ایشان را ببینم، انقدر که جمعیت زیاد بود. امیر روحیه خاصی داشت، گاهی دارالقرآن میآمد و تنها چیزی که از آن حرفی نمیزد جبهه بود. حاج آقا اربابی با اینکه ظاهرا روحیه اش را در تشییع حفظ میکرد، اما موجی که در دلش بود را میدیدم.
برادر شهید شعبانلو و داماد خانواده شهید اربابی نیز بیان کرد: با امیر قبل ازدواج در سازمان تبلیغات همراه بودم. خصوصیات اخلاقیاش غیرقابل تصور بود. یک بار گفتم تو زیاد جبهه رفتی، دیگر نرو، گفت من نروم چه کسی برود.
مادر شهید اربابی نیز در این دیدار گفت: امیر از بچگی بسیار صبور و با ایمان بود. حتی من خودم چیزهایی از او یاد گرفتم. یکبار خندیدم و گفتم اینکه میگویند بچهها استاد مادر میشوند راست میگویند. مهربان و مودب بود، در زندگیاش قانع بود، میخواست برود جبهه پدرش پولی میگذاشت در جیبش وقتی میرفت جبهه متوجه میشد و در نامه ذکر میکرد چرا این کار را کردی. با اینکه دوست داشت به سر و وضعش برسد، اما بسیار قانع بود. ارادت خاصی به دوستان پدرش داشت. تا وقتی تهران بود جلسات پدرش را میرفت. قران خواندن را خیلی دوست داشت.
نگذارید خون شهیدمان پایمال شود
وی ادامه داد: سرباز که شد خیلی ناراحت بود و خودش را به هر دری زد تا بتواند به جبهه برود. شش ماه در تهران بود و در مسابقات قرآن شرکت کرد و بعد از طریق کمیته به جبهه رفت. اگر برمیگشت برای کاری میآمد. به خالهاش میگفت ترشی و مربا و شربت درست کن برای رزمندهها ببرم. میگفتم چند روز بیشتر بمان میگفت میترسم عملیات شود و به عملیات نرسم. به خانواده شهدا سرکشی میکرد و برای اینکه من را آماده کند گاهی عکس دوستانش را نشان میداد و میگفت ببین مادرشان چقدر مقاوم است و گریه نمیکند، انگار میخواست آمادهام کند.
مادر شهید در ادامه بیات کرد: دفعه آخر شیمیایی شد، زنگ زد، صدایش گرفته بود، گفتم نکند شیمیایی شدی، گفت نه سرما خوردم. ۲ روز بعد نصف شب سرزده آمد خانه، دستش را گذاشت روی کلید برق که چراغ را روشن نکنم و صورتش را نبینم، صبح که بیدار شدم دیدم صورتش سیاه شده و برای همین نگذاشته بودند جبهه بماند. پیش دکتر بردیم گفت تمام گلویش سوخته، زیاد نمیتوانم کاری کنم. شاید ۴ روز ماند، دیدم کیفش را دوباره میبندد، از من معذرت خواهی کرد و گفت باید بروم. گفت دیشب ندیدی امام چه گفت؟ هرکس که ازدواج نکرده بیشتر به او واجب است که جبهه برود. ۲۰ روز بعدش شهید شد.
مادر شهید در پایان از مردم خواست: خانواده شهدا و آنان که چند شهید و جانباز در راه انقلاب دادند میگویند نگذارید خون شهدا پایمال شود، اینهمه زحمتهایی که خانوادهها از دوری شهدا کشیدند را نگذارید از دست برود.
انتهای پیام/ ۱۴۱