به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، تقریباً ظهر بود که سوار قطار شدیم. از هر شهری که می گذشتیم، مردم با دود کردن اسپند برایمان ابراز احساسات می کردند. حتی در دشت ها و بیابان ها، کشاورزانی که در مزارع خود مشغول کاربودند، با ذوق و شوق دست تکان می دادند. در دل غروری مقدس هربار ما را به اوج می رساند. خصوصاً وقتی پیرمردها و پیرزنانی را می دیدم که با دیدن مان اشک در چشم هایشان حلقه می زد و با دست هایی به سوی آسمان، ما را دعا می کردند.
قطار، هم به لحاظ مسائل امنیتی و هم به خاطر بمباران هواپیماهای عراقی، خیلی کند حرکت می کرد به طوری که ما ساعت ۱۱، به دردود رسیدیم. آن جا مردم با استقبال گرم شان ما را از قطار پیاده کرده و چندین گوسفند جلویمان سر بریدند. حضور ما در جبهه های جنگ در مقابل آن همه خلوص و پاکی و صداقت مردم، جایی برای مطرح شدن نداشت.
این مردم شریف ایران بودند که مستحق زیباترین دعاها بودند نه ما.
در مسجدی در نزدیکی ایستگاه قطار به امامت امام حمعه ی شهر درود، نماز جماعتی پرشور برگزار کردیم و او برایمان سخنرانی کرد و از احادیث و روایات مختلفی در خصوص فضلیت نبرد در راه خدا سخن به میان آورد. تا آمدیم به خودمان بجنبیم، مردم، سفره ی طویلی انداختند. آن ها حسابی ما را خجالت زده کردند. سرانجام، ساعت چهار صبح بود که پای به اولین سنگر دفاع مقدس، شهر اندیمشک گذاشتیم. در طول مسیر، هواپیماهای دشمن دو بار بر بالای سرمان حضور یافتند، ولی به خاطر آمادگی گردان مان که حتی روی صفحه هایی از واگن های قطار، توپ ضدهوایی بسته و در شرایط بحرانی به شلیک مشغول می شدند، هواپیماها فرصت بمباران نیافتند.
در نزدیکی پادگان دوکوهه، ما را از قطار پیاده کردند و تا روشن شدن هوا، به حال خود واگذاشتند. هوا که روشن شد با شلیک ضدهوایی ها و انفجار راکت هواپیمای دشمن، از جا برخاستیم. چه صحنه ی غرورانگیزی بود؛ ما شاهد سقوط اولین هواپیمای دشمن در منطقه بودیم. ما و مهمات ها را سوار کامیون کرده و راهی اهواز نمودند. حین حرکت، هواپیماهای دشمن، بالای سرمان حضور یافته و راکتی به طرف مان پرتاب کردند. راکت به پست برق اصابت کرد و آن جا را منفجر نمود با این حادثه، بخشی از برق شهر اندیمشک نیز قطع شد.
پس از گذشتن از شوش و اهواز به بندر امام رسیدیم. در منطقه ای مشخص، شروع به سنگر زدن کردیم و تقریباً پانزده روز را در آنجا گذراندیم. در آخرین روز، همه ی ما را جمع کردند و اعلام نمودند که آقای رئیس جمهور می خواهد برایتان حرف بزند. بنی صدر به همراه شهید فلاحی و چند نفر دیگر در جمع ما حاضر شده، حرف هایی از جنس مقاومت در برابر دشمن تحویل مان دادند.
حضور در میدان رزم
ساعت ۹ شب روز دوم آبان ماه بود که دوباره دستور حرکت به سمت جبهه صادر شد. دوباره ما بودیم و کامیون ها. ساعت ۴ صبح ما را پشت خاکریزی بلند پیاده کرده و اعلام نمودند آماده ی حمله باشید. تازه، صبح فهمیدیم که این جا منطقه ای است به نام شیر پاستوریزه یا بوتان گاز، جایی میان خرمشهر و آبادان. به خاطر سقوط خرمشهر ما را به طرف آبادان حرکت دادند تا آن جا که در محاصره ی دشمن قرار نگیرد. سه کیلومتر که جلوتر رفتیم به تانک هایی برخورد کردیم که لوله هایشان به طرف ما بود. چیزی نگذشت که هم آن ها و هم نیروهای دشمن که در سوی دیگر ما بودند، به طرف مان شلیک کردند. درگیری تقریباً پنج ساعت به طول انجامید و فرمانده ی ما به شهادت رسید.
لحظاتی بعد نیز یکی از بچه ها که موشک دراگون را حمل می کرد و ما در مبارزه با تانک های دشمن امید زیادی به وجود او بسته بودیم، بلند شد تا به طرف دشمن شلیک کند که یک دفعه گلوله ی تانک به او اصابت کرد و آن افسر را دقیقاً به دو نیم کرد.
بچه ها روحیه های خود را باخته بودند و در یک سردرگمی عجیبی فرو رفتند. اگرچه هواپیماهای خودی سر رسیدند ولی هیچ امدادی نتوانستند به ما برسانند.
و سرانجام مأموریت
در حالی که فرمانده ی ما و تعدادی دیگر، به شهادت رسیده بودند و تعدادی نیز مجروح شده بودند، حلقه ی محاصره تنگ تر شد و ما که در کنار مجروحان مانده بودیم توسط دشمن دستگیر شدیم.
در بین ما یکی از بچه های تهران به نام احمد دستمالچی شدیداً مجروح شده بود و نمی توانست از زمین بلند شود. من و یکی دیگر از بچه ها به طرفش رفته زیر بغلش را گرفته تا با خودمان در جهتی که عراقی ها می گفتند، ببریم ولی یک دفعه، عراقی ها زمین جلوی پایمان را به رگیار بستند.
یکی از گلوله ها کمانه کرد و به پای احمد خورد، آن ها دستور دادند که مجروح را بر زمین بگذاریم و خودمان حرکت کنیم. با ناراحتی و اندوه احمد را روی زمین گذاشته و مأیوسانه به پشت جبهه ی عراقی ها حرکت کردیم.
بعد، همه ی ما را در سنگر تانک نشانده و دست هایمان را بستند تا دستور بعدی به آن ها برسد. در این فاصله، وقتی خمپاره های خودی شروع به شلیک به مواضع دشمن کردند، عراقی ها به داخل تانک ها رفتند تا از ترکش خمپاره ها در امان بمانند. تقریباً بیست و سه نفر بودیم، بقیه ی بچه های گروه یا شهید شده بودند و یا مجروح روی دشت افتاده بودند.
هیچکس موفق به عقب نشینی نشده بود. هر چند که دو سه نفری از بچه های گروه مان پس از اسارت به من گفتند که خود را در بین شهدا جا زده و شبانه به عقب آمدیم.
غروب بود که خودروی ایفای عراقی رسید و ما را دست و پا بسته انداختند توی آن کامیون. عراقی ها با بی رحمی ما را به داخل ایفا پرت کرده و روی هم می انداختند، بیچاره اسماعیل بیگی که پایش جایی گیر کرد و بقیه را هم رویش انداختند و سبب قطع رگ و تاندون های پایش شدند و تا پایان اسارت با این پای تقریباً فلج حرکت می کرد.
کامیون به طرف رودخانه ی اروند حرکت کرد و در آن جا، بر روی پل متحرکی قرار گرفت و با دستگاهی به آن سوی رودخانه کشیده شد.
پس از عبور از اروند، ما را در مدرسه ای در خاک عراق اسکان دادند. هفت نفر ایرانی که قبل از ما به اسارت درآمده بودند نیز در این مدرسه بودند. آن ها از نیروهای مردمی بودند که با همان لباس های شخصی خود در مقابل دشمن مجهز، مقاومت کرده بودند.
اولین شب اسارت یکی از بدترین شب های زندگی ام بود. هم به این دلیل که در سرنوشتی نامعلوم گیر افتاده بودم و هم به این دلیل که ارزشمندترین وسایلم؛ همان تسبیح و انگشتری را که پدرم به من داده بود از من گرفتند. آن ها به طور کامل افراد را تفتیش کردند و وسایل شخصی شان را بردند.
از بین این تعداد اسیر، شاید فقط من بودم که درجه هایم را نکندم. ولی به دلیل محاسن بلند و موهای سرم که آن را با تیغ زده بودم، آن ها گمان کردند روحانی هستم و درجه ها، رد گم کنی است. با این نگاه مرا بیش تر از بقیه به باد کتک گرفتند.
بخشی از خاطرات آزاده فریدون بیاتی
منبع: سایت جامع آزدگان دفاع مقدس