به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، کتاب «زمینهای مسلح» جلد چهارم از مجموعه حماسه ۲۷ کارنامه عملیاتی لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) در دفاع مقدس است که دربردارنده حوادث و اتفاقات از مبدا زمانی آبان ۱۳۶۱ تا پایان فروردین ۱۳۶۲ است؛ یعنی بازه زمانی ۶ ماهه را در بر میگیرد. طی این زمان رزمندگان دو عملیات مهم والفجر مقدماتی در فکه جنوبی و نبرد والفجر یک در فکه شمالی در جبههها انجام دادند.
به گفته گلعلی بابایی «زمینهای مسلح» پنجمین کتاب مجموعه ۱۰ جلدی حماسه ۲۷ است که اگرچه به عنوان یک مجلد است،، اما در حقیقت ۱۰ کتاب از دل آن بیرون میآید و به لحاظ محتوایی بسیار سنگین است. این کتاب ۱۱ فصل دارد که در حدود هزار صفحه به حضور لشکر ۲۷ در عملیاتهای والفجر مقدماتی و والفجر یک یعنی زمستان ۶۱ تا فرودین ۶۲ میپردازد.
آغاز محاصره در کانال
صبح روز دوشنبه هجدهم بهمن ۱۳۶۱ برای فرماندهان ایرانی شروعی تلخ و زجرآور داشت. آنها هیچگاه تصوّر نمیکردند ثمرهی ماهها تلاش شبانهروزیشان، اینگونه بی نتیجه و بدون کمترین دستاوردی، ظرف یک شب برباد رود. از یک سو نگران عدم موفقیت در دستیابی به اهداف عملیات والفجر بودند و از سوی دیگر، دلواپس وضعیت وخیم بسیجیانی که بدون برخورداری از هیچ نیروی پشتیبانی، در عمق مواضع دشمن همچنان مقاومت میکردند.
در محور عملیاتی محوّل شده به لشکر ۲۷، عمده نیروهایی که کماکان در لبهی جلویی منطقهی نبرد باقیمانده و درگیر جدالی نابرابر با یگانهای بهشدّت تجهیز شدهی سپاه چهارم دشمن بودند، شماری از بسیجیان و پاسداران گروهان سوّم گردان کمیل و برخی دیگر از گردانهای تیپ ۱ عمّار این یگان خطشکن بودند و بس!
سیّد ابوالحسن احمدی؛ فرمانده دسته در گروهان سومِ گردان کمیل بنزیاد که در آن مصاف نابرابرِ حضور داشت، میگوید:
... همینطور با درگیری پیش رفتیم تا به کانال سوّم رسیدیم. دوباره قطعات پل را به درون کانال انداختیم و از عرض آن عبور کردیم. به محض خروج از کانال سوّم، شدّت درگیری ما با دشمن بسیار زیاد شد. در وضعیت پیشرویِ همراهِ درگیری با دشمن، سه، چهار نفر از بچههامان به روی مین رفتند و شهید شدند. چهار، پنج نفر هم بر اثر اصابت تیر و ترکش خمپاره به شهادت رسیدند. به همین تعداد هم مجروح شده بودند. بین ما و دشمن، آتش سنگینی درحال تبادل بود. از طرف دیگر؛ چون یگانها و گردانهای عمل کننده در چپ و راست حدّ گردان ما نتوانسته بودند به عمق مواضع دشمن و پشت کانال سوّم نفوذ کنند، برادر حاجیپور؛ فرمانده تیپ عمّار در تماس بیسیم با فرمانده گردان ما، به ایشان دستور عقب نشینی داد.
وقتی دستور عقب نشینی به گردان ما ابلاغ شد، برادر محمود ثابتنیا؛ فرمانده گردان به بچّهها گفت: باید تا جایی که جان پناهی برایمان مهیا باشد، به عقب برویم. نزدیکترین و بهترین مکان برای ما که نزدیک به آن هم بودیم، همین کانال سوّم بود. مقداری عقب آمدیم و پریدیم داخل کانال. تقریباً یکصد نفر میشدیم. آنجا چند نفری از نیروهای گروهان دوّم هم، همراه ما بودند. تعدادی از نفرات گردان مقداد از تیپ ۲ از لشکر ۸ نجف اشرف و گردانهای دیگرِ لشکر خودمان هم، داخل کانال کنارمان مانده بودند.
دو گروهان از نیروهای گردان کمیل با هدایت محمود ثابتنیا، فرمانده گردانمان به عقب رفته بودند، تا نیروی کمکی بیاورند. یادم هست وقتی داخل کانال سوّم شدیم، دیدیم بخشی از کف کانال، آب گرفتگی دارد. آنجا تا کمر در آب فرو رفتیم. البته آب لجن. بخشهایی از کف کانال خشکتر و فقط کف آن لجنی بود و عراقیها روی آن سیمخاردار ریخته بودند. آنها را کنار زدیم و خودمان را برای مقابله با پاتکهای دشمن آماده کردیم.
توپخانه و ادوات دشمن، چون گرای ثبتی این کانال را داشت، شروع کرد به کوبیدن داخل آن، با انواع سلاح منحنیزن. رفته رفته به تعداد مجروحین و شهدای گروهانمان اضافه شد. اوّل صبح که آمار بچّهها را میگرفتم، دیدم پنج نفر از نیروها مجروح شدهاند. ولی کمی که از روز گذشت، دیدم حدود بیستوپنج نفر مجروح داریم. اکثر گردانها؛ عقبتر از ما بودند و چپ و راستمان کاملاً خالی بود. دشمن متوجه این قضیه شده بود. به همین خاطر در سایهی اجرای آتش تهیهی انبوه، کم کم پیاده نظام خودش را برای دور زدن نیروهای داخل کانال، رها کرد. آنها ما را دور زدند و کاملاً در محاصرهی خودشان قرار دادند.
محسن حمزهنیا؛ فرمانده گروهان شهادتِ گردان انصارالرسول(ص) از تیپ ۱ عمّار لشکر ۲۷ که از صبح روز دوشنبه هجدهم بهمن ۱۳۶۱ در کنار دیگر همرزمانش به محاصرهی واحدهای زرهی دشمن درآمده بود، از مصایبی که در آن هنگامه آتش و خون تجربه کرد، اینگونه روایت کرده است:
... تانکهای دشمن در دشت روبهروی ما؛ آرایش آفندی گرفته بودند و جلو میآمدند. توپها و کالیبرهای این تانکها به شدت روی خط ما اجرای آتش میکردند. دیدهبانهای دشمن هم که گرای دقیق مواضع ما را داشتند، به خدمههای توپخانهها و خمپارهاندازها، مختصات ما را میدادند و آنها هم حسابی روی سرِمان گلوله میریختند. چون از طرف فرماندهی دستور عقبنشینی صادر شده بود، نیروهای ما برای عقب رفتن تلاش میکردند. امّا از آنجا که آتش دشمن شدید بود، بینظمیِ بدی در بین نیروها به وجود آمد. آنها سعی میکردند به صورت تکی یا چند نفره، خودشان را از آن مهلکه بیرون بکشند و به عقب بروند.
آنقدر میادین مین گسترده و آتش دشمن شدید بود که نیروها هنگام عقبنشینی یا روی مین میرفتند و یا پایشان با سیم تلههای این مینها برخورد میکرد و باعث انفجار آنها میشدند. با انفجار هر کدام از مینها؛ چند نفر روی زمین میافتادند و کشته و زخمی، در خون خود میغلطیدند. با هر گلولهی تانک، خمپاره و یا توپی که به زمین میخورد، یک، یا چند نفر مورد اصابت ترکشهای داغ آن قرار میگرفتند. به هر طرف که نگاه میکردی سر، دست، پای بیبدن، بدنی بدون سر، بدنی بدون دست و یا بدون پا روی زمین افتاده بود.
صدای یاحسین، یازهرا، یاعلی و... از هر طرف به گوش میرسید. بوی گوشت و موی سوخته فضا را پر کرده بود. آنجا کربلایی شده بود. بدون تعارف، دشمن بر ما کاملاً مسلّط شده بود و گویی میخواست تا انتقام تمام شکستهایش در جنگ را از ما بگیرد. من با دو بیسیمچی و دو نفر همراه دیگر در حال هدایت نیروهای گروهان برای خارج کردن آنها از آن وضعیت سخت و فرستادنشان به عقب بودم، که یک بسیجی در نزدیکی ما، روی مین رفت و با انفجار آن مین، چندین مین والمر از زمین بیرون جهیدند و همزمان؛ در نزدیکی ما منفجر شدند.
شدّت موج انفجار، جمع چهار، پنج نفرهی ما را مثل پر کاهی از روی زمین بلند کرد و هر کداممان را چند متر دورتر از معبری که داخل آن قرار داشتیم، به داخل میدان مین پرت کرد. وقتی به زمین افتادم، ابتدا بوی تند باروت و خون به مشامم خورد و بعد، همهجا درنظرم برای چند ثانیه تاریک و سکوت مطلق حاکم شد.
بعد از آن؛ به یکباره یک نور سفید شدید، جای آن سیاهی را پر کرد. ولی باز هیچ صدایی نمیشنیدم. در آن لحظه فکر کردم شهادت نصیبم شده و در حال جان دادن هستم. ولی صدای زنگی را در گوشم احساس کردم و مناظر اطراف برایم شفاف شد. فهمیدم هنوز شهادت روزی من نشده است. نگاهی به اطراف انداختم. دیدم یکی از بیسیمچیهایم طرف چپ من روی زمین افتاده و اصابت ترکشهای زیاد، تمام بدنش را پاره پاره کرده و او را به شهادت رسانده است.
طرف راستم، بیسیمچی دیگرم افتاده بود. او هم یک دست و یک پایش قطع شده، شکماش نیز شکافته شده بود. به شدّت خونریزی داشت. به صدای بلند، یک یاحسین گفت و جان به جان آفرین تسلیم کرد. کنارش یکی از نفرات آر. پی. جیزن، روی زمین افتاده بود. ترکش به خرجهای آر. پی. جی داخل کولهاش اصابت کرده، منجر به شهادت او و آتش گرفتن خرجها شده بود. در مقابل چشمانم شاهد سوختن بدن بیجان او بودم. بوی شدید گوشت سوخته، واقعاً شامهام را آزار میداد. بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد. حسرت میخوردم که چرا از دست من هیچ کاری برنمیآید؟ فقط میتوانستم نظارهگر این صحنههای دلخراش باشم. ساق پایم شکسته شده بود. دست راستم تقریباً فلج بود و نمیتوانستم آن را تکان بدهم. تمام بدنم سوراخ سوراخ شده بود و خون از محل زخمها بیرون میزد. سرم شکسته و خون از صورتم جاری بود. با دست چپ سالم ماندهام، قمقمه را از غلاف فانسقه بیرون کشیدم که قدری آب بنوشم. تشنگی بسیار اذیتم میکرد. درِ قمقمه را باز و آن را به دهانم نزدیک کردم. بعد از آن همه تقلّا، حالا سهم من از آب، فقط به اندازهی دو درِ قمقمه بود. احساس کردم حتی زبانم را هم مرطوب نکرد. بیاختیار یاد ارباب بیکفن افتادم و گفتم: «اَلسَّلَامُ عَلَیکَ یَا اَبَاعَبدِالله! فدای لب تشنهات حسین جان!».
در همین حین از بالای سرم صدایی شنیدم که مرا مورد خطاب قرار داد و با لهجهی غلیظ آذری گفت: داداش! داداش! زندهای؟ گفتم: بله! به سختی چرخیدم به طرفش. دیدم دو پایش قطع شده و سینهاش شکافته است. بر اثر انفجار تمام بدن او سیاه شده بود. خون تقریباً از همه جای بدنش بیرون میزد. گفت: پس چرا نمیمیریم؟ دعا کن من زودتر شهید بشوم! دیگر نمیتوانم این درد را تحمل کنم! دلم برایش سوخت. گفتم: صلاح ما را خدا بهتر میداند! اگر تقدیر الهی بر شهید شدنت باشد، حتماً شهید میشوی و اگر صلاح در زنده ماندنات باشد، زنده میمانی و خدا هم به تو تحمّل این درد را، خواهد داد! چشمانش را بست و سرش را روی رمل گذاشت. دو، سه دقیقهی بعد، چشمانش را باز کرد و گفت: یاحسین! یا اباالفضل! و... به شهادت رسید.»
شور و هیجان حضور در عملیات سرنوشتساز والفجر، همه را به جبهه کشانده بود. چه آنانی که قدرتمند بودند و قوی و چه آنهایی که در ظاهر بدنی نحیف و معلول داشتند، اما ارادهای قوی. احمد شفیعیها؛ رزمندهی بسیجی گردان حمزه سیّدالشهدا (ع) از دلاوریهای یکی از همان قهرمانان گمنام، میگوید:
«.. در گردان ما؛ از همه تیپ نیروها حضور داشتند. یکی از آنها عطاءالله مجید بود. این بسیجی کم سن و سال، با آنکه از ناحیه یک پا معلول مادرزادی بود، امّا در شب حملهی والفجر، همراه ستون نیروها با سرقدمهای بلند در آن ظلمات شبانه خودش را جلو میکشید. عطاء هر دو، سه قدمی را که راه میآمد، زمین میخورد. بلند میشد، چند قدم جلو میآمد و دوباره زمین میخورد، امّا از ترس اینکه مبادا مسؤولین گردان او را به عقب برگردانند، به هر مکافاتی بود، قدم به قدمِ ما پیش میآمد. آن چند کیلومتر آخر، خیس عرق، تلوتلو خوران جلو میآمد. از آنجا به بعد، خودم زیر بغلاش را گرفته بودم.
آن شب، بچهها شانزده، کیلومترها راه را در تپّههای رَملی، با بار و بنهی سنگین - هر نفر ۲۰ کیلو بارِ مبنا - از نقطهی رهایی یک نَفَس کوبیدند و جلو آمدند. صدای «تاپ، تاپِ» خفیفِ برخورد پوتین بچههای گردان با رملها، دَمِ گرم و خفهی نجوای «حسین، حسین» شان، مثل نوای شوری بود، که حرکت شبانه ما را همراهی میکرد. عطاء کمی که رَمَق پیدا کرد، نگذاشت زیربغلاش را بگیرم، با همان وضع وخیم جسمی خودش، از اول تا آخرِ ستون در حال حرکتِ گردان حمزه (ع) میدوید و با گفتن کلمات روحیهدهنده، به بچهها دلداری میداد. تا اینکه برخوردیم به یک سنگر کمین دشمن. تعدادی در جا شهید شدند و چند نفری هم مجروح. مجروحین ما، پای سنگر کمین دشمن افتاده بودند.
زیر نور زرد و نحسِ منوّر بعثیها، ستون نفرات ما زمینگیر شده بود. اما آنها هنوز ستون ما را ندیده بودند. مجروحین، لبهایشان، از فرط گَزِشِ دندانها، خونین شده بود؛ سعی داشتند به هر ترتیبی که شده، ناله نکنند تا صدایشان، باعث هوشیاری بعثیها نشود. در آن لحظات، خیلی از زخمیها اینجوری، بیصدا شهید شدند... کالیبر سنگر کمین دشمن، یک رَوَند همه جا را زیر آتش گرفته بود... عطاءالله، در همان لحظه و جایی به شهادت رسید، که خودش آرزوی آن را داشت؛ حین اذان صبح، در میدان جنگ. دستش را روی سینهی نحیف خودش گذاشته بود و از لابهلای انگشتهای لاغرش، خون فواره میزد... با لبخند رضا بر لب، شهید شد.
انتهای پیام/ 121