به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، بعد از تغسل و تدفین حضرت فاطمه (س) اتفاقات تلخ بسیاری رخ داد که کمتر باز گو شده است در ادامه برشی از کتاب «کشتی پهلوگرفته» اثر «سید مهدی شجاعی» را با هم میخوانیم که به فردای تدفین این بانوی شهیده و ماجرای نبش قبر میپردازد:
دیشب که علی تو را غسل میداد، وقتی اشکهای جانسوز او را دیدم. وقتی ضجههای حسن و حسین را شنیدم، وقتی مو پریشان کردن و صورت خراشیدن زینب و امکلثوم را دیدم دیگر تاب نیاوردم. نه من که کائنات بی تاب شد و چیزی نمانده بود که من فرو بریزم و زمین از هم بپاشد و کائنات سقوط کند.
تنها یک چیز، آفرینش را برای جا نگاه داشت و آن تکیه علی بود بر عمود خیمه خلقت، ستون خانه تو. علی سرش را گذاشته بود بر دیوار خانه تو و زار زار میگریست. این اگرچه اوج بی تابی علی بود، اما به آفرینش آرامش بخشید و کائنات را استقرار داد.
چه شبی بود دیشب! سنگینی بار مصیبت دیشب تا آخرین لحظه حیات بر پشت من سنگینی میکند. همچنان که این قهر بزرگوارانه تو کمر تاریخ را میشکند، از علی خواستی که تو را شبانه دفن کند و مقبرهات را از چشم همگان مخفی بدارد.
میخواستی به دشمنانت بگویی دود این آتش ظلمی که شما برافروختهاید نه فقط به چشم شما که به چشم تاریخ میرود و انسانیت تا روز حشر از مزار دُردانه خدا محروم میماند. چه سند مظلومیت جاودانهای! و چه انتقام کریمانهای! دل من به دل من به راستی خنک شد وقتی که صبح، دشمنان تو با ۴۰ قبر مشابه در بقیع مواجه شدند و نتوانستند بفهمند که مدفن دختر پیامبر کجاست.
من شاهد بودم که در زمان حیاتت آمدند برای دغلکاری و نیرنگ بازی، اما تو مجال ندادی و آنها باقی مکر و سیاست را گذاشته بودند برای بعد از وفات و تو آن نقشه را هم نقشه برابر کردی. عمر گفت: نشد اینطور نمیشود، نبش قبر خواهیم کرد همه قبرها را خواهیم شکافت، جنازه دختر پیامبر را پیدا خواهیم کرد، برای او نماز خواهیم خواند و دوباره... خبر به علی رسید. همان علی که تو گاهی از حلم سکوت و صبوریاش در شگفت و گاهی گلایهمند میشدی، از جا برخاست، همان قبای زرد رزمش را بر تن کرد، همان پیشانی بند جهاد را بر پیشانی بست، شمشیری را که به مصلحت در غلاف فشرده بود بیرون کشید و به سمت بقیع راه افتاد.
تو به یقین دیدی و برخورد بالیدی، اما کاش روی زمین بودی و میدیدی که چگونه زمین از صلابت گامهای علی میلرزد. وقتی به بقیع رسید بر بالای بلندی ایستاد. صورتش از خشم، گداخته و رگهای گردنش متورم شده بود فریاد کشید: وای اگر دست کسی به این قبرها بخورد همهتان را از لب تیغ خواهم گذراند. عمر گفت:ای ابوالحسن به خدا که نبش قبر خواهیم کرد و بر جنازه فاطمه نماز خواهیم خواند. علی از بلندای فرود آمد، دست در کمربند عمر بُرد او را از جا کند و بر زمین افکند، پا بر سینهاش نهاد و گفت: یابن السوداء! اگر دیدی از حقم صرفنظر کردم، از مثل تو نترسیدم، ترسیدم که مردم از اصل دین برگردند، مأمور به سکوت بودم، اما در مورد قبر و وصیت فاطمه سکوت نمیکنم، قسم به خدایی که جان علی در دست اوست اگر دستی به سوی قبرها دراز شود آن دست به بدن باز نخواهد گشت. زمین را از خونتان رنگین میکنم.
عمر به التماس افتاد و ابوبکر گفت: ابوالحسن تو را به حق خدا و پیامبرش از او دست بردار ما کاری که تو نپسندی نمیکنیم. علی شوی با صلابت تو رهایشان کرد و آنها سرافکنده به لانههایشان برگشتند و کودکانی که در آنجا بودند، چیزهایی را فهمیدند که پیش از آن نمیدانستند.... راستی این صدا، صدای پای علی است. آرام و متین، اما خسته و غمگین. از این پس علی فقط در محمل شب با تو راز و نیاز میکند.
من لب ببندم از سخن گفتن تا علی بال بگشاید روی مزار تو. این تو و این علی و این نگاه همیشه مشتاق من...
منبع: فارس
انتهای پیام/ ۹۱۱