به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، متن زیر و چهار نوشتار دیگری که چهارمین قسمت از مجموعه گزارشهای «نجات کردستان از چنگال ضدانقلاب» است، ادامه روایت حضور سپهبد شهید «علی صیاد شیرازی» و شهید «مصطفی چمران» وزیر دفاع وقت در سردشت برای بررسی ابعاد حادثه تروریستی در این منطقه است.
بخش سوم این گزارش با عنوان «نجات بالگرد در حال سقوط با توسل به حضرت اباالفضل (ع)» منتشر شده است که میتوانید آن را از اینجا مطالعه کنید.
این گزارش از کتاب «در کمین گل سرخ» انتخاب شده که روایتی از زندگی سپهبد شهید «علی صیاد شیرازی» است که محسن مؤمنی آن به رشته نگارش درآورده و انتشارات سوره مهر آن را منتشر کرده است.
ادامه این گزارش را در زیر میخوانید:
«ناگهان علی به خود آمد. رو به همراهانش کرد و گفت: «برادران، گوش کنید. من سروان علی صیاد شیرازی هستم و دورههای مختلف نظامی مانند چتربازی، تکاوری، نقشهخوانی و چیزهایی از این قبیل دیدهام. از این لحظه به بعد من فرمانده شما هستم. استدعا دارم به دستورات من خوب گوش کنید تا انشاءالله بتوانیم از این مهلکه نجات پیدا کنیم.»
صلابت و طمأنینهای در صدایش بود که خودش را به شگفتی واداشت و دید که نور امید در چشمها درخشید و زندگی دوباره در رگها جاری شد. هرطور که بود، خودشان را از یال بهطرف قله کوه کشاندند. در آنجا سروان نخستین فرمانش را صادر کرد؛ که البته غلط بود: «ما باید تا صبح روی همین قله بمانیم. برای اینکه از حمله دشمن در امان باشیم، لازم است دور قله یک «دفاع ساعتی» بگیریم و اگر تا صبح هم طول بکشد، مقاومت کنیم.»
خیلی زود فهمید این دستور اشتباه است. اولاً؛ در آنجایی که آنان ایستاده بودند، آشکارا در دید دشمن قرار داشتند و آنها همین که مطمئن میشدند که دیگر از بالگردها خبری نیست، به سراغشان میآمدند. ثانیاً؛ برای تا صبح در آنجا ماندن، نیاز به سنگر و پناهگاه بود و مهماتی که بتوانند در صورت حمله دشمن مقاومت کنند که آنان نداشتند.
خودِ سروان تنها یک قبضه ژ-۳ با ۴۰ عدد فشنگ داشت؛ بنابراین باید فرمانش را اصلاح میکرد، اما هرچه که کوشید، چیزی به ذهنش نیامد. حالا آفتاب داشت بهسرعت غروب میکرد و آنان از دور دوباره بالگردها را دیدند که بهطرف بانه حرکت میکردند تا شب را در پادگان آنجا باشند که امنیت بیشتری داشت و این یعنی آنان بهطور کامل فراموش شدهاند و دیگر امیدی به این نیست که کسی برای نجاتشان بیاید. احساس مسئولیت در برابر جان افرادش که به او اعتماد داشتند، دلش را به درد آورد و قلبش شکست. به امام زمان (عج) متوسل شد و شروع به خواندن دعای فرج کرد.
صیاد گفت: «دعای فرج را خواندم. این اولین بار بود که در خط جنگی دعای مقدس آقا امام زمان (عج) را میخواندم. همین که دعا را خواندم، بلافاصله طرح عملیات به ذهنم رسید و تمام تاکتیکهایی را که بهصورت تئوری و عملی خوانده بودم و هیچ وقت از آنها استفاده نکرده بودم، به ذهنم آمد. آن هم تاکتیک عبور از منطقه خطر در شرایطی که احساس میکردیم در محاصرهایم. (۲)»
سروان صیاد اینک با قلبی مطمئن فرمان جدید صادر کرد: برادران عزیز، ما باید زودتر اینجا را ترک کنیم. از راهنما پرسید: از سردشت چقدر فاصله داریم؟ حدود ۲۳ کیلومتر فاصله داشتند. چراغهای شهر از دور دیده میشد. باید به سوری شهر میرفتند. راهنما گفت: «جاده ناامن است. نمیتوانیم از آن استفاده کنیم.» گفت: «از بیراهه میرویم.»
روش کار را به نیروها آموخت و در کمتر از نیم ساعت آنان را با طریقه عبور از محل خطر در شب، پیادهروی، حفظ و نگهداری سلاح به طوری که سر و صدا راه نیانداز، خیزهای صد متری رفتن، توقف برای استراق سمع و... آشنا کرد و به راه افتادند. صیاد گفت: «چون جای درنگ نبود، سریع نیروها را سازمان دادم و آماده حرکت شدیم. به همه شماره دادم و خودم بهعنوان نفر شماره یک، در اول ستون قرار گرفتم و حرکت کردیم.
منطقه اطراف شهر سردشت بهگونهای است که چراغهای شهر از فاصله بسیار دور بهخوبی نمایان است و ما که حدود ۲۳ کیلومتر از شهر فاصله داشتیم، از این امر بهره جستیم و مسیرمان را از میان درهها و تپهها بهطرف شهر شروع کردیم.
بهعلت تاریکی هوا و وارد نبودن به راههای عبوری میان تپهها، از راههای مشکل و سخت عبور میکردیم و گاهی مجبور بودیم کوهی را دور بزنیم تا چراغها را گم نکنیم.
نیروهای ضدانقلاب که متوجه حضورمان در منطقه شده بودند، شاید، چون فکر میکردند در چنگشان هستیم، کاری به کارمان نداشتند. ما باید از این فرصت استفاده میکردیم و هرچه سریعتر از مهلکه نجات پیدا میکردیم. پس از نیمساعت، احساس کردم از خطر محاصره خارج شدهایم، اما کار هنوز تمام نشده بود. برای اینکه منطقه کاملاً آلوده بود و برای ما هیچ امنیتی وجود نداشت. برای اینکه گیر آنها نیفتیم، هرجا که پارس سگ میشنیدیم و یا چادرهایی را از دور میدیدیم که نزدیک روستا بود، مسیرمان را تغییر میدادیم.»
چهار ساعت پیادهروی بیوقفه در کوهستان، سوز سرمای پاییزی، خستگی و تشنگی، امان نیروها را بریده بود. کسی گفت: «جناب سروان، پاهای من تاول زده است و دیگر توان راه رفتن ندارم.» سروان ۱۰ دقیقه استراحت داد و باز بلند شدند و در کوه و کمر به راه افتادند. به سراشیبی رسیدند و جادهای را دیدند. نام جاده را پرسید. راهنما گفت: «این جاده «ربط» است. حالا ما داریم به سهراهی «ربط- سردشت وبانه» نزدیک میشویم. حالا تا سردشت ۱۰ کیلومتر دیگر داریم.»
آه از نهاد همه درآمد، ولی سخن بعدی راهنما آنها را به شوق آورد: «جناب سروان، ما الآن نزدیک «پل کُلته» هستیم. آن طرف پل پاسگاه ژاندارمری هست. اگر صلاح بدانید، آنجا برویم.» اتفاقاً این بخش، خطرناکترین بخش مأموریتشان بود. آنجا محل تردد نیروهای خودی نبود و آنها هیچ وسیله ارتباطی نداشتند تا نیروهای پاسگاه را از هویت خودشان آگاه کنند؛ بنابراین احتمال اینکه به طرف آنها شلیک شود، بسیار بود.
نزدیکتر که شدند، دستور توقف داد و بعد از دادن آرایش تاکتیکی گفت: در همان دامنه بهصورت درازکش بخوابند و کسی به هیچ عنوان تیراندازی نکند. آنگاه همراه راهنما بهطرف پل به راه افتاد. چند قدمی بیشتر نرفته بودند که پاهای همراهش شل شد و گفت: «من دیگر جلوتر نمیآیم.»
صیاد از آن فرد علت را پرسید و وی پاسخ داد: «اینها بدون ایست میزنند.» چارهای نبود. باید هرطور که شده با آنها تماس میگرفت. مرد کُرد را عقب فرستاد و خود، اسلحهاش را مانند چوب دستی به دست گرفت و کوشید در وسط جاده آنقدر عادی قدم بردارد که کسی به او شک نکند.
به هر حال، لابد نگهبانان اینقدر میدانستند که دشمن برای حمله کردن اینطور نمیآید. با اینهمه میدانست این کار بیخطر نیست، اما مگر چاره دیگری هم بود؟ در آن خلوت سهمگین طبیعت، شاید هنوز بیشتر از ۲۰ قدم پیش نرفته بود که صدای شلیک گلولهای سکوت را شکست و صدای رد شدن تیر را از نزدیکش شنید. خود را به زمین انداخت و فریاد کشید: «نزنید. من خودی هستم.»
خودش را معرفی کرد و خواست بگوید چرا اینطور شده است، اما نگهبان فرصت نداد و گفت: «من تو را نمیشناسم. اسلحهات را روی زمین بگذار، دستهایت را بالا بگیر و جلو بیا.» همین کار را کرد. این اولین باری بود که دستهای خود را به نشانه تسلیم بالا گرفته بود و هیچ برایش خوشایند نبود. به دو قدمی نگهبان که رسید، ناگهان از بالای برج نگهبانی مجدداً تیراندازی شروع شد. فهمید دامنه کوه را میزنند. قلبش فروریخت. معلوم بود که نیروهایش را دیدهاند و حتماً مشکوک شدهاند.
صیاد گفت: «با داد و بیداد به آنها حالی کردم که قضیه ما از چه قرار است و از چه جایی جان سالم بهدر بردهایم و حالا ممکن است به دست شما تلف شویم. هرچند تیراندازی قطع شد، اما من شدیداً نگران شده بودم و تصور اینکه بلایی سر نیروها آمده باشد، لحظهای آرامم نمیگذاشت، اما به لطف خدا وقتی به پاسگاه آمدند، فهمیدم اتفاقی برایشان نیفتاده است. برای همین به آنها گفتم همراه نماز مغرب و عشاء، دو رکعت هم نماز شکر بخوانند.»
(۲) خاطرات سالهای نبرد
انتهای پیام/ 118