دفاع‌پرس گزارش می‌دهد؛

ماری که ناجی دو خلبان هوانیروز شد

از جمله خاطرات به یادماندنی دفاع مقدس در قالب کتابی با عنوان «جنگ، انسان، حیوان» به قلم مرتضی سلطانی به تحریر درآمده که به موضوع حیوانات در جنگ پرداخته است.
کد خبر: ۵۷۳۶۵۸
تاریخ انتشار: ۰۷ فروردين ۱۴۰۲ - ۰۴:۲۷ - 27March 2023

ماری که ناجی دو خلبان هوانیروز شدبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، دوران هشت سال جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران خاطرات تلخ و شیرین بسیاری دارد که به نقل از رزمنده‌ها شنیده‌ایم. از جمله خاطرات به یادماندنی دفاع مقدس در قالب کتابی با عنوان «جنگ، انسان، حیوان» به قلم مرتضی سلطانی به تحریر درآمده که به موضوع حیوانات در جنگ پرداخته است.

در ادامه یکی از خاطرات سرهنگ خلبان «محمدعلی احمدآبادی» از این کتاب را می‌خوانیم.

سال ۶۰ دانشجوی سال دوم دانشکده افسری بودم که پیشنهاد شد بخشی از آموزش دانشجویان در جبهه جنگ انجام گیرد. سومین روز از رفتن به جبهه را می‌گذراندیم که خبر آوردند فرمانده گروهان شهید شده و جایگزین نیاز دارد. سرگرد قدرت‌الله شعبانی فرمانده گردان ما بود که به من گفت: «تا آمدن فرمانده جدید گروهان، تو فرمانده باش.»

با سرگرد شعبانی به سمت مقر گروهان حرکت کردیم. سرگرد شعبانی رانندگی را برعهده داشت. کنار سرگرد نشسته بودم و گوش به تجربیاتش در طول ایام خدمت و چگونگی رفتار با زیردست سپرده بودم. جاده خاکی و سنگلاخ بود و تنوره‌ای از گرد و خاک در پشت سر باقی می‌گذاشتیم.

یک لحظه صدای پنچری لاستیک به گوش‌مان رسید. سرگرد با توقف کنار جاده خاکی، گفت: «زود یک دستی به لاستیک‌ها بزن، نکنه پنچر شده باشد.» تند از جیپ پیاده شدم و با نگاه و مشت زدن به لاستیک‌ها کنارش نشستم و گفتم: «خیر، حتی زاپاس‌مان هم سالم است!»

دوباره حرکت کردیم و سرگرد با شنیدن مجدد صدا روی ترمز شد و ماشین را خاموش کرد تا موتور و زیر ماشین را بررسی کنیم. همین‌طور که موتور را بازدید می‌کردیم، یک مرتبه صدای گوشخراش پرواز هواپیما را در ارتفاع پایین شنیدیم. نگاه سرگرد به رد دو هواپیمای عراقی را دیدم که در حال دور شدن و اوج گرفتن بود.

خبری از خرابی موتور نبود و دوباره سوار جیپ شدیم. سرگرد در حالی که پی در پی به آسمان نگاه می‌کرد، گفت: «دعا کن زود به آن تپه‌ها برسیم، این قارقارک‌ها دوباره برمی‌گردند.» فاصله خیلی کمی با تپه‌ها داشتیم که با شنیدن صدای فش و فیس در پشت سرمان، بی‌اختیار سر به عقب چرخاندیم که مو‌های بدن‌مان سیخ شد. سر و قسمتی از تنه یک مار قهوه‌ای سوخته روی تشک صندلی عقب به صورت عمود ایستاده و بقیه بدنش در حال بالا کشیدن از کف و چنبره شدن روی تشک بود.

سرگرد یکباره روی ترمز زد و با هول دادن من به سوی در جیپ و باز کردن در سمت خودش، فریاد زد: «احمد بپر پایین تا نیش‌مان نزده» حضور مار را چنان ناگهانی و نزدیک دیدیم که فرصت کلت درآوردن و شلیک نداشتیم. به سرگرد پیشنهاد کشتن مار با گلوله را دادم، اما سرگرد قبول نکرد و گفت: «دو در را باز می‌کنیم و تلاش می‌کنیم از ماشین بیرون بیاید.» هر چه تلاش کردیم مار بیرون نیامد و سرگرد گفت: «برویم و در اطراف چوبی پیدا کنیم و مار را از ماشین بیرون بیاوریم» با این نیت از جیپ فاصله گرفتیم. چشم به دنبال یافتن چوب و وسیله‌ای می‌چرخاندیم که با شنیدن صدای هواپیما و فریاد سرگرد، خود را داخل یک گودال انداختم. صدای چندین انفجار زمین را لرزاند. وقتی سرم را از گودال بالا آوردم دیدم به جای جیپ، دو سه تکه لاستیک و آهن‌پاره بود که از آن‌ها شعله و دود به هوا بلند بود.

یک مرتبه یاد ماری که در جیپ بود، افتادم و گفتم: «جناب سرگرد، ماره چی شد؟ داخل جیپ بود؟» سرگرد شعبانی گفت: «چقدر حرف می‌زنی؟ جیپ به آن گندگی دود شد رفت هوا، آن وقت تو از مار می‌پرسی؟ بدو که وقت نداریم»

پی‌نوشت:
سرهنگ خلبان «محمدعلی احمدآبادی» که فرماندهی پایگاه چهارم پشتیبانی هوانیروز اصفهان را بر عهده داشت.
سرگرد «قدرت‌الله شعبانی» از خلبانان هوانیروز بود که به نیروی زمینی منتقل و بعد از سال‌ها خدمت بازنشسته شد.

انتهای پیام/ 112

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار