رزمنده دوران دفاع مقدس:

هنوز نجوای رزمندگان از شلمچه به گوش می‌رسد

سلمانی علایی گفت: اگر گوش شنوایی باشد صدای دعا و نجوای بچه‌ها را می‌شود از شلمچه شنید. آن‌ها جوان بودند و آرزو داشتند، پدر و مادر داشتند، برای خودشان دنیایی داشتند، جایی نیست که شهید گمنامی دفن نشده باشد.
کد خبر: ۵۶۰۱۷۶
تاریخ انتشار: ۱۶ آذر ۱۴۰۱ - ۱۳:۵۰ - 07December 2022

هنوز نجوای رزمندگان از شلمچه به گوش می‌رسد

به گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع‌پرس، خودشان را جامانده می‌دانند، جا مانده از کاروانی که به سوی نور می‌رفت؛ جامانده و دلتنگ روز‌هایی هستند که می‌گویند دیگر بازنمی‌گردد؛ روز‌هایی که برای خدمت به یکدیگر در رقابت بودند؛ روز‌هایی که نجوا‌های شبانه و خالصانه رزمندگان، ملکوت را به زمین خاکی و ساده جبهه می‌آورد. همان روز عملیات که شهیدی با نوای یاحسین پر کشید خدا می‌داند که این جاماندگان چه در دل‌هایشان دارند و چه زیبایی‌هایی را دیده‌اند.

کسی چه می‌داند، شاید این‌ها ماندند تا سنت حسنه زینب سلام‌الله علیها در رساندن پیام شهدا، تا ابد ماندگار شود. ماندند تا بگویند در عملیاتی که با رمز «یازهرا» (س) آغاز شد، بر رزمندگان چه گذشت، ماندند تا بگویند چرا شب عملیات شب حنابندان جوانان ما بود.   

بر همین اساس با «علیرضا سلمانی علایی» رزمنده و جانباز دوران دفاع مقدس به گفت‌وگو نشسته‌ایم تا از آن روز‌ها برایمان بگوید، از رمز پیروزی جبهه حق و از راز خون‌هایی که ریخته شد و لاله‌ها از آن شکفت.

مشروح این گفت‌وگو به شرح زیر است:   

لطفا خودتان را معرفی کنید؟  

«علیرضا سلمانی علایی» هستم، متولد سال ۱۳۴۶، روستای علاء سمنان. در حال حاضر هم ارتباط بسیار نزدیکی با سمنان داریم. مجموعه فرهنگی دارم. رئیس هیئت امنای یادمان شهدای گمنام و مسئول ستاد یادواره شهدا هستم و تا حالا بیست و دو یادواره شهدا برگزار کردیم. بیست سال آن‌جا فرمانده پایگاه بودم.

در سمنان مسجد و حسینیه داریم و کار فرهنگی انجام می‌دهیم. کارشناسی ارشد مدیریت آموزشی دارم. در سازمان برنامه و بودجه مدیر هسته مرکزی گزینش هستم، ۳۴ سال سابقه گزینشی دارم، ۲۲ سال عضو شورای مرکز بسیج مقاومت بودم، چندین سال عضو کمیته فرهنگی سازمان بودم.

چگونه از شروع جنگ باخبر شدید؟

ما در پایگاه بسیج بودیم و ارتباط نزدیکی با فرماندهان سپاه داشتیم، خودمان هم در روستا تبلیغ می‌کردیم. با این‌که جمعیت کمی داشتیم؛ ولی مرتب ۷ تا۱۰ نفر، از روستا، در جبهه نیرو داشتیم، آن‌ها می‌آمدند و ده نفر دیگر می‌رفتند. ما در روستا حدود ۳۷ شهید،۴۰ رزمنده،۲۰ جانباز و ۲ نفر آزاده داریم.

چگونه شد که گذرتان به جبهه‌های دفاع مقدس افتاد؟

پدرم یک سال بعد از انقلاب فوت کرد و، چون سرپرست مادرم بودم، مادر رضایت نمی‌داد. یک برادرم در سمنان بود و دیگری هم در تهران بود. در اوایل جنگ حدود ۱۱ یا ۱۲ ساله بودم و اجازه رفتن به جبهه را نداشتم؛ اما در نهایت وقتی سال ۶۴، در عملیات بدر شهید عبدالله بندعلی از بچه‌های همسایه و دوستان خوب ما شهید شد با چند نفر از دوستانم تصمیم گرفتیم به جبهه برویم. به خواهرم گفتم من می‌روم؛ اما لطفا الان به مادر چیزی نگو، بعد از رفتنم به مادر اطلاع بده. از طریق همسر خواهرم که از بچه‌های سپاه بود، به جبهه رفتیم، او شیمیایی بود و سال گذشته از دنیا رفت. بار دوم هم به همین صورت رفتم، کربلای ۵ بود و یک هفته پس از رفتنم متوجه شدند.   

مادرم گفت من بیمار هستم. زمستان ۶۵ بود، دوستان پرس‌و‌جو کردند و متوجه شدند عملیات بزرگ کربلای ۵ در شلمچه در راه است؛ تصمیم گرفتیم برویم و رفتنمان هم خیلی طولانی شد.   

عملیات با حجم سنگین انجام شد، اطلاعاتی در دست نبود و با خانواده نمی‌توانستیم مکاتبه کنیم، امکان ارتباط تلفنی هم نبود، مگر آن‌که به اهواز یا آبادان می‌رفتیم. به همین دلیل شایعه شد که ما مفقود شده‌ایم. ما از دی ماه رفتیم و ۱۲ یا ۱۳ فروردین برگشتیم. قبل از آن، یکی از دوستان دوم یا سوم فروردین ماه مجروح شد و زمانی که برگشت به خانواده اطلاع داد که نگران نباشند. بعد‌ها مادرم گفت این بیماری‌هایی که به سراغم آمده، از غصه دوری تو بود.

از ابتدا به خط مقدم رفتید؟

بله. سمنان زیر نظر لشکر ۱۷ علی بن ابی‌طالب بود. در انرژی اتمی اهواز بودیم و به خط می‌رفتیم و می‌آمدیم. زمانی که عملیات نبود ۱۵ روز به خط دوم می‌رفتیم و ۱۵ روز در خط مقدم بودیم. سال ۶۵ برای عملیات کربلای ۵، سمنان تیپ دوازده قائم را داشت و از لشکر ۱۷ علی ابن ابی‌طالب قم جدا شده بود. رفتیم شلمچه، جزایر بوارین و کانال ماهی که رو‌به‌روی باغ رضوان بود. گردان ما یک مدت در جزیره بوارین، لب اروند کبیر بودیم، صغیر پشت سر ما بود. هنوز هم عکس‌هایش را دارم، من از پتروشیمی عراق در بصره عکس گرفتم. این سمت اروند ما بودیم آن طرف اروند پتروشیمی عراق بود و درواقع فاصله ما فقط یک اروند بود. اروند قبل از این‌که به هم برسد یک اروند صغیر دارد و یک اروند کبیر، ما اروند صغیر را پشت سر گذاشته بودیم. ام‌الرصاص سمت چپ بوارین بود و سمت راست ما هم شهرک دوعیجی عراق بود. تعدادی از دوستان ما در شهرک دوعیجی شلمچه شهید و یا جانباز شدند. دورانی بود، حیف که قدرش را ندانستیم و زود تمام شد.

به عنوان یک جانباز تعریف شما از هشت سال دفاع مقدس چیست؟

بی نظیر بود. از لحاظ فرهنگی لحظه به لحظه دانشگاه و درس بود، حیف که قدر ندانستیم. درباره جنگ فیلم می‌سازند؛ اما شاید تنها ده درصد واقعیت را بتوانند در فیلم به نمایش بگذارند. واقعیت چیز دیگری بود. حضرت امام فرمودند جنگ دانشگاه بود و واقعا دانشگاه بود و ما کماکان حسرت آن دوران و دوستان خوب، همدلی، یک رنگی، گذشت و ایثار را می‌خوریم. آن زمان کسی به فکر دنیا و مال دنیا نبود.

در آن دوران به تنها چیزی که ما فکر نمی‌کردیم مادیات و زندگی دنیایی بود. در آن دوران با خیلی از رزمنده‌ها هیچ نسبت و آشنایی نداشتیم، ولی وقتی در جبهه همدیگر را می‌دیدیم یا در سنگر باهم بودیم احساس می‌کردیم سال‌هاست یکدیگر را می‌شناسیم. البته هنوز هم با بعضی از دوستان تماس می‌گیریم و تجدید خاطرات می‌کنیم.

از تصاویر فراموش‌نشدنی جبهه برایمان بگویید؟  

خاطره‌ای از یکی از دوستان به نام شهید مجید کاشفی دارم. شغلش آزاد بود، بازاری بود. عکسی از او داشتم که به خانواده‌اش دادم. قضیه از این قرار بود که با حاج آقا وحدتی که داماد آن خانواده بود صحبتی شد و من خاطره مجید کاشفی را که گفتم، گفت ایشان برادر همسر من هست، عکسی از او دارید؟ گفتم اتفاقا دو روز قبل از شهادتش من از او عکس گرفتم. بعد از این‌که عکس را گرفتم، پرسیدم آقا مجید چرا درهمی؟ گفت: یک دختر چهار پنج ساله دارم، دلم برایش خیلی تنگ شده، یادم رفته عکسش را بیاورم، نامه نوشتم که عکسش را برایم بفرستند. دختر در این سن برای پدر خیلی شیرین است و او خیلی از دخترش تعریف می‌کرد. شاید دو سه روز یا یک هفته بعد شهید شد و انگشتانش قطع شد که بعد از دو روز فرستادیم تا به پیکرش ملحق بشود. دو روز بعد از شهادتش، نامه به همراه عکس دخترش آمد.   

یک خاطره طنز هم دارم؛ در جزیره مجنون یک جاده خاکی بود که فقط یک ماشین می‌توانست برود، بعضی از قسمت‌ها را طوری درست کرده بودند که بتوانند چادر دسته‌جمعی بزنند تا حدود ۱۰ تا ۱۵ رزمنده بتوانند در خط دو استراحت کنند. گردان ما خط خندق را به عهده داشت. ۳۰ متر با عراقی‌ها فاصله داشتیم و صدای آن‌ها را به وضوح می‌شنیدیم. ما که آمدیم خط دوم، فرمانده گفت بچه‌هایی که نگهبانی می‌دهند، اگر عراق شیمیایی زد، نیاز نیست که به تک تک چادر‌ها بیایید و اطلاع دهید؛ روی این خط بدوید و فریاد بزنید گاز گاز که بقیه دوستان بتوانند از ماسک و بادگیر‌های مخصوصی استفاده کنند. ما یک شب در چادری در حال استراحت بودیم، حدود ۲۰ نفر بودیم، ساعت نزدیک دو صبح بود و تازه داشت خوابمان می‌برد که شنیدیم در خط صدای گاز گاز می‌آید. سریع لباس پوشیدیم آمدیم بیرون که دیدیم یک تویوتا می‌خواهد دور بزند که در گل‌و‌لای نیزار‌ها گیر کرده است و چند نفر از دوستان می‌خواستند ماشین را از گل‌و‌لای بیرون بکشند، به راننده می‌گفتند گاز گاز که ماشین بیرون بیاید که همه رزمنده‌ها آمدند بیرون. بازار خنده‌ای شده بود.

در کدام یک از عملیات‌ها حضور داشتید؟

شلمچه، کربلا۵ و پشتیبانی عملیات بیت‌المقدس۶.

چه سمتی داشتید؟

آرپی‌جی‌زن بودم.

الگوی شما چه کسی بود؟

در آن زمان الگوی من شهیدان مهدی و مجید زین‌الدین بودند. شهید مهدی زین الدین خیلی افتاده بود. عصر‌ها نزدیک اذان هر گروهانی یک دسته سینه زنی راه می‌انداخت و برای نماز جماعت می‌رفت. اگر ایشان در جبهه در جمعی برای نماز یا سینه زنی می‌آمد، متوجه نمی‌شدید او فرمانده است و نمی‌توانستید فرمانده لشکر را از فرمانده دسته تشخیص دهید. خاکی و صمیمی بود. من هم سعی کردم از ایشان یاد بگیرم. منزل من در تهران بود و با پایگاه دویست کیلومتر فاصله داشت. من از شهید یاد گرفتم که چگونه با مردم برخورد داشته باشم و همین مسئله باعث شد حدودا نوزده سال در یک محل کوچک فرمانده بمانم و کار کنم و درنهایت با زحمت بتوانم فرماندهی را به شخص دیگری واگذار کنم. همچنین حاج قاسم سلیمانی از جمله الگو‌های بنده هستند. از ایشان آموختم که با مردم درست رفتار کنم و ارباب رجوع را تکریم کنم که خدای نکرده کسی ناراضی نباشد.   

نحوه جانباز شدنتان را بفرمایید؟

موج انفجار در کربلای ۵ باعث جانبازی من شد. جانباز ۱۰ درصد هستم.

آن لحظه آرزو داشتید که شهید شوید؟   

بله. هرروز دعای ما این بود «اَللّهُمَّ ارْزُقْنی تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ»؛ و الان بیشتر حسرت می‌خوریم. گاهی اوقات می‌گوییم شاید خدا ما را نگه داشته تا یاد شهدا را گرامی بداریم. سالی یک در محل یادواره شهدا برگزار می‌کنم، از مسئولین دعوت می‌کنم، درسال چندین مورد مراسم دعای ندبه و مراسم مذهبی برگزار می‌کنم. در مجتمع فرهنگی که تاسیس کردیم از پزشک متخصص و عمومی و چشم‌پزشک هم دعوت می‌کنم تا بیایند و مردم را رایگان ویزیت کنند. درواقع در کنار کار‌های فرهنگی این امکانات را به مردم می‌دهیم تا فکر نکنند که این‌جا می‌آیند حتما باید نوحه بخوانند و سینه بزنند.

چرا تا صحبت از جنگ می‌شود نسل شما از معنویت جبهه‌ها می‌گوید؟

جبهه‌ها حس خیلی خوبی داشت؛ همه یک رنگ بودند. شب که می‌خوابیدیم، دوستان بلند می‌شدند و کفش‌های بچه‌ها را واکس می‌زدند، در جبهه بچه‌ها لباس یکدیگر را هم می‌شستند. بر سر خادم‌الحسین شدن دعوا بود کسی ظهر خادم‌الحسین بود، بازهم شب می‌خواست ظرف‌ها را بشوید. مدتی بر این منوال بود که هر روز دعا و قرآن بود. وقتی به خدا فکر کنید خدا هم کمکتان می‌کند. دوستانی بودند که از نظر معنوی سلامت بودند. به قول بچه‌ها این‌ها نوربالا می‌زدند. خیلی از شهدا را می‌توانستید تشخیص دهید، چهره‌شان نورانی بود، وقتی شب کسی از سنگر بیرون می‌رفت می‌دانستیم که ممکن است برنگردد.

وقتی که نزدیک عملیات که می‌شد هرکسی برای خودش گودالی می‌کند و نجوایی می‌کرد، یکی دعای توسل می‌خواند، یکی زیارت عاشورا می‌خواند، یکی قرآن می‌خواند، به پهنای صورت اشک می‌ریختند. این فضا که نه خانواده کنارت هست، نه دنیایی هست و نه مادیاتی، تو هستی و خدا و وطنی که باید از آن دفاع کنی و دشمنی که در مقابلت است. اگر شما پشت جبهه بودید ارتباطتان با خدا کم بود، این فضا را برایت شرایطی را فراهم می‌کرد که بتوانی ارتباط بیشتری با خدا داشته باشی. رزمندگان با هم می‌نشستند و وصیت نامه می‌نوشتند؛ یکی می‌گفت حلالم کن، دیگری می‌گفت دستگیر من باش، از یکدیگر قول می‌گرفتند که در آن دنیا یکدیگر را شفاعت کنند. جبهه، دنیای خاص خودش را داشت. دلم برای چنین حال و هوا و چنین انسان‌هایی تنگ می‌شود. بیش از ۳۰ سال است که جنگ تمام شده است و در این مدت بیش از بیست و هفت بار به شلمچه رفته‌ام.

به دنبال چه بودید که به شلمچه می‌رفتید؟

به یاد دوستان و شهدا می‌رفتم، با جای جای آن خاطره داشتم. اگر شما بروید و موانعی که هست ببینید می‌گویید این‌ها چگونه از این موانع، تله‌های خورشیدی و میدان مین عبور کردند. این اواخر که عراقی‌ها فرصت نمی‌کردند مین‌ها را دفن کنند، همین‌طور آن‌ها را روی زمین می‌ریختند، بچه‌ها می‌گفتند انگار در گونی را باز کرده و همین‌طور مین‌ها را روی زمین ریخته‌اند. بی‌خود نیست که مقام معظم رهبری فرمود شلمچه قطعه‌ای از بهشت است. ما در آن‌جا بیش از سه هزار مفقودالجسد داریم، منطقه‌ای که در آن عزیزترین و خدایی‌ترین انسان‌ها دفن شده‌اند.   

اگر گوش شنوایی باشد صدای دعا و نجوای بچه‌ها را می‌شود از شلمچه شنید. آن‌ها جوان بودند و آرزو داشتند، پدر و مادر داشتند، برای خودشان دنیایی داشتند، جایی نیست که شهید گمنامی دفن نشده باشد، از هر چهار نفر دو نفر کربلای ۵، در شلمچه شهید نشده‌اند. شهدا به ویژه شهدای گمنام اعتبار و آبروی خاصی پیش خدا دارند.   

خوب است که خاطره‌ای را با یک واسطه برایتان بگویم؛ یکی از بچه‌های سپاه برای تفحص می‌رفت و می‌گفت که مدتی بود شهیدی پیدا نمی‌کردیم تا اینکه در منطقه شلمچه شهیدی دیدیم که گفتیم تا معراج ببریم و بعد از آن مرخصی برویم. پیکر شهید را جمع کردیم و روی دوشم گذاشتم. در حالی که داشتم پیکر را می‌بردم، شروع کردم با شهید صحبت کردن. گفتم شهید نه من تو را می‌شناسم و نه تو من را می‌شناسی، تو را روی دوشم گرفتم و می‌برم معراج شهدا، شاید خانواده‌ات را پیدا کنیم شاید هم پیدا نکنیم. ولی دو خواسته دارم یکی دنیوی و یکی اخروی. برای آخرت این‌که همان‌طور که من تو را روی دوشم گرفتم و می‌برم، آن دنیا هم سر پل صراط من را دوش بگیری و ببری. خواسته دنیایی این‌که خیلی خیلی دوست دارم بروم مکه را زیارت کنم. شهید را در معراج گذاشتم و برگشتم. دو روز بعد مرخصی گرفتم و به منزل رفتم. در زدم، پدرم تا من را دید گفت چه خوب شد آمدی. با تعجب پرسیدم اتفاق خاصی افتاده است؟ گفت بنیاد شهید می‌خواهد من و مادرت را ببرد مکه، گفتند، چون سن ما بالا است می‌توانیم یک نفر را همراه ببریم.

ببینید هنوز ۱۰ روز نگذشته که خواسته این شخص اجابت می‌شود. خداکند که بتوانیم خودمان را حفظ کنیم. سخت است؛ ولی شدنی است. مزار شهید پلارک در بهشت زهرا بوی عطر می‌دهد، این‌ها درسی است برای ما انسان‌ها؛ ولی متاسفانه خودم را عرض می‌کنم، پوستمان خیلی کلفت است.

بعد از این‌که مجروح شدید نتوانستید به جبهه بروید؟

بعد از آن به غرب کشور رفتم. جزیره مجنون و بیت‌المقدس۶، مقر گردویی، ماهوت عراق و شیخ محمد محل گردان ما بود. در حال حاضر هم جنگ ظاهری تمام شده است؛ آن زمان دشمن به خاک ما آمده بود، با ایثار و فداکاری جوان‌ها نگذاشتند دشمن یک وجب از خاک ما را بگیرد؛ ولی متاسفانه الان دشمن قلب خانواده‌ها، فرهنگ و دین جوان‌ها را نشانه رفته است، حفظ آن‌ها خیلی سخت است، کار مسئولین فرهنگی ما خیلی سخت است. یک زمان مقام معظم رهبری فرمود شبیخون است، ولی الان از شبیخون گذشته و تهاجم به اوج خودش رسیده است، تمام دین و دنیای بچه‌های ما تلفن همراه است. اگر ما نتوانیم خوراک دهیم و آن‌ها را جذب خودمان کنیم، متاسفانه دشمن این‌ها را سمت خودش می‌کشاند.

اگر کسی بخواهد روحیه شهدا را داشته باشد باید چه کار کند؟

خدمت به مردم! در آن زمان که نفت می‌دادند، اگر پیرزنی بود و نمی‌توانست آن را ببرد، کمکش می‌کردیم. کمک حال مردم باشیم، دست مردم را بگیریم. من اعتقاد دارم خدا ما را آفریده است که مکمل هم باشیم و هرکدام کار دیگری را انجام دهیم، همین‌طور زنجیروار مکمل هم باشیم؛ ولی متاسفانه یک سری افراد این زنجیره را قطع می‌کنند، تک روی می‌کنند، می‌گویند این مشکل خودش است. نه این مشکل خودش نیست، بلکه مشکل او، فردا مشکل من هم می‌شود. تا جایی که می‌توانیم کار خداپسندانه انجام دهیم و یکدیگر را حمایت کنیم و پوشش دهیم. اگر ضعفی هم هست در خفا و دوستانه به هم بگوییم و همدیگر را پوشش دهیم.

یک زمان جریان‌هایی پیش آمد و‌اندیشه‌هایی به جامعه القا شد که یاد دفاع مقدس و شهدا روحیه جامعه را تضعیف کرده و جامعه افسرده می‌شود. نظر شما به عنوان یک جانباز و فردی که دائما با این حال و احوال سرکار دارید چیست؟

من این را از کم‌کاری امثال خودمان می‌دانم. اگر امثال ما که در جبهه و بسیج بودیم می‌آمدیم و این خاطرات را می‌گفتیم، این روحیه ایثار و گذشت و فرهنگ مقاومت را در جامعه نشر می‌دادیم، این اتفاق نمی‌افتاد. زمانی که برخی به دیدار حضرت امام می‌رفتند می‌گفتند از جبهه تعریف نکنیم که ریا نشود. امام می‌گفت تعریف کنید اصلا ریا نمی‌شود، بگذارید جوان‌ها بدانند جبهه چه دانشگاه بزرگی بوده است. مسلم است وقتی من میدان را خالی کنم، شخص دیگری به جای من میدان را پر می‌کند و شایعات هم زیاد می‌شود. باید در مناسبت‌ها مسائل بیان شود، در سالگرد کربلای ۴ بگوییم چه اتفاقی افتاد، در سالروز آزادی خرمشهر از آن روز‌ها بگوییم و. هرزمانی که ما میدان را خالی کردیم، دشمن آمد پر کرد.

آیا دادن آگاهی در مورد این فجایع روحیه انسان را تضعیف می‌کند یا او را با شرایط واقعی جهان آشنا می‌سازد و مقاوم‌تر می‌کند؟

مقاوم‌تر می‌کند. در جنگ سی و سه روزه جنوب لبنان، اسرائیل فرماند‌هانش را آورد و گفت شما با این همه تجهیزات از چند جوان حزب‌الله لبنان شکست خوردید؟ آن‌ها گفتند ما باید اول جان خودمان را حفظ کنیم، بعد با آن‌ها بجنگیم؛ ولی آن‌ها می‌آیند تا شهید شوند، بی‌محابا به خط می‌زنند. این روحیه شهادت طلبی و ایثار است که از هشت سال دفاع مقدس نشات گرفته است.

شما به عنوان یک ایثارگر از مسئولین چه خواسته‌ای دارید؟

باید بیشتر توجه کنند. می‌شنویم که خیلی از دوستان شیمیایی ما دارو ندارند، خواهش من از مسئولین این است که به آن‌ها توجه ویژه داشته باشند.

منبع: روزنامه کیهان

انتهای پیام/ ۹۱۱

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار