به گزارش خبرنگار دفاعپرس از یاسوج، کتاب «سالهای چشمانتظاری» یک عنوان داستان با موضوع دفاع مقدس است که در سال ۱۴۰۱ با حمایت ادارهکل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس کهگیلویه و بویراحمد به چاپ رسید.
این کتاب به قلم «لیلا شاهمرادی» به رشته تحریر درآمده و در شمارگان ۵۰۰ جلد توسط انتشارات «صریر» به بازار نشر عرضه شده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
«پدر بوتۀ گل سرخم را در گلدان زیبایی کاشته بود و برایم از ویرانههای خانهمان به ارمغان آورده بود. در آن آتشباران و دود غبار، گلم چند غنچۀ کوچک داده بود. از خوشحالی گلدانم را بغل کردم و با پدر به طرف اتاق کوچکمان رفتیم. همه از دیدن پدر خوشحال بودند، مخصوصاً مادرم. آن شب بعد از مدتها، خانوادهمان دوباره دور هم جمع بود. پدر و برادرم از جنگ میگفتند و علی با دقت بسیار به صحبتهایشان گوش میداد. غیرت مردانه در چشمان بچگانهاش برق میزد. سارا اما به نقطهای خیره بود و در افکار خودش سیر میکرد. از روزی که آقای فرجی را دیده بود، کمتر حرف میزد. گاهی علی به او کنایه میزد که «انگار آقای فرجی زبون سارا رو با ساکش برده» و میخندید.
از صحبتهای پدر معلوم بود که نگران نزدیک شدن به آغاز مهرماه بود. به مامان میگفت که باید به فکر خانهای باشد نزدیک به مدرسه، که بچهها از درس عقب نمانند. داداش که نگرانی پدر را دید، گفت:
- عموی محمد فرجی بنگاه داره. بهش سفارش میکنم کمک کنه خونۀ مناسبی پیدا کنیم.
چند روزی نگذشته بود که برادرم به مهمانسرا آمد و گفت:
- مامان بیا بریم این خونه رو ببین، از هر نظر مناسب هست، هم به بازار و نانوایی و مدارس نزدیکه و هم سر خیابان یه درمانگاه شبانهروزی داره.
یک آپارتمان چهار واحدی که قرار بود در طبقۀ چهارمش ساکن شویم. بعد از پسندیدن خانه، قرار شد پدر وسایلمان را از پیرانشهر به محل اقامت جدیدمان انتقال دهد. آقای فرجی و دیگر دوستان برادرم در اسبابکشی به پدر کمک کردند. مانند همۀ خانهها، شیشۀ پنجرهها را چسب زدیم و با پتو پوشاندیم تا شبها نوری از خانه خارج نشود. تنها عیب خانه این بود که وقتی صدای آژیر قرمز بلند میشد، زمان زیادی طول میکشید که به پناهگاه برسیم، ولی همه به این وضع عادت کرده بودیم و صدای آژیر و بمب و تیرباران، جزئی از زندگی مردم شده بود. برای اولین بار بود که در شهر زندگی میکردیم و از محیط پادگان دور شده بودیم. با وجود جنگ و بمباران هوایی، با آغاز مهرماه، تمام مدارس باز شد و ما برای اولین بار، سال تحصیلی را در شهر شروع کردیم. محیط جدید و ناآشنا برای هر سه ما سخت بود. سارا سال آخر دبیرستان بود و من به کلاس دوم میرفتم. علی هم سال اول دبیرستان بود. تمام مسئولیتهای زندگی به دوش مامان بود. زندگی بدون پدر به سختی میگذشت...»
انتهای پیام/