به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، خانواده شهید وقتی از راه میرسند که ساعت نیمههای ظهر را نشان میدهد. مادر با عصا و کمک دو همراه به سختی راه میرود و خودش را به صندلیهایی که گوشهای از حسینیه معراج قرار دارند، میرساند. اینجا، آخرین مقصد انتظارهاست، معراج الشهدایی که از دوران دفاع مقدس تا امروز محل دیدار بسیاری از خانوادهها با شهدایشان بوده و امروز پس از مدتها بار دیگری خانواده شهیدی برای وداع با جگر گوشه خود به اینجا آمدهاند.
۳۹ سال انتظار به عدد هم کم نیست چه رسد به سال و ماه و روز و ساعت، هیچ کس جز مادر که پاره تنش را روانه میدان جنگ کرده، اما بازگشتش را ندیده سختی این چشم انتظاری را درک نمیکند، به قول معروف باید مادر بود تا حال مادران شهدا را درک کرد، باید انتظار کشیده باشی تا تلخی چشمانتظاری را درک کنی، باید در جوانی فرزندت را بدرقه کرده باشی و حالا در پیری برگشتش را ببینی تا گذر هر ثانیه عمر را با گوشت و پوست و استخوان بفهمی. درست مثل مادری که حالا پس از سالها از شهادت فرزندش، امروز آمده با با پارههای جانش وداع کند. تصویر سیاه سفید یونسش را به دست میگیرد و عکاسان به ثبت تصویر این مادر و فرزند مشغول میشوند.
وقتی درب حسینیه معراج باز شده و پیکر شهید روی دوش سربازان وطن وارد حسینیه میشود، مادر شهید به احترام فرزند میایستد و مویه کنان به سر و سینه میزند. قدم به قدم، خود را تا سالن بعدی معراج میرساند، جایی که پیکر شهید مقابلش قرار میگیرد. این آخرین پرده پایان چشم انتظاری است.
مادر از روضهخوان میخواهد چند لحظه روضهخوانی را قطع کند، بعد هم دست میکشد روی کفن سفید توی تابوت و میگوید: «بچههایم همه آمدهاند، من هم آمدهام تا فقط استخوانهای یونس را ببوسم.» روحانی معراج قول میدهد که در وداع خصوصی اجازه باز کردن کفن را بدهند. روضهخوان اشارهای به مادران شهدا میکند که هنوز در انتظار بازگشت فرزندانشان هستند و دلگویههای مادرانه را با سوز دل در این بیت معروف میآورد «گلی گم کردهام میجویم او را ... به هر گل میرسم میبویم او را».
مادر تکه استخوانها را از لابهلای پنبهها بیرون میکشد و میبوسد، این آرزوی سالها بی قراری حالا برآورده میشود، چیزی که خواهرزاده شهید لابه لای گریهها به زبان میرود «یونس ما، یوسف کنعان ما برگشت، دایی خوش آمد، تو وقتی رفتی من بچه بودم، حالا بزرگ شدم.»
یونس در دل خاک هم مثل یونس بود و هم دور از خانه همچون یوسف، شفیقه یوسف زاده، خواهر شهید میگوید «وقتی که خواست به جبهه برود به ما گفت من پشت جبهه هستم، دو سه سالی همراه لشکر ۲۷ رفت تا اینکه بعد عملیات خیبر از او خبری نشد، پدر و مادرم چندبار به جبهه رفتند تا شاید خبری از او بگیرند، اما چیزی پیدا نکردند، بعم هم گفتند برادرم شهید شده. دیگر هیچ خبری از او نداشتیم.»
شاید در این مراسم جای پدر از هرکس دیگری بیشتر خالی بود، اویی که به قول دخترش با چشم انتظاری و اشک برای یونس، چشم از دنیا فروبست.
انتهای پیام/ 141